🚫⚠️
⚘﷽⚘
[ #دوستی_با_جنس_مخالف]
📚تویکتابِ" سه دقیقه درقیامت "
اومدهکه:👇 👇 👇 👇
[.._هرچیمنشوخیشوخیانجامدادم،
ایناجدیجدینوشتن..._] ✍
#مثلاچت_بانامحرم:)
حواسمون باشه...
#تلنگر
#هشدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🕊_🥀_🖤
[ #استوری🎥 ]
#پیشنهادیویژه
| استـوری شبقدر
وَ شهـادتمولاعلیعلیهالسلام |
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگرانہ🌱
سوالهبرام؟!🤔
دلتکهمیگیرهچرانمیریقرآنبخونی؟!🍃
.
آرهعزیزدلمقرآن..
همونکهسالتاسال
گوشهاتاقتخاکمیخوره...🙃🍃
همونکهفقطماهرمضون
یهدیقهسرسرینگاشمیکنی...😕
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#شهیدانه
⚘﷽⚘
🍃شهید بابک نوری در مورد امام زمان گفتند :
🍃
🍃
🍃
مۍگفت:🖐🏻..!ِ
هرڪسۍروز؎"𝟑"مرتبہ
خطآببہحضرتمھد؎"؏ـج"بگہ
بابۍانتوامییـٰااباصـٰالحالمھد؎
حضرتیہجورخـٰاصیبرـٰاشدعـٰامیڪننシ..!
دیگه چی از این بهتر 😉☺️
🌼ڪپــی با ذکر صــلوات🌼
💛الهم عجل لولیڪ الفرج💛
❤️ #امام_زمان ❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شهیدانه
میگفتجورینباشید
کهوقتیدلتونواسهخداتنگشد
وخواستیدبریدرازونیازکنید،
فرشتههابگن:
ببینکیاومده..!!!
همونتوبهشکنِهمیشگی!
🕊🍃🥀
اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل لِوَلیِّڪ الفَرَج🖇
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
|🕊| #رسم_شیدایـے
⚘﷽⚘
یهومےاومدمےگفت:چراشماهابیکارید؟!
مےگفتیم:حاجے!نمےبینےاسلحهدستمونه؟!
یامأموریتهستیمومشغولیـم..
مےگفت:نه،بیکارنبـاش!
زبونتبهذکرخدابچرخهپسر!
همینطورکهنشستے
هرکارۍکهمےکنےذکرهمبگو
وقتےهمکنارفرودگاهبغدادزدنش
توماشینشکتابدعاوقرآنشبود..(:💔
❤️شهیدحاجقاسمسلیمانے❤️
#روحشون_شاد🕊
#یادشون_گرامی🖤
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
「 👑#کمےتاخدا 」
⚘﷽⚘
#به_وقت_عاشقی🍃
حاجےوقتےعاشق #خدا بشے،
دیگههیچ #گناهے بهتحالنمیده..🌱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
「 📿#چنددقیقهدرهیأت 」
⚘﷽⚘
انسانبایدسعیشبراینباشد
کهرابطهاشرابااهلبیتقوۍکند
کهبهراستےامیدبههمیناست..(:
#ولاخرجحبکمنقلبے🕊♥️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
•|♥️'•
⚘﷽⚘
؛#حرف_حساب
رفیق ! حواست بھ جوونیت باشـھ ؛
نکنـھ پات بلغـزه ها ..
قرارھ با این پاها تو گردان صاحب الزمان باشۍ (: . .
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🌴من حیدریام روی بدیهام
قلـمـ بزن
تقدیرمُ با دست علی رقمـ بزن 💫
#شب_قدر
#حکمت_نهج_البلاغه💌
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهــایی ازشــب💗 قسمت۶ در راه گوشیم زنگ خورد. با بی حوصلگی جواب دادم :بله؟! صدای ناآ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت7
او بہ آرامی می آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت...
در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد...
ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار ڪنم.
خدای من چه اتفاقے برام افتاده بود.
نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفتہ..!!
اوحالا با من چند قدم فاصله داشت.
عطر گل محمدی میداد...
عطر پدرم…عطر صف اول مسجد!
گیج ومنگ بودم.
کنترل حرکاتم دست خودم نبود.
چشم دوختہ بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچہ نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.
اما دیگر دیر شده بود.
نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.
ولی بہ ثانیه نڪشید نگاهش رو بہ زیر انداخت .دستش رو روے عباش کشید و از ڪنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالے از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میڪردم.
شاید هم زار زار بہ حال خودم میگریستم.
ولے دیگہ من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنہ.من تا گردن تو ڪثافت بودم.!!!!!
شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.
سرمو بہ عقب برگردوندم..
و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکی هامو با خودش میبرد..پاک یهامو..آقامو....
بغض سنگینے راه گلومو بست و قبل از شڪستنش مسیر خونہ رو پیمودم .روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشہ. اوخیلے اصرار داشت ڪه خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایے که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت7 او بہ آرامی می آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت... در تمام عمرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب 💗
قسمت8
مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.
لبخند تصنعی به روی لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون به استقبالم بیان.
هردو از ماشین پیاده شدند.مسعود با اشاره دست، منو بہ ڪامران نشون داد. کامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسے...
عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم:
سلام!!
مسعود بهت نگفته ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟
او خنده ی عصبے کرد و گفت:
خب من صمیمے نشدم که؟!
بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین!
نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجای من که به زور میخندیدم،
جواب داد: کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده، یک سری قوانین خاصے هم داره.
ولی هر مردی آرزوش، داشتن اونه.
ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصے من فقط عسل به فکرم رسید...
در زمان صحبت مسعود، فرصت خوبے بود تا به جزییات صورت کامران دقت ڪنم.تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشمهای درشت و روشنش بود.روی هم رفتہ چهره ی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد.نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه ، چون همہ چیزش شبیه موردهای قبل بود.
از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
کامران خطاب به مسعود، ولی خیره به چشمان من جواب داد:
من مرد کارهای سختم.
اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعے کرد با لحن دلبرانہ ای بهم بگہ:
افتخار میدید مادمازل تا در رکابتون باشم؟
با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت ڪردم.
او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام به روے صندلی هدایتم ڪرد.
مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روزخوبے رو آرزو کرد.
او یکی از هم دانشکده ای هام بود که چندسالے میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.
کار مسعود تو یکی از شرکتهای بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.
اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافے شاپ های زنجیره ای تهران بود.وحدسم این بود ڪه منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافے شاپ خودش بود.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•