#تلنگرانه
⚘﷽⚘
چراانقدرپرشدیمازحرفمردم؟!🤔•
مردممسخرممیکنندچادرسرمکنم...
مردممسخرممیکنندبرممسجدنماز...
مردممسخرممیکنندباشهداانسبگیرم...
مردممسخرممیکنند....
رضایمردمیارضایخدا😶-!
کجایکاریمشتیحرفمردمو
ازگوشاتبریزبیرون
واسهخداتزندگیکن!🖐🏻"
ببینخداچجوریدوستداره :)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌺🍃🌺🍃🌺
#حدیث🦋
🍁کند شدن روزی
🔷 امام علی (ع) :
🍁 هنگامی که رسیدن روزیت کند می شود،از خداوند آمرزش بخواه تا روزیت را وسیع گرداند.
#بحارالانوار_ج74_ص_271
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
میگن اگه برادر شهیدت برات دعای شهادت کنه قطعا شهید میشی
داداش محتاج دعاتونم😭😔
#روحت_شاد
#یادت_گرامی_باد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
✨✨🌙✨✨
⚘﷽⚘
#دلتنگی
♥️آخرین تپش های #رمضان...
آخرین بارش های #رحمت کریمانه...
نمیدانم چند لحظه و چندین قطره رحمت
را از دست دادم... نمیدانم چقدر بر من و
دنیای من بارید!
🔆اما کاش آنقدر خودمان را محروم از
بارش نکرده باشیم که به زاری بگوئیم؛
✨"لا اِلهَ إلاّ اَنْتَ،سُبْحانَكَ اِنّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمينَ"✨
🔆آخر #رمضان است... وقت نجات از آتش!
امّا دنیای من تب گرفته!
تبی که شعلههای آتشش از جگرهای سوخته
مادران است!
🌿نگرانم...
نکند بندگی نکردیم و
این جگر سوزی هشدار آتش #جهنم است...
باز عظم البلا می خوانم و میرسم به
✨"وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ"✨
🖇نکند آسمانت نبارید و دریغ کرد!
نکند دیگر زمین آنقدر تنگ شده که جایی
برای باریدن ندارد!
💔دلتنگم خدا...
#شب_قدر گذشت...
روح و ملائک سلام آوردند
اما اهل زمین گرفتار هستند،
و محروم از "بَرداً و سلاماً "
گرفتار آتش جگر سوز!
.
☘این جرعه های آخر #رمضان تو را به
هزار نامت #قسم میدهم...
برسان آخرین غوث را برای تسلای
دل مادرانی که فریادشان را هیچ کس
جز خودت نشنید!
.
🌎ای جان جهان...
آتش خیمه سوز و معجر سوز،
به غنچه ها و جگرها افتاده... کجاستی؟
✨"اللهم عجل لولیک الفرج"
رکعتنشین
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چادر من بهشت من است...
⚘﷽⚘
#چادرانه
#حجاب
خواهرم سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است
شهید رجایی❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت16 وقتے فاطمہ منو دید نسبت به پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام کرد: به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت17
اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامہ ی از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!
در ماشین کامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشی ای که خیلے تعریفش را میکرد برگردد که آن طلبه را دیدم که با یک کیف دستی از یڪ خیابان فرعی بیرون آمد و درست در مقابل ماشین کامران منتظر تاکسی ایستاد. همه ی احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.
سینہ ام بقدری تنگ شد که بلند بلند نفس میکشیدم.
دست...ڪامران دستم رو نوازش کرد:
عسل خوبے؟! زود دستم را کشیدم!
اگر طلبه این صحنه را میدید هیچ وقت فراموش نمیکرد.
با من من نگاهش کردم وگفتم:
نه ڪامران حالم زیاد خوب نیست...
حالت تهوع دارم!
او دستپاچه ظرف آبمیوه رو به روی داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چی میگفت...
چون تمام حواسم بہ اون طلبه بود که مبادا از مقابلم رد شه.
با تردید رو به طلبه اما خطاب به ڪامران، گفتم:
میشہ این طلبه رو سوار کنیم وتا یہ جایی برسونیم؟!...
ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم کرد.
انگار میخواست مطمئن بشه ڪه در پیشنهادم جدی هستم یا او را دست مے اندازم.
وقتے دوباره خواهشم را تکرار کردم گفت:-داری شوخی میکنی؟
چرا باید اونو سوار ماشینم کنم؟
دنبال دردسر میگردی؟...
من هیچ منطقی در اون لحظہ نداشتم.
میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.
فقط میخواستم عطر طلبه رو که برای مدتی طولانی تر حس ڪنم..
با اصرار گفتم:
ببین چند دیقه ست اینجا منتظر یڪ تاکسیه.
هیچ کس براش نمے ایستہاوبا نیشخند کنایه آمیزی گفت: معلومه!
از بس که دل ملت از اینا خونه.
با عصبانیت بہ کامران نگاه کردم...
خواستم بگم آخه اینا به قشر تو چه آسیبی رسوندند؟!
تو مرفہ بی درد که عمده ی کارت دور زدن تو خیابونهای بالا و پایینه وشرکت تو پارتیهای آخرهفته چه گلایه ای از این قشر داری؟
اما لب برچیدم و سکوت کردم...
کامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربه ای بہ فرمانش کوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبہ طلبہ ی جوان گفت:
حاج آقا کجا تشریف میبرے؟
من حیرت زده از واکنش کامران فقط نگاه میکردم بہ صورت مردد و پراز سوال طلبه.
کامران ادامہ داد: این نامزد ما خیلی دلش مهربونہ.
میگہ مثل اینکه خیلی وقتہ اینجا منتظرید.
اگر تمایل داشته باشید تا یڪ مسیری ببریمتون…
ای لعنت بہ طرز حرف زدنت!!
مگر قرار نبود کسی خبرداره نشه من دوست دخترتم!
حالا منو نامزد خودت معرفی میکنے؟
اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزند؟!؟
طلبہ نیم نگاهی بہ من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب بہ ڪامران گفت:
ممنونم برادرم.
مزاحم شما نمیشم.
کامران اما جدی بود.
انگار میخواست هرطورشده به من بفهماند که هرخواسته ای از او داشته باشم بهش میرسم -نترس حاج آقا!
ماشینمون نجس نیست!
شاید هم کسر شانتون میشه سوار ماشین ما بشینید!
اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست.
مقابل کامران ایستاد.
دستے به روی شانہ اش گذاشت و با صدای صمیمانه ومهربانش گفت:
ما همہ بنده ایم، بنده ی خوب خدا.
این چه فرمایشیه که شما میفرمایید.
همین قدر که با محبت برادرانه تون از من چنین درخواستے کردید برای بنده یڪ دنیا ارزشمنده.
من مسیرم بہ شما نمیخوره.
از طرفی شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!!
نفسم دوباره بہ سختی بالا و پایین میرفت؟!
تازه شعورو منطقم برگشت!!
آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟
چرا از کامران خواستم او را سوار کنہ؟
اگر او منو میشناخت چه؟
وای کامران داشت چہ جوابی میداد؟!
چہ سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونہ نیار.
من تا یڪ جایی میرسونمتون.
ما مسیر مشخصی نداریم .
فقط بیخود چرخ میزنیم!
این خانوم هم که میبینید دوست دختر بنده ست. نه همسرم.
وااے واے واے…
سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم...
ڪاش میشد فرار ڪنم...
صدای طلبه پایین تر اومد:
خدا ان شالله هممون رو هدایت کنہ.
مراقب مسیر باش برادرم.
ممنون از لطفت.یاعلی...
سرم رو با تردید بالا گرفتم.
کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد.
بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست.
این قلب لعنتی چرا آروم تر نمیکوبید؟!
اخ قفسه ی سینہ ام…!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت17 اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامہ ی از پیش تعیین شده بود تا ات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 18
کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته ابمیوه اش رو سرکشید...
-بفرما!!
اینهمہ اصرار کردم اما راضے نشد.
تو واقعا فکر کردی امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ!
باورکن بدبخت ترسید بریم یهه گوشه خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب کنیم سوار نشد..
مخصوصا با اینهمه اصرار من حتما فکر کرده یک کاسه ای زیر نیم کاسه ست…
ههههههہ
دندان هامو با خشم به هم میسابیدم...
صدای نفس هام از صدای خودم بلندتر بود!..
-هم هم چرا بهش گفتی من دوست دخترم...
اوفهمیده بود عصبانیم.
سعی میکرد با خنده های متعجبانه اش بهم بفهماند که احساسم بےیمعنیست.
-خب توقع داشتی بگم خواهرمے؟!
معلومه دیگه.
تو دوست دخترمی صدامو بالاتر بردم..
با نفرت به صورتش زل زدم:
پرسیدم چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟!
حسابےیشوکه شده بود.
بہ من من افتاده بود
من...من نمیدونستم ناراحت میشی!
-بهت گفتہ بودم که حق نداری بہ کسی بگی من دوست دخترتم
-خب ارههه ولے قرار بود این تا زمانے باشه که بهم اعتماد نداری!
ابروی سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم:
و چیشد که فکر کردی بهت اعتماد دارم؟
حالا آثار خشم وبهت زدگی در صورت او هم نماستن ترشد:
ما مدتهاست باهمیم!
اگربه من اعتماد نداری چطور اینهمہ مدت…
نگذاشتم حرفش رو تمام کند و در حالیکه کیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم:
همہ چیز بین ما تموم شد!
وبدون اینکه صدای کامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیری که آن طلبه روان شده بود،رهسپارشدم!
کامران خیلے صدایم کرد...
اما من چیزی نمیشنیدم.
اصلا نمیخواستم بشنوم.
من فقط رد عطرو دنبال میڪردم!
آه چقدر دلم مسجد میخواهد!!
ساعتی بعد مقابل در مسجد بودم
.اما درهای مسجد به رویم بسته بود.
صدای غضب آلود مسجد را میشنیدم:
ای زن بوالهوس بی حیا!
بخاطر هوست از درم بیرون رفتی و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟!
برگرد از راهی ڪه آمده ای .!
برگرد!!!!
وقتے دید منصرف نمیشم وخیره به در بسته ماندم...
باران بدون مقدمہ چون سیلے به سرو صورتم میکوبید و من با نا امیدی از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.
ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه کردم. ساعت سه بود و تا اذان دوسه ساعتی باقی مانده بود.!
زنگ زدم بہ فاطمہ!
شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد.
چندبوق که خورد صدای زنانه ی مسنی پاسخ داد:-بلہ
با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمہ را گرفتم. نکند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن که خودش را مادر فاطمہ معرفے کرد گفت:
فاطمہ تازه مسکن خورده، خوابیده.
با تعجب پرسیدم؟! مسڪن؟!
مگر مریضه خدای نکرده؟!-پ
مگہ شما نمیدونید؟!
فاطمہ تصادف ڪرده!
پا وسرش از چند ناحیہ شکستہ.
بخاطرش چندروز بستری شد..
دیگر چیزی نمیشنیدم.
زبانم بند آمده بود..
آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان.
قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو کشیدم.
آینه ی کیفے خودم رو درآوردم.
رژم را با دستمال پاڪ کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم کشیدم.
زنگ را زدم.لحظہ ای بعد مادرش در را باز کرد. با دیدن من حسابے جاخورد.
انگار انتظار یک دختر با وقار چادری را میکشید!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 18 کامران با یک نفس عمیق کنارم نشست و تا ته ابمیوه اش رو سرکشید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت19
با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعجب وسوالی منو به داخل خانه هدایتم کرد.
خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت.
دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچہ ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد.
فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد.
زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید.
دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم...
بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم.
هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد.
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشہ با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت:
-بی ادب سلامت کو؟!
قصد داری دستم رو هم تو بشکنے؟!
چرا اینقدر فشارش میدی؟!
-فکر میکردم دیگہ نمیبینم.
گفتم عجب بی معرفتے بود این دختره!!
رفت و دیگہ سراغی از ما نگرفت!
چشمم به دستانش بود.
صدام در نمے آمد:
-خبر نداشتم!
من اصلا فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه...
خنده ای کرد و گفت:عجب!
یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟!
سرم را با تاسف تکان دادم!
چہ فکرها که درباره ی او نکردم!
چقدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:
من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم.
" گره ای بہ پیشانی اش انداخت و پرسید: چرا؟!......
سرم دوباره پایین افتاد...
فاطمہ دوباره خندید: چیشده؟! چرا ؟
امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟
جواب دادم:
از خودم ناراحتم.
من بہ تو یک عذرخواهی بدهکارم.
با تعجب صدایش را کمے بالاتر برد:از من؟!!
آه کشیدم.پرسید:
مگہ تو چیکار ڪردی؟!
نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟
خندیدم! یڪ خنده ی تلخ!!!
چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد.
سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم
فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی!
او با تعحب گفت:من؟؟ بخاطر چادر؟!
وبعد زد زیر خنده!!!
وقتے جدیت من را دید گفت:
چادری بودن یا نبودن تو چہ ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم.
ولے از دست خودم...
ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی!
و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهی کشید و در حالیکہ دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد:
میدونے عسل؟!!
چادر خیلی حرمت داره...
چون لباس حضرت زهراست
دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه.
من نباید به الان که هنوز درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.
من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.
میفهمی چی میگم؟!
من خوب میفهمیدم چہ میگوید ولی تنها جمله ای را ڪه مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست…
میراث اون بزرگوار.....
بازهم حضرت زهراا....
چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟!
آه عمیقے کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت19 با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعجب وسوالی منو به داخل خان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 20
مادرش با یک سینی چای ومیوه وارد شد. بخاری دیواری را کمی زیادش کرد و گفت:
هوا سرد شده.
یڪ پتوی دیگه برات بیارم مامان جان؟ !
فاطمہ با نگاهی عاشقانه رو بہ دلواپسی مادرش گفت:
نہ قربونت برم.
من خوبم.اینجا هم سرد نیست.
برو یڪ کم استراحت کن تا قبل از اذان.
خستہ ای.
مادرش یڪ نگاه پرسروصدایی بہ هر دوی ماکرد.نگاهش میگفت خیلی حرفها برای دردل دارد ولی از گفتنش عاجز است.
من لبخند تلخی زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمه نجواکنان قربان صدقه اش رفت.
پرسیدم: از کی به این روز افتادی؟
جواب داد: ده روزی میشہ روزای اولش حالم خیلے بد بود...
دکترا یہ لخته خونم تو مغزم دیده بودن که نگرانشون کرده بود....
ولے خدا روشکر هیچی نبود...
چشمت روز بد نبینہ...
خیلے درد کشیدم خیلی...
دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزےیمیخندید؟ یعنی درد هم خنده داره؟
دستش محکم اومد رو شونہ هام و از فکر بیرون پریدم.
گفت :بیخیال این حرفها.
اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاک، سلامت جسم باشه!!!
پس روحت حالش خوب نیس!!
-آره خوب نیست
-میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهے کشیدم:
شاید اگر علتش رو بدونے دیگه دلت نخواد باهام بگردی....
پوزخندے زد: هہ!!!!
فک کن من دلم نخواد با کسی بگردم!!
من سریش تر از این حرفهام.
اصلا تو رفاقت جنبه ندارم.
مورد داشتم طرف یه سلام داده بوده بهم،اونم محض کارت عضویت بسیج اینقدر سریش شدم که از بسیج کلا انصراف داده بود بخاطر مزاحمت هاے من
-تو دختر بی نظیری هستے.
با تو بودن سعادت میخواد بادی بہ غبغب انداخت و گفت:
بلہ خودمم میدوووونم.
پس لیاقت خودت رو اثبات کن.
سعادت رو من تضمین میکنم!
دلم میخواست همه چیز رو براش تعریف کنم ولی واقعا نمیتوانستم. اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنی مثل فاطمه کار مشیلی بود.
گفتم:شاید یک روز که شهامتش رو داشتم اعتراف کردم!...
او پاسخ داد:
مگہ اینجا کلیساست که میخوای اعتراف کنے؟! اگه اعتراف له گناه داری که اصلا بہ من ربطی نداره!
بقول حاج آقا مهدوی اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن که ستارالعیوب نمیشد؟
اگر خواستے باهام درددل کنی من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونہ ای.
اما اگر اعتراف به گناه نمیخوام بشنوم.
همہ ی ما گنهکارایم!
میخوای مثال بزنم یکی خود من...
باز هم فاطمہ با یک جملہ ی قصار دیگه حالم رو دگرگون کرد و اشڪم جاری شد....
او آرام نوازشم میکرد.
میان نوازشهاش سوالی ذهنم را درگیر کرد.
رو کردم بهش پرسیدم :
حاج اقا مهدوی همون طلبہ ایه که پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوی را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانه شد و گفت:
ما بهشون طلبه نمیگیم.
ایشون یکی از نخبہ های فقهه.
مدرس قرآن و سخنور قدریه ایشون سال گذشتہ هم حاجی شدند.
دلم میخواست بیشتر از او بدانم.
گفتم: ایشون در برخورد اولشون با من خیلی رفتار خوبے داشتند.
من که هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.
چقدر خوبه که همچین آدمهایی در اجتماع داریم.
فاطمہ که از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
اره ایشون حرف ندارن!
از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.
ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست که هیچ کس ازشون نمیتونه کوچکترین انتقادی کنہ.
با تردید از فاطمہ که انگار در رویایے غرق بود پرسیدم:
آقاےمهدوے….اممم ..متاهل هستند؟!
فاطمہ با شتاب نگاهم کرد و در حالیکہ سیبی برمیداشت و پوستش میکند گفت:
امممم نه فعلا.
ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!
البته اگه بتونن راضیش کنن...
دلم هری ریخت.
طلبہ ی جوان مجرد بود..!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸 #دعای_فرج
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
🦋الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
🦋اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
🦋السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
🦋الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
🦋مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌸 #دعای_غریق
« یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ»
✨الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفــَرَجْ✨