دوست شــ❤ـهـید من
#عشق_پاک_من #قسمت۹ _مثلا؟؟؟😒 _مثلا همین اردوی راهیان نور که میخوایم بریم😊 _راهیان نور کجاس؟؟آقا
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۰
زمان اردو راهیان نور فرا رسید😊 زهرا بهم زنگ زد 📲و گفت
_سلام مریم جون خوبی 😊
_سلام زهرا تویی🙂
_آره عزیزم پس کیه😄زنگ زدم بگم یک ربع زوتربیا یوقت جا نمونی چادر یادت نره؟؟😉
_نه چند بار میگی 😕اول از همه اونو گذاشم تو ساکم☺️
_خب خیالم راحت شد😊
وقتی رسیدم اونجا از هولم اشتباهی داخل اتوبوس برادرا شدم یه عالمه ریشو اونجا بود😣
_ لا اله الا الله اتوبوس عقب مال خواهراس
_سلام ببخشید حواسم نبود😶
_یاعلی
خداراشکر خیالم راحت شد که آقای منتظری هم هست🙂
_سلام مریم جون کجایی پس تو خوب شد گفتم زود بیا🙁
_اتوبوسو گم کردم سلام🙂
_سربه هوا😂خب بیا بشینیم الان راه میوفتن
_نخند بهم😄
طبق معمول آینمو در آوردم و خودمو نگا کردم زهرا هم داشت زیر لب ذکر میگفت
_بابا خوشگلی☺️
_میدونم میخوام مطما بشم😌
یکم خوابیدم 😴نمیدونم چقد گذشت
_مریم جون بیدار شو عزیزم نمیای نماز😊
_تو برو من میام😴
_باشه 😊
حال نماز خوندن نداشتم بخصوص وضو گرفتن دوباره خوابیدم چشمام نیمه بسته بود که یدفه دیدمش😶داشت میرفت نماز بخونه سریع رفتم تا خودی نشون بدم یعنی منم مثل اون نماز میخونم🤗 اما مثل همیشه نتونستم موفق بشم بازهم منو ندید😔 به سختی آرایشمو پاک کردم و وضو گرفتم دلم نیومد حالا که تا اینجا اومدم نماز نخونم
ادامه دارد..
😍 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۰ زمان اردو راهیان نور فرا رسید😊 زهرا بهم زنگ زد 📲و گفت
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۱
بعد از نماز یکم با زهرا مشغول حرف زدن شدیم زمان از دستمون رفت بدو بدو به سمت اتوبوس رفتیم که یدفه آقای منتظری را دیدیم😶 _خواهرای بزرگوار داشتیم میرفتیم لا اله الا الله
زهرا گفت
_معذرت میخوام تقصیر من بود😔
_وقتی سوار اتوبوس شدم زود آینمو در آوردم وای آرایشام بخاطر وضو پاک شده 😳آقای منتظری منو اینجوری دید😱 عجب شانس بدی دارم😔اما از یطرفم خوب بود چون آقای منتظری منو با چادر دید و دید از مسجد اومدم🙂
وقتی رسیدیم من به صحبت های راوی که در مورد شهدا میگف زیاد گوش نمیدادم فقط چشمم به آقای منتظری بود ببینم کجاس و چیکار میکنه اما دریغ از یکم توجه که به من کنه😔منم رفتم اونطرف قدم میزدم دیدم یکی گفت
_خانوم کمالی شما نمیاین به صحبتهای راوی گوش کنید؟
آقای منتظری بود وای هول کردم
_نه بله سلام😶
_علیکم سلام شما که خیلی مشتاق بودین به هرحال هرجور راحتین
_آخه صحبتهاشون زیاد برام جذاب نیس☹️ شهدا خیلی ساله که مردن
_استغفرالله،خواهر اونا نمردن شهید شدن
_چه فرقی میکنه؟😕
_مردن را همه بلدن اما شهادت لیاقت میخواد باید خیلی خدا عاشق کسی باشه💞 تا توفیق شهادت نصیبش بشه . شهدا نمردن زنده هستن
_خب میخواسن نرن بجنگن مگه کسی مجبورشون کرده بود؟؟؟😒
_اولا اگه نمیرفتن بجنگن الان ما در این راحتی و آرامش نبودیم ایران نابود شده بود و کسای دیگه صاحب ایران میشدن دوما بله مجبورشون کردن غیرت و شرفشون مجبورشون کرده بود مثل شهدای مدافع حرم اگه اونا هم نبودن باز ما الان در ارامش نبودیم اونا از جونشون و عزیزانشون گذشتن بخاطر ناموس کشور؛بخاطر امنیت ما چون عاشق خدا بودن وخدا هم حاجتشون یعنی شهادت را نصیبشون کرد. یاعلی
واقعا دیگه حرفی نداشتم بزنم فقط سکوت کردم😔آخه چطوری یک نفر از خانوادش و بچه هاش و جونش به راحتی میگذره تا امنیت کشور و ناموسشو حفظ کنه🤔
برگشتیم مامان و بابام اومده بودن دنبالم
_سلام مامانی بابایی سلام😍
سلام دختر گلم سلام دختر بابا
_چقد دلم براتون تنگ شده بود😢
_خوش گذشت مامان جون؟؟
_آره خوب بود😊
رسیدیم خونه یه دوش گرفتم و اومدم تو اتاقم و روی تختم درازکشیدم داشتم فکر میکردم به آقای منتظری و حرفایی که زد آره راست میگفت اگه اونا نمیرفتن بجنگن الان ما آرامش نداشتیم اگه اونا نبودن به دخترا و خانوما تجاوز میشد و خیلی چیزای بد اتفاق میوفتاد تو همین افکار بودم که یدفه خوابم برد😴 با زنگ موبایلم از خواب پریدم📱
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۱ بعد از نماز یکم با زهرا مشغول حرف زدن شدیم زمان از دس
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۲
#نویسنده مریم.ر
چشمام گرم خواب بود😴 روی گوشی نگاه کردم عه زهرا بود
_الو سلام خانومی🙂
_سلام مریم جان خوبی؟😊 صدات خوابالو نکنه خواب بودی😐
_نه دیگه باید بیدار میشدم چون شب بدخواب میشدم🙂 . ممنون توخوبی چه خبر؟
_میخواستم بهت بگم چند وقت دیگه میخوایم برای مشهد ثبت نام کنیم گفتم خبردارت کنم اگه خواسی بیای😊
_از بسیج کی میاد همراهمون؟؟😐
_نگران نباش منم هستم😊
_تو را که میدونم😒دیگه کی؟؟؟
_اگه منظورت آقای منتظری بله ایشونم میاد😊
_وا نه من چیکار به اون دارم😏
زهرا درست فهمیده بود☺️ . من دلم میخواست اونم باشه شاید فرصتی پیدابشه که با من حرف بزنه😍 اما بعید میدونم فرصت باشه و اون سرحرفو با من باز کنه😔
_شاید اومدم برای ثبت نام🙃 ببینم مامانم اینا اجازه میدن بهت خبر میدم عزیزم
_باشه منتظرم خداحافظ😊
حالا که اونم قراره بیاد خیلی دلم میخواست برم😍
میرم تو آشپزخونه مامانم مشغوله آشپزیه🍲
_مامی من بیدار شدم😊 دست به ظرفها نزنیاااا خودم میخوام بشورم😋
_قربونت برم خودشیرینم😄
_مامان میگما چیزه اجازه میدی من برم مشهد از طرف دانشگا😐☝️
_مامان جون بزار برگردی از اردو قبلی بعد نقشه بکش😕 بعدشم باید از باباتم اجازه بگیری😒
_تو اجازه بده بابا با من😉
_بله دیگه دختر عشق باباشه😊
_پسرم عشقه مامانشه😔
_وا مریم تو خودتم میدونی من تو و برادرتو اندازه چشمام دوست دارم💞 هیچ فرقی هم ندارین
_وای الهی فداتشم من چقد تو ماهی😘
با صدای ماشین و صدای آسانسور متوجه شدم که پدرم اومد
_سههههلام بابایی😘
سلام دختر بابا😊
_بابا من میخوام شام بکشم بعدم ظرفهاشو بشورم ببین چقد خوبم😋
_برمنکرش لعنت😄
_بابایی جونم میگما اجازه میدی برم از طرف بسج دانشگا مشهد😶☝️
_از کی تا حالا بسیجی شدی؟🤔
_نه یه دوستام تو بسیج بهم گفته برم بابایی لطفا لطفا😊
_آخه دخترم تو تازه از اردو اومدی بعدشم پس کی به درسات میرسی
_حالا همین فردا که نمیریم تازه اون هفته ثبت نام شروع میشه😔
_چیکارت کنم باشه😏
_بابایی جونم😘
فوری به زهرا پیام دادم که اسم منو برای ثبت نام وارد کنه 🙃اونم پیام داد و گفت که در اولین فرصت اسممو وارد لیست میکنه
فردا رفتم دانشگاه امروز هم با ماشین مادرم رفتم وقتی میخواستم پارک کنم دیدم یکی پیچید جلوم آره خودش بود آقای منتظری😟 منم سریع رفتم کنارش پارک کردم همزمان با اون از ماشین پیاده شدم(عجب پارک زشتی کردم آبروم رفت)
_س سلام آقای منتظری صبحتون بخیر
_علیکم سلام عاقبتتون بخیر
_من برای مشهد اسم نوشتم انگار میخواین از طرف بسیج بچه های دانشگاهو ببرین مشهد😊
_بله درسته
_شماهم میاین دیگه؟
همینطور که داشتیم صحبت میکردیم و تا دانشکده قدم میزدیم یدفه امید سر راهمون سبز شد😏
_بَح بَح چه رمانتیک پاییز باشد🍁🍂 یار باشد خوش میگذره مریم خانوم؟؟؟به شما چی آقای برادر به شمام خوش میگذره؟؟😑
آقای منتظری زیر لب گفت
_لا اله الا الله
منم با عصبانیت گفتم
_چی داری میگی تو😠
_تو خفه شو بیا کارت دارم
_برادر درست حرف بزن
_شما دخالت نکن . مریم بیا کارت دارم
_من هیچ کاری با تو ندارم😠
یدفه امید میاد به سمتم خواست دستمو بگیره که یدفه آقای منتظری دستشو گرفت
_چیکار داری میکنی مرتیکه؟😡کسی به خواهرت دست بزنه خوشت میاد؟؟
_بروگمشو بسیجی😏
_مریم جان من قصد اذیت کردنتو ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنم
من از ترس داشتم میلرزیدم😥 به امید گفتم
_برو گمشو احمق من با تو کاری ندارم
_آهان پس بگوپای این بسیجیه در میونه که دیگه کسی را نمیبینی دختره...
هنوز حرفش تموم نشده بود که آقای منتظری زد تو گوشش👋 امید هم یه مشت زد 👊و لبش یکم خون اومد آقای منتظری بهش لگد زد و امید هم فرار کرد🏃 همه جمع شده بودن حسابی آبروم رفت 😔اما از همه مهمتر جلوی آقای منتظری آبروم رفت 😥حالا فکر میکنه من با امید دوست بودم😔 ای وای لبش داره یکم خون میاد 😨بهش دستمال میدم اما نمیگیره و از من دور میشه و میره😔 همون یکم امیدواری که داشتم هم تموم شد
روز رفتن به مشهد رسید خدایا کاش این سفر بتونه شروعی برای رسیدن بهش باشه آرایشمو میکنم چادرمو میزارم تو ساک و با همراهی پدر و مادرم میرم بعد از خداحافظی زهرا را میبینم
_سلام مریم جون دوباره باهم همسفر شدیم😍
_سلام عزیزم بله ازبس تو خوش شانسی
_لوس
همه جا را خوب نگاه میکنم اما خبری از آقای منتظری نیس باخودم میگم شاید توی اتوبوس آقایونه
_زهرا
_جونم
_پس اتوبوس برادرا کجاست
_نکنه میخوای سوار اتوبوس برادرا بشی😂
_نه دیوونه همینجوری پرسیدم
_راستی آقای منتظری عجب گردوخاکی به پاکرد بهش نمیومد آخه خیلی آروم بود
_وای توهم شنیدی
_خودتو ناراحت نکن عزیزم اصلا ولش کن
گوشیم زنگ خورد دوستم فروغ بود.
_سلام بیمعرفت
_سلام بامعرفت
_تو کجایی چرا هیچ خبری ازت نیس
راست میگفت
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۲ #نویسنده مریم.ر چشمام گرم خواب بود😴 روی گوشی نگاه کرد
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۳
#نویسنده مریم.ر
_نه؟؟؟؟؟؟😳پس کجاس؟؟؟؟؟😧
_راستش آقای منتظری نیومدن و به جای خودش دوستشونو فرستادن😕
_نیومدن؟؟؟😧تو که گفتی میاد!!!پس چی شد چرا نیومد؟؟؟نکنه با ماشین خودش میاد؟؟؟؟😥
_مریم جان نفس بکش😶 . ایشون قرار بود بیاد اما دم آخر گفت نمیام😕
_چرا آخه؟؟😭
_باورکن نمیدونم😐
دیگه سکوت کردم و هیچی نگفتم😔 انگار دنیا رو زدن توی سرم من هرکاری میکنم بخاطر اونه هم راهیان نور هم مشهد را من فقط بخاطر اون اومدم تا شاید سرصحبتو باز کنه 😞و اگه بهم علاقه داره بگه اما به هر دری میزنم بسته هست😢زهرا متوجه ناراحتیم شد
_مریم تو به آقای منتظری علاقه داری؟🙄
با این سوال زهرا بغض میکنم😔 اما جلوی خودمومیگیرم تا گریه نکنم یه نگاه تو چشمای زهرا میکنم و سرمو میندازم پایین😔
_ببین مریم جون عشق چیزه خیلی خوبیه 😊طبق هیچ آیه و روایتی عشق پاک و حلال گناه نیست با من راحت باش اگه دوست داشتی درد و دل کن
منم که داشتم از درون منفجر میشدم با زهرا صحبت کردم و گفتم که بهش علاقه مندم 😢و اون اولین پسری هست که عاشقش شدم❤️
بعدش خوابیدم 😴توراه برای نماز توقف کردن اما من نرفتم تازه یادمم رفته بود لاک ناخنمو پاک کنم💅
بلاخره رسیدیم مشهد آخرین باری که رفته بودم دوران دبیرستانم بود زهرا با دیدن گنبدطلا گریش افتاد😭 و سلام داد✋ منم بی اختیار گفتم سلام امام رضا مثل زهرا بلد نبودم عربی سلام بدم چند لحظه بیشتر نگذشته بود که اشک تو چشمای منم حلقه زد😢
ادامه دارد....
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۴ #نویسنده مریم.ر رفتیم هتل منو زهرا و دو سه نفر دیگه تو یک
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۵
#نویسنده مریم.ر
زهرا داشت با آقای منتظری حرف میزد😡 یعنی چی داشتن میگفتن😑دیگه طاقت دیدن نداشتم 😔رفتم سرکلاسم
آخی بلاخره تموم شد یه درس ۴واحدی بود داشتم میرفتم سمت پارکینگ زهرا منو دید مریم سلام😍 یه سلام خیلی سرد بهش کردم😒 و رفتم داشتم رانندگی میکردم که صدای پیام گوشیم اومد منم بیخیالش شدم و صدای ضبط ماشینو زیاد کردم
وقتی رسیدم خونه گوشیمو نگاه کردم📱 زهرا پیام داده بود . سلام مریم جون امروز میخواسم یچیزی بهت بگم اما انگار عجله داشتی شنبه تو دانشگا میبینمت بوس
خدایا زهرا چی میخواد بهم بگه؟؟🤔شاید راجب آقای منتظری باشه😟
نتونستم تا شنبه صبر کنم بهش زنگ زدم📲
_سلام خوبی گلم
_سلام مریم جون ممنون خوبم شکر تو خوبی؟😊
_مرسی . چیزی میخواستی بگی بهم
_آره من دارم ازدواج میکنم🙈
_واقعا؟؟؟حالا طرف کیه؟؟؟😳
_اگه بگم باورت نمیشه☺️
با شنیدن این جمله برق از سرم پرید نکنه آقای منتظری ازش خواستگاری کرده😱وای نه زهرا دوست من بود😭 من بهش اعتماد کرده بودم بهش گفتم که به آقای منتظری علاقه دارم دیگه طاقت نداشتم گوشیمو قطع کردم و بعدم خاموشش کردم خیلی نامردی زهرا چرا این کارو با من کرد وای خدایا دارم روانی میشم دارم آتیش میگیرم من واقعا عاشقشم💔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۵ #نویسنده مریم.ر زهرا داشت با آقای منتظری حرف میزد😡 یع
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۶
#نویسنده مریم.ر
شب از فکر و خیال خوابم نبرود 😔تا صبح بیدار بودم داشتم دیوونه میشدم سرم درد گرفته بود . آخه چرا زهرا را انتخاب کرد؟😢خیلی بی انصافی زهرا تو دوست من بودی😡
شنبه اومد و من طبق معمول باید میرفتم دانشگاه 😏حیف که یه ترم دیگه دارم و دلم میخواد همه درسامو پاس کنم وگرنه نمیرفتم مثل همیشه رفتم سرمیزم و آرایش کردم خیلی غلیظ تر از همیشه انگار میخواستم لج زهرا را دربیارم💄👄💅
با بی میلی رفتم دانشگاه توی راهرو به هیجا نگاه نمیکردم😔 دلم نمیخواست نه آقای منتظری را ببینم نه زهرا و نه حتی فروغ حوصله دوستامو نداشتم دلم میخواس تنها باشم😔
از پشت سر یکی آروم گفت مریم جون😃 سرمو برگردوندم زهرا بود خیلی سرد گفتم
_سلام😒
_سلام خوشگل خانوم . خوبی😊
_شما بهتری
_چرا یدفه قطع شد بعد هرچی زنگ بهت زدم خاموش بودی😕
_آره شارژم تموم شده بود من دیگه باید برم
_مریم چقد سردی چیزی شده؟☹️
_نه عروس خانوم شما چیکار به من داری به نامزدت فکرکن
_واااییی عجب حلال زاده ایی نگاش کن داره میاد اونهاش سمت راست😊
سرمو برگردوندم سمت راست اون آقای منتظری بود با دیدنش احساس کردم الان غش میکنم پس حالا دیگه مطما شدم که با هم نامزد کردند دلم میخواست زار بزنم😭 اما نه خودمو باید سفت نگه میداشتم نمیخوام غرورم خورد بشه زهرا رو به من کرد و گفت
_دیدیش؟ببین چقد ماهه😌
_کور که نیستم دیدم انگار یادت رفته که میشناسمش . خوشبخت بشی خدافظ
_مریم تو چرا از من ناراحتی؟😔
بدون هیچ حرفی با یک خداحافظی سرمو پایین میندازم و از زهرا دور میشم
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۶ #نویسنده مریم.ر شب از فکر و خیال خوابم نبرود 😔تا صبح
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۷
#نویسنده مریم.ر
زهرا دنبالم راه میوفته دستمو میگیره و میگه
_مریم جون بگو چت شده آخه؟؟😢
_ولم کن زهرا میخوام تنها باشم😔 تو با نامزدت خوش باش
_تا نگی چی شده نمیزارم؟😠
_چی میخوای بگم؟بگم چرا با اون نانمزد کردی؟؟؟چرا به من خیانت کردی؟؟
_چی داری میگی مریم خودت میفهمی؟؟😳تو مگه نامزد منو میشناسی؟
_یعنی من آقای منتظری را نمیشناسم؟یادت رفته؟برو زهرا ولم کن نگران نباش من وارد زندگیتون نمیشم
_مریم دیوونه شدی؟نکنه فکر کردی من با آقای منتظری..😥 مریم من با دوست آقای منتظری نامزد کردم مگه ندیدی الان همراهش بود
وای باورم نمیشد خدایا شکرت الان که فکرمیکنم یه آقایی همراه آقای منتظری بودهمون که بجاش اومده بود مشهد🤔خیلی از زهرا شرمنده شدم😓
_وای زهرا جون منو ببخش توراخدا منو ببخش😓من خیلی زود قضاوت کردم ازت شرمنده ام😔
_دلم میخواد خفت کنم پس دلیل این رفتارات این بود😑
_ببخشید ؛معذرت😢بیاخفم کن😭
_ لوس . باشه حالا چون خیلی اصرار میکنی میبخشم😒
آروم میگیرم واز خوشحالی زهرا را میبوسم😘
_پس حالا این آقایی که بدبختش کردی دوست آقای منتظریه☺️
_بله خیلی دلشم بخواد😊
_ای جان😄
چقدر راجب زهرا و آقای منتظری زود قضاوت کردم عذاب وجدان کشیدم😞
زهرا برای جشن عقدش منو دعوت کرد یه عقد ساده اما خیلی شیک و خودمونی و باحال آقای منتظری هم دعوت بود اما زنونه مردونه جدا بود و من اونو ندیدم چقد زهرا خوشحال بود😊چقدر آرایش بهش میومد😍 خدایا یعنی میشه من و آقای منتظری هم...😔💍
آخه چرا اینقد به دله من نشسته❤️ من خواستگارهام خیلی بهتر از آقای منتظرین اما دله من گیرکرده پیشش اونم که اصلا انگار منو نمیبینه😭
ادامه دارد....
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_عشق_پاک_من #عشق_پاک_من #قسمت۱۸ #نویسنده مریم.ر یک هفته از عقد💍 زهرا گذشت و تو محوطه دانش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۹
#نویسنده مریم.ر
یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم میومد به سمت من😡
_شما چندسالتونه؟😎
_۲۱سالمه😒
_منم۲۷سالمه😊
_خب به من چه؟☹️
_چقدشما بانمکی😍
_ایییششش😏
_بامن دوست میشی؟😉
_چقد توزود پسرخاله شدی؟😒
_اینقد سخت نگیر خواهش میکنم شمارتو بده😎
برای اینکه دست از سرم برداره میگم
_حالا بعدا😏
ساناز و ایمانم که داشتن باهم حرف میزدن و میخندیدن شامو خوردیم و اومدیم ایمان من و سانازو رسوند این شهرام منو کُشت آخر مجبور شدم شمارمو بهش بدم😏 وقتی اومدم خونه مامانم گفت
_معلوم هست کجایی؟تو گفتی زودمیای ببین ساعت چنده؟😡
یه نگا به ساعت انداختم وای ساعت۱۰:۳۰شبه😣بابامم اومده بود اونم ازم شاکی شد😢
_ببخشید اصلا ساعتو نگاه نکردم😭دیگه قول میدم دیر نیام😔
خانوادمو دوست دارم ❤️ بهشون احترام میزارم نمیخوام ناراحتیشونو ببینم . فردا ظهر کلاس داشتم بعد از آرایش لباس میپوشم و یکم زودتر میام چون فعلا ماشین مامانم تعمیرنشده به سرویس دانشگاه برسم میخواستم تاکسی بگیرم که صدای گوشیمو شنیدم شماره ناشناس بود😕📲
_الو😒
_سلام مریم😍
صدای یه مرد بود اسممو میدونست اما من نمیشناختمش
_شما؟؟🤔
_شهرامم👱دوست ایمان
بعد از یکم سکوت میپرسم
_کاری داشتین؟😏
_من نزدیک خونتونم گفتم اگه وقت داری بریم یکم بیرون😉
_نه نمیتونم دارم میرم دانشگاه😒
_خب میرسونمت
_لازم نیس خودم میرم😏
_عه دیدمت من دقیقا سمت چپم
یدفه جلو پام ترمز کرد با یه ماشین گرون قیمت و باکلاس صدای آهنگش خیابونو برداشت صداشو یکم کم میکنه و میگه
_سلام خانومی بپر بالا
_نه خودم میرم
_بیا ناز نکن میرسونمت
منم سوار شدم تو راه خیلی حرف میزد اما من زیاد جوابشو نمیدادم تا اینکه رسیدیم
_ممنون که منو رسوندی بای😒
_صبرکن یکم چه عجله ایی
_چیه؟😏
_دست نمیدی👋
_نه
_بهت نمیاد اُمُل باشی😂
_من دیگه دیرم شد
تا اومدم در ماشینو باز کنم روبه روم آقای منتظری بود درماشینش نیمه باز بود انگار میخواست سوار بشه داشت به من نگاه میکرد برای اولین بار داشت نگاهم میکرد اما نه این نگاه عاشقانه نبود اَخم کرده بود با اَخم و عصبانیت نگام میکرد منم نگاهم به نگاهش دوخته شد مات مونده بودم بعد دوباره با اخم و عصبانیتی که داشت در ماشینشو چنان محکم زد و با سرعت رفت . اصلا باورم نمیشه آقای منتظری منو دید اون منو با شهرام دید جلوی ماشین خدایا من این همه تلاش میکردم منو در حال رفتن به نماز ببینه اما الان ناگهانی منو اینجوری با شهرام دید دلم میخواد بزنم زیر گریه بدون اینکه در ماشین شهرامو ببندم میرم سمت دانشگاه دیگه همه چی تموم شد حتی اگه یکم هم به من فکر میکرد دیگه امروز نابود شد دیگه تموم شد حوصله کلاسو نداشتم به اولین نیمکتی که میبینم میشینم و به زمین زُل میزنم😔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۱۹ #نویسنده مریم.ر یکم اومدم این طرف تر اما اون پرو بازم
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۰
#نویسنده مریم.ر
وای چقد من بدشانسم😭ای کاش شمارمو به شهرام نداده بودم ای کاش قبول نمیکردم منو برسونه چرا اینجوری شد😔 امروز همش تو فکر اتفاقایی که افتاد بودم نمیتونستم از اون نگاه پر از خشم و عصبانیتی که به من انداخت بیام بیرون😞 دلم میخواست همه چیزو بهش بگم ؛بگم که دوسش دارم و با شهرام هیچ کاری ندارم . دلم میخواست بگم نگاهم کن یکم به من توجه کن اما این حرفا فقط از ذهنم میگذره قدرت گفتنشو ندارم از طرفی هم ازش خیلی خجالت میکشم هم بخاطر جریان اون روز امید و دعوایی که بخاطر من شد هم بخاطر اینکه منو تو ماشین شهرام دید
دلو زدم به دریا با اینکه فردا کلاس نداشتم اما خواستم برم و با آقای منتظری صحبت کنم و بگم که من نه با شهرام کاری دارم و نه با امید میرم لوازم آریشمو برمیدارم👄💄👛💅 با دقت و وسواس آرایش میکنم . وقتی به دانشگاه میرسم ضربان قلبم بیشتر میشه به پله ها میرسم و میرم پایین با اینکه دستکش دستمه اما یخ شدن دستامو احساس میکنم😣 دستکشهامو میزارم تو کیفم👜 میرم سمت اتاق بسیج در میزنم یه آقایی میگه بفرمایید اما صدای آقای منتظری نبود اون شوهره زهرا بود شناختمش
_سلام
_سلام خواهر
_ببخشید آقای منتظری نیستن😢
با تعجب بهم یه نگاه کرد😳شاید چون من با این همه آرایش و این سروضع باهاش کار داشتم تعجب کرده بود
_نه نیستن همین۵دقیقه پیش رفتن خونه
_۵ دقیقه پیش😔
_اگه کارتون واجبه میتونین برین بهش برسید شاید هنوز تو پارکینگ باشه
بدون اینکه با همسرزهرا خداحافظی کنم با تمام سرعت میرم سمت پارکینگ وسط پارکینگ ایستاده بودم داشتم اطرافو نگاه میکردم که یدفه یه ماشین ترمز کرد
_خواهر برین کنار لطفا
آقای منتظری بود خودش بود😃
_سلام
_علیکم سلام
همینجور محوش میشم بدون هیچ حرفی زل میزنم و نگاهش میکنم
_لا اله الا الله خواهر برین کنار لطفا
_آقای منتظری باید باهاتون صحبت کنم😔
_با بنده؟؟؟راجب چی؟؟
_راجب دیروز
_استغفرالله بروکنار خواهر برو
_خواهش میکنم😔اگه الان هم وقت ندارید یبار یجا یه قرار بزارین میخوام باهاتون صحبت کنم
_استغفرالله . چی میخواین بگین الان بگین
_میخواستم بگم میخواستم بگم...😔
_من عجله دارم لطفا یکم زودتر
_باشه ببخشید اصلا هیچی ولش کنید
_یاعلی
چقدر سرد بودباهام اصلا من براش اهمیتی نداشتم😔 دلم خیلی گرفته بود با قدمهای آهسته و خسته به سمت سرویس دانشگاه میرم که یدفه صدای دور زدن یه ماشینو شنیدم اومد کنارم آقای منتظری بود😳
_خواهر شما چی میخواستین به من بگین؟
_آقای منتظری دیروز من با اون آقایی که دیدین هیچ رابطه ایی نداشتم اون فقط منو رسوند تا دانشگاه😔یعنی دوست دوستم بود😓
آقای منتظری یه لبخند تلخی میزنه و میگه
_نمیدونم چی بگم وقتی شما ارزش خودتونو اینقد پایین میبینین . من این چیزا رو نمیتونم درک کنم مثل شما هم روشن فکر نیستم البته این چیزا روشن فکری نیست منحرفیه اما بعضیا بهش میگن روشن فکر
_نه اشتبا نکنید خانواده منم این جور رابطه ها را نمیپسندن من خودمم همینجور😥
_اگه اینطور بود دیروز شما جلوی ماشین اون نبودین و البته درحال دست دادن . شرم آوره استغفرالله
_باورکنید من بهش دست ندادم اون چیزی که شما دیدین را باورنکنید البته درسته من نباید سوار ماشینش میشدم اما اونجوری که شما فکرمیکنید نیس😞
_عجب پس چطوریه؟؟؟نکنه مثل خواهر برادر بودین با هم؟؟😏
_نه😔
_من دیگه حرفی ندارم با شما . اصلا این حرفا رو برای چی به من میزنید به من چه مربوط؟؟؟
_بله حق باشماست ببخشید مزاحمتون شدم
از طرز حرف زدن آقای منتظری خیلی دلم شکسته بود😔💔 اون اصلا به من ذره ایی هم علاقه نداره جلوی اشکهامو نتونستم بگیرم😭 آروم آروم از آقای منتظری دورشدم از ناراحتی حتی پاهامم قدرت راه رفتن نداشت😔 آقای منتظری همونجا توی ماشینش نشسته بود بدون حرکت به زمین زل زده بود و گاهی هم دستشو میکرد تو موهای مشکیش شاید از جایی ناراحت بود یا اینکه با دیدن من حالش بد شد نمیدونم دیگه قدرت فکر کردن هم نداشتم😔 برای زهرا همه اینهارو تعریف کردم زهرا بهم گفت
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۰ #نویسنده مریم.ر وای چقد من بدشانسم😭ای کاش شمارمو به ش
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۱
_مریم جون یه سوال میپرسم راستشو میگی؟؟؟🙂
_حتما😊
_تو آقای منتظری را بخاطر چی دوست داری؟؟؟میخوای باهاش دوست بشی؟🙊یعنی یه عشق زودگذر...🤔
_نه این چه حرفیه😳 من واقعا دوسش دارم عشقمم زودگذرو هوس نیس اگه واقعا عاشق یک نفرشده باشم و آرزوم باشه که همسرم باشه اون آقای منتظری زهرا ازت انتظار این سوالو نداشتم درسته من حجابم مثل تو نیست اما از اون دخترایی که فکرمیکنی نیستم😔
_ببخشید مریم جونم😢حلالم کن😔 فقط یچیزی بهت خواهرانه میگم یادت نره
همیشه قرار نیســت
اون اتفاقی بیفته که تو میـخوای
وقتی همــه چیز رو
به خـــــدا سپردی،
دلــت قــرص بــاشه❤️
خــدا هــواتو داره😍✌️
این حرف زهرا خیلی به دلم نشست❤️
_اشکال نداره😔 حلالی بانو
_من یه فکری دارم که بتونی با آقای منتظری حرف بزنی😃👌
_چی؟؟؟😳
_چند روز دیگه تولد آقای منتظری . اینو علی بهم گفت☺️ قراره با دوستاشون برن بیرون وبعدم برند گلستان شهدا و بعدم از اونجا شام برن رستوران منم به علی اجازه دادم بره😌 چون با آقای منتظری دوستای صمیمی هستند من و تو هم خودمون دوتا میریم گلستان شهدا بعد اونجا یه فرصت طلایی پیش میاد😉
_نمیدونم چی بگم😔
_هیچی نگو اطاعت امرکن😄
_آقای منتظری دلش نمیخواد با من حرف بزنه اصلا هروقت منو میبینه سرشو میندازه پایین این چندباری هم که باهم حرف زدیم یکبارم مستقیم تو چشمام نگاه نکرد😔
_این که خیلی خوبه😊این از پاکی و نجابتشه خوشحال باش
_راستش این رفتارهاش بیشتر جذابش کرده🙈
_نگاش کن☺️ اتفاقا علی هم همینجور بود نگاه به دخترا نمیکرد و منم خیلی از حیا و نجابتش خوشم اومد😍
_راستی؟😊
_بله راستی☺️
_زهرا میگم من میخوام اون روز با چادر بیام میخوام آقای منتظری را خوشحال کنم😊 شاید توجه بهم کنه☹️
چند روز بعد طبق نقشه ایی که زهرا کشیده بود همون ساعتی که شوهره زهرا وآقای منتظری اومدن ما هم رفتیم گلستان شهدا عجب آرامشی اینجا حس کردم😍 من آرایشمو کمتر از همیشه کردم چادرمو سرم کردم وقتی رسیدیم باهاشون رودر رو شدیم اما وانمود کردیم اتفاقی بوده😬
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۱ _مریم جون یه سوال میپرسم راستشو میگی؟؟؟🙂 _حتما😊 _تو
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۲
#نویسنده مریم.ر
هم شوهر زهرا هم آقای منتظری از دیدن ما تعجب کردن بخصوص آقای منتظری زهرا شوهرشو صدا میکنه و به بهانه ایی از ما دور میشن آقای منتظری و من تنها شدیم اون خیلی خجالت کشید منم که وقتی اونو میبینم دست و پامو گم میکنم آقای منتظری با یه ببخشید رفت سر مزارهایی که روش نوشته بود گمنام منم از فرصت استفاده کردم رفتم به سمتش
_آقای منتظری
_بله
_تولدتون مبارک😊
_شما تولد منو از کجا میدونید😳
_بماند🙈
_تشکر
دیگه حرفو ادامه نمیده و سرشو میاره پایین بازهم مثل همیشه چشمای مشکیه قشنگش روی زمینه . نمیدونم چجوری سرحرفو باز کنم . گفتم
_شما خیلی شهدا را دوست دارین
_بله چون خیلی بهشون مدیونیم باید اونها رو برای خودمون الگو قرار بدیم
_بله درسته منم وقتی که با خودم منطقی فکر کردم دیدم حق باشماست
زیرلب میگه
_ان شاالله فقط ظاهری نباشه
_منظورتون چیه؟؟؟؟
_هیچی خواهر
_شما با من بودین؟؟؟لطفا راستشو بگید
_ببینید خواهر کسی که خدا را بشناسه و خودشو مدیون خون شهدا بدونه توی رفتار و کارهاش دقت میکنه لطفا از حرفهام ناراحت نشید
_میدونم که منظورتون با منه . حالا پس شما بشنوید دیگه نمیتونم تو دلم نگهدارم... آقای منتظری من اردو راهیان نور و مشهد فقط بخاطر شما اومدم😔
_بخاطر من؟؟؟😳
_بله گفتم شاید فرصتی باشه تا شما با من حرف بزنید
_لا اله الا الله . خواهر من متوجه صحبتهاتون نمیشم
_چرا متوجه میشید خوبم متوجه میشید اما نمیخواید بفهمید
_اینجوری که شما میگید نیست
_پس چطوریه
_بگم ناراحت نمیشید؟؟؟
_نه
_خواهر من همیشه شما رو با سرو وضع ناجور دیدم یکبارهم که جلو ماشین یه مرد نامحرم از من چه انتظاری دارید؟؟؟
با حرفایی که زد خیلی خجالت کشیده بودم داشتم آب میشدم😓
_بله درسته شما این چیزا رو دیدین اما باورکنید بیشتر از این چیزی نبوده😔
_استغفرالله مگه این کم بود؟؟؟😡یعنی گناه کردن اینقد براتون کوچیک شده . میشه بگید بیشتر از اینش چیه؟؟؟
_آقای منتظری لطفا...😔
_لا اله الا الله . من دیگه برمیگردم پیش علی
_صبرکنید😢
_بفرمایید
نمیتونم هیچی بگم زبونم بند اومده بود😔 اونم دید هیچی نمیگم گفت
_با اجازه یاعلی
_من...من دو...دوست دارم....
دوقدم برداشته بود که با جمله من سرجاش برای چند ثانیه خشک شد هیچ حرفی نزد اما من با بغض ادامه دادم
_ببین منو...یه نگاه به من بنداز همون تیپی رو زدم که میخواین همونجوری شدم که دوست دارین این برای اثبات عشقم بس نیست؟؟؟؟من خیلی وقته بهم ریختم حال خودمو نمیفهمم😔 عشق شما هر روز داره تو قلبم رشد میکنه و شما عین خیالت نیس میدونم شایدفکرکنی عشق من یه هوس زودگذره اما اینجوری نیست من خودمو میشناسم😔
بازم سرجاش موند و فقط به حرفام گوش میداد دیگه سکوتو شکست
_اول از همه چیز نیت و درون مهمه بعدظاهر . شما ظاهرتو درست کردی اما آیا باطنتم درسته؟؟؟؟
حرف آقای منتظری خیلی بهم برخورد من غرورمو شکستم چرا این کارو کردم چرا بهش گفتم دوسش دارم خب یدفه ازش خواستگاری هم میکردی... با عصبانیت گفتم
_بله شما راست میگین منو چه به چادر منو چه به دین و خدا . خیلی بی انصافی😭 با عصبانیت چادرمو از سرم برداشتم و پرت کردم جلوش و با قدمهای تند اومدم سمت خروجی گلستان بغضم تبدیل به هق هق شد تا خونه فقط اشک از چشمام میومد و ملت نگاه میکردن😔
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۳ #نویسنده مریم.ر اینقد دلم شکسته بود و ناراحت بودم که اصلا
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۴
نزدیک رفتنمون به مهمونی مامانم گفت برم آماده بشم منم وضو گرفتم و یه آرایش مختصر کردم💄 وهمراه پدرومادرم رفتیم خونه عمه برادرم و خانومش هم دعوت بودن که اونا جداگانه قرار بودبیان . به عمَم احترام میزارم چون به هرحال بزرگتره و احترامش واجبه اما از دختر عمه هام زیاد خوشم نمیاد😏 دیپلم هم زورکی دارن اما کلی ادعاشون میشه که با کلاسن😒 چرا؟چون لباسهای مارک میپوشن و مسافرت های خارج میرن و مهمونی های مختلط میگیرن . با این همه آرایش که میکنند💄👄💅 حس میکنند از همه خوشگل ترند🙁 . ای وای الان اذانو میگن😵 من اگه برم نماز بخونم کلی مسخرم میکنند😥حالا چیکارکنم🤔
خب اشکال نداره تا رفتیم خونه میخونم
آقایون گرم صحبت بودن همینطور خانوما حوصلم سر رفت از این همه غیبت و پُز دادن لباس و کیف و کفش ساعتو نگاه میکنم۱۱شبه به مامانم میگم
_مامی بریم خونه خسته شدم😔
_مامان جان فردا که جمعس بزاریکم دیگه بشینیم😊
_عمه جون بعد یه قرن اومدی حالام میخواین زود برین دستت درد نکنه یعنی عمه بزرگترما
_عمه جون ماکه خیلی وقته نشستیم فدات😊
_بابایی کی میریم☹️
_خسته شدی بابا😊
_بله😕
_میریم باباجون یکم دیگه بشین😊
نیم ساعت دیگه صبرمیکنم .😒 ای وای ساعت۱۱:۳۰شد حالا نمازم قضامیشه😥
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman