🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
🌴یاد سردار شهید #خانمیرزا_استواری بخیر؛
در مسابقات دو میدانی 10 هزار متر کشوری که پیش از انقلاب در ورزشگاه آزادی برگزار شد 200، 300 متر از نفر دوم جلوتر بود و در دور آخر که نفر دوم خود را به خانمیرزا رساند و از عقب لباس ورزشی خانمیرزا را کشید ، او سرعتش را کم کرد و باقیمانده مسیر را با سرعت راه رفتن، ادامه داد.
در آن مسابقه هر چه مربیها و تماشاگران فریاد میزنند که "بدو، بدو" اهمیت نمیدهد، همین کم شدن سرعت خانمیرزا به نفر دوم اجازه عبور میدهد و او هم با شادی چند متر آخر را از خان میرزا جلو افتاده و اول میشود.
پس از مسابقه با خان میرزا که نفر دوم آن مسابقه شده بود مصاحبه کرده و علت این کار در مسابقه را از او میپرسند و او پاسخ میدهد « در این مسابقه برای من #اول_و_دوم_شدن_ارزش_نداشت. ارزش آن است که یک ورزشکار مرد باشد، که متأسفانه من اینجا چنین چیزی ندیدم.»
بعد از این مسابقه او به اردوی تیم ملی دو و میدانی دعوت میشود تا جهت مسابقات آسیایی اعزام شود، اما به دلیل فضای قالب در اردوهای مختلط ورزشی این دعوت را رد میکند و نمیرود.
بعدها همرزمانش نقل می کردند ؛ ما زیر آتش خمپاره بودیم و ارتباط بیسیمی مناسبی نداشتیم و لازم بود که بین قسمتهای لشکر ارتباط برقرار باشد و شهید استواری که فرمانده گردان امام رضا (ع) بود، مانند یک دوندهای که در مسابقه المپیک شرکت کرده بود زیر آتش دشمن خبرها را بین سنگرها ردوبدل میکرد.
شادی روحش #صلوات
از کتاب #راز_یک_پروانه
🌸 @dosteshahideman
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۰ #نویسنده مریم.ر صبح که از خواب بیدارشدم با خودم گفتم
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۱
آره آقای منتظری داشت میومد به طرف من و زهرا😶 واییی قلبم😫❤️ وقتی رسید به گفت
_سلام علیکم ببخشید خانوم کمالی میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
_بله حتما یعنی...خواهش میکنم😐
زهرا از پیشمون رفت تا آقای منتظری راحت حرفشو بزنه همونطور که سرش پایین بود گفت
_خواهر من یچیزی رو به شما یادم رفت بگم . میخواستم بگم که...شما...شما با اینکه من برم سوریه مشکلی ندارید؟
_سوریه؟؟چرا سوریه🤔 اونجا که برای مسافرت مناسب نیست مگه نمیدونید جنگه؟؟؟؟😱
_خب منم بخاطر همین میخوام برم
_یعنی چی؟میخواین برین بجنگین؟😟
_پس...پس من چی؟حرفهای دیروزتون چی؟😥
_بنده هنوز روی پیشنهاد ازدواجم به شما هستم
_پس چرا میخواین برین بحنگید؟😢
_مگه کسی که میخواد بره با دشمن بجنگه دل نداره؛ عاشق نمیشه ؟ازدواج نمیکنه؟
یدفه با این حرفش ذوق میکنم😌اما نکنه پشیمون شده و جنگ را بهونه کرده🤔
_آقای منتظری اگه من با رفتنتون به سوریه موافق نباشم بازم میریند؟
یکم سکوت میکنه میره تو فکر بعد جواب میده
_منو توی بد دوراهی گذاشتین😞
_دوراهی؟😢اما من انتظار داشتم بگین نمیرم😔
_نمیتونم خواهر نمیشه
_اصلا میدونید چیه؛ شما جنگ و اینا را بهانه کردین شما پشیمون شدین😢 نشستین دیشب تا حالا فکر کردین که نه این به درد ازدواج نمیخوره اگه پشیمون شدین نیازی به بهانه نیست
بغض گلومو میگیره دیگه نمیتونستم چیزی بگم از طرفی هم نمیخواستم آقای منتظری اشکمو ببینه بلند شدم و به سمت ماشینم رفتم توی ماشین نشستم یه آهگهامو گذاشتمو گریه کردم😭 بعدم اومدم خونه امروز این همه خوشحال بودم اما فقط با چند تا کلمه حرف خراب شد😢خدایا دیگه خسته شدم😔 یا عشقشو از دلم بکش بیرون یا خودت درستش کن❤️ بعدازظهر خالم اینا اومده بودن خونمون اصلا حوصله مهمون نداشتم فقط میخواستم تو خودم باشم انگار همه جا رنگ غم داره😔
به روایت محمد...
خدایا توی بد دوراهی گیر افتادم از یطرف دلم گیره از یطرف نمیتونم این فرصت که برام پیش اومده را از دست بدم😞 میدونستم با رفتنم به سوریه مخالفت میکنه هم از سوریه نمیتونم بگذرم هم از خانوم کمالی
_سلام آقا محمد گل چقد رفتی تو فکر داداش؟🤔
_علی من میخوام اعزاممو بندازم عقب
_شوخی میکنی😉
_نه جدی میگم
_محمدسرت به جایی نخورده احتمالا😳
_تو که خودتو داشتی میکشتی برای اینکه اعزامت کنند😟
_علی دست رو دلم نزار😞 خانوم کمالی با رفتنم مخالفت کرد
_خب حالا میخوای چیکار کنی؟
_از هیچکدوم نمیتونم بگذرم هم سوریه را میخوام هم ازدواج با خانوم کمالی
_شما خیلی خوش اشتهایی حاجی😊
من که خانومم مخالفت زیادی نداره فقط هرموقع حرفش پیش میاد چندتا قطره اشک میریزه😔
_علی چیکارکنم؟
_میخوای به خانومم بگم با خانوم کمالی حرف بزنه؟
_آره خوبه . دمت گرم خداخیرت بده
به روایت مریم...
خدایا حالا چی میشه؟😔نکنه آقای منتظری بره خواستگاری نیلوفر😥 یا شایدم خانوادش براش یه دختر محجبه انتخاب کردند که با سوریه رفتنشم موافق باشه😔 داشتم از پنجره اتاقم بیرونو نگاه میکردم که یدفه گوشیم زنگ زد📲 عه زهراس😟شاید از آقای منتظری چیزی میخواد بگه😵 سریع جواب میدم
_الو زهرا سلام خوبی
_سلام عزیزم . مریم جان یکم وقت داری صحبت کنیم؟😊
_آره گلم چیزی شده
_راجب آقای منتظری😉
_چی شده؟😟
_انگار با سوریه رفتنش مخالفت کردی علی گفت خیلی ناراحت بود
_آخه زهرا کدوم آدم عاقلی میاد بزاره عشقش بره بجنگه😔
_مریم عزیزم راهی که علی و آقای منتظری پا گذاشتن پر از عشقه به امام حسین و حضرت زینب هست چطور دلت میاد بعدشم اگه مدافعان حرم نبودن الان ایران شده بود سوریه و اونا دارن از ناموس حضرت علی و ناموس کشورشون دفاع میکنند
_ولی آخه...😔
_مریم تو که اینقد آرزوت بود به آقای منتظری برسی حالا که خدا آرزوتو براورده کرده حالا که اینقد همدیگه رو دوست دارید خرابش نکن حیف عشق پاک و قشنگتون نیس؟؟
حق با زهرا بود حالا که آرزوم برآورده شده نباید این هدیه خدا رو ناسپاسی کنم درضمن من که اینقد دوسش دارم چطور میتونم فراموشش کنم😢
ادامه دارد....
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۱ آره آقای منتظری داشت میومد به طرف من و زهرا😶 واییی قلب
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۴۲
#نویسنده مریم.ر
_زهرا حالا چیکارکنم؟😢
_هیچی با مامانت صحبت کن اجازه بگیر تا من شمارتونو بدم به مادر آقای منتظری😊 ببین اون بخاطر تو اعزامشو عقب انداخت
_باشه عزیزم خبرت میکنم🙃
_مامانی😘 بشین برات چایی بریزم
_ممنون دخترم گرمم میشه مادر نمیخورم
_شربت چی اونم نمیخوای؟😕
_نه عزیزم😘
_مامان میگما یچیزی میخواستم بگم😬
_بگو دخترم
_میگم...چیزه...من تو دانشگاه یکی ازم خواستگاری کرده🙈
_وای الهی قربونت برم خب بگو ببینم کی هست😊
_ترم آخر ارشد مهندسی آی تی دوسته شوهر زهراس همون که اومد بیمارستان ملاقاتت . حالا گفت ازت اجازه بگیرم شمارمونو بدن مامانش
_آره مامان جون بده😊
_آخ جووون😋
_بله😳
_هیچی😶
اسم زهرا رو تو گوشیم پیدا کردم از خوشحالی دستم میلرزید😊
_الو زهرا
_سلام جونم😊
_ببخشید سلام😶 میگم شمارمونو بده به مادر آقای منتظری🙃
_بح بح چشم حتما
_کی شمارمونو میدی؟لطفا همین الان🙈
_نترس پشیمون نمیشن😄
امروز تا شب گوشم به تلفن بود همین که زنگ میخورد فکرمیکردم اونا هستند😟
اما هر دفه یکی دیگه بود☹️ فردا صبح یه کلاس داشتم رفتم دانشگاه به مامانم گفته بودم اگه زنگ زدند بهم پیام بده😊بعد از کلاس رفتم تا زهرا رو پیدا کنم آخ یادم نبود اون امروز کلاس نداره . رفتم طبقه پایین و الکی از جلوی دفتربسیج برادرا رَد شدم آقای منتظری رو دیدم با علی آقا داشت صحبت میکرد ؛ رفتم یکم عقب و از دور چند دقیقه ای بهش خیره شدم چقدر با وقار و نجیب این همون مرد زندگی منه😊❤️ حالا منو میبینه😣آبروم میره😐 زود از اونجا میرم روی گوشیم نگاه میکنم مامانم هیچ پیامی نداده😕یعنی هنوز زنگ نزدند😔 نکنه آقای منتظری پشیمون شده باشه😥رسیدم خونه میل به غذا نداشتم رفتم روی تختم با یه عالمه فکر و خیال که نکنه آقای منتظری به این نتیجه رسیده که با نیلوفر ازدواج کنه خوابم برد ساعت۴:۳۰بعدازظهر با صدای تلفن پریدم بالا😐 مامانم گوشیو برداشت از لحن حرف زدنش فهمیدم غریبس🤔 واااااییی مادر آقای منتظری بود😃 بالاخره زنگ زدند😌 وقتی صحبت مامانم تموم شد اومدم بیرون مامان کی بود😶 خانوم منتظری برای جمعه قرار خواستگاری گذاشتیم بانو😊وای فردا😵
حالا من چی بپوشم😫
_مامان تو که اینقدر لباس داری تازه میگی چی بپوشم😳
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ مادر #شهید مدافع حرم #محسن_حیدری به اظهارات توهین آمیز #غلامحسین_کرباسچی در ارتباط با شهدا مظلوم مدافع حرم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌺
❣سلام امام زمانم ❣
میرسد روزی ڪہ از قلب زمین
صوٺ یا مهدی شڪوفا می شود
🔅اِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداًوَ نَــراهُ قَریباً🔅
🔅اللهم عجل لولیکـ الفرج🔅
❤️| @dosteshahideman