دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ همه را رنگ کرد و رفت ! 💠 برادر بزرگوار شهید بیضائی : 🌷میدانستم شهادت محمودرضا حت
⚘﷽⚘
💠برادر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی :
این حدیث نبوی است که؛
رأس تقوی این است که کسی شما را به تقوی نشناسد.
"محمودرضا اینطور بود .!!!"
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿🌸
🍀زیباترین بهانهی زندگیم، حضورت را در کنار خود احساس میکنم.
🌹وقتی فارق از همه دنیا به تو فکر میکنم، آن گاه است که از گناه کردن در حضورت شرمسار میشوم.
سلام بر روح پاک شهدا🌷
سلام بر محمودرضا 🌹
🌹| @dosteshahideman
🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿🌸🌸🌿🌸
🌹🌹🌹🌹
🌴 یاد جانشین فرمانده گردان تخریب؛ #حاج_محسن_دینشعاری به خیر؛
📢 برادرزاده ش احد برای دیدنش اومده بود منطقه، حاجی اون شب پارتی بازی کرد و گفت به احترام ورود احد ما پست های نگهبانی تعطیل! همه بخوابند.
👈فردا صبح بچه ها فهمیدند خودش تا صبح نگهبانی داده.
👌به نام برادرزاده و به کام نیروها؛ با تحمیل سختی به خود
#شادی_روحش_صلوات
با استفاده از کتاب #لبخندی_به_معبر_آسمان
🌹| @dosteshahideman
🌹🌹🌹🌹
981.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹ازآشنایی باتو دانستم
مسیر دلدادگی......❤️......
🌹| @dosteshahideman
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خوابم آمده بود باشهید شیبانی دردل وگلایه کردم که تورفتی ومن ماندم😭. الان که جنگ در سوریه تمام شده دیگه راه شهادت بسته شده است چکار کنم😔
ایشان جواب دادند: چند کار را انجام بده هرکجا باشی #شهادت به دنبالت می آید
گفتم چکار کنم ، شهید گفت:
اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد❤️
دوم: #نماز_اول_وقت ترک نشود
سوم: به #نامحرم نگاه نکنید☝️
چهارم: به کودکان با مهربانی رفتارکنید🌺
شهید مدافع حرم محمدرضا شیبانی مجد
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
📚#بـرگـےازخـاطرات_افـلاڪیان
تهران كه بود، با #ماشين خيلي اينطرف و آنطرف ميرفت. بقول همسر معززش، بيشتر عمرش توي ماشينش گذشته بود!
گاهي كه با هم بوديم نگرانش ميشدم؛ ديده بودم كه پشت فرمان، #گوشيش چقدر زنگ ميخورد.
همهاش هم تماسهاي كاري. چند باري خيلي جدي به او گفتم پشت فرمان اينقدر با تلفن صحبت نكن؛ خطرناك است!
ولي بخاطر ضرورتهاي كاري انگار نميشد.
گاهي هم خيلي خسته و بيخواب بود اما ساعتهاي زيادي پشت فرمان مينشست.
با اين همه، دقت رانندگيش خيلي خوب بود، خيلي. من هيچوقت توي ماشينش احساس خطر نكردم.☺
هميشه #كمربندش بسته بود و با سرعت معقول ميراند. لااقل دفعاتي را كه با هم بوديم اينطور بود!
يكي از همرزمانش ميگويد: «من بستن #كمربند را از #محمودرضا ياد گرفتم. توي سوريه هم كه رانندگي ميكرد، تا مينشست كمربند را ميبست.
يكبار در سوريه به من گفت: محسن! ميداني چقدر مواظب بودهام كه با #تصادف نميرم؟!»
#شهیدمحـمـودرضـابیـضـایـی
شـادی روح شهدا #صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌸| @dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌷#سـیـره_شـهـیـد
دستهای روغنی #پدرش را میبوسید ...
پدرش ڪه از سرڪار برمیگشت ، تمام قد جلوی او میایستاد و دستش را میبوسید😘
بہ #قدیر میگفتم دستان پدرت روغنی است اما او میگفت من بہ این دستها #افتخار میڪنم .♥️
#شهید_مدافع_حرم_قدیر_سرلک🌹
🌷شـادی روح شهدا #صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #اول
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران….
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #اول از وقتی
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #دوم
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود.. کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را..
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم..
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد..
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman