دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #بیست_چهارم ما
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #بیست_وپنجم
بی وزن ایستادم..درِ کافه نمیدیدم... اما جهت سرما را حس میکردم.
دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست.صدای محوی از عثمان به گوشم رسید، سرزنشی رو به صوفی:( مگه دیوونه شدی..داری انتقام دانیال و از سارا میگیری؟؟)
پشت در کافه گم بودم...کدام طرف؟ از کدام مسیر باید میرفتم؟ پاهایم کجا بود؟؟ چرا حسشان نمی کردم؟؟ سرما،دلم سرما میخواست...رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد.
نمیدانم چقدر گذشت..اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده ها رو به روی رودخانه بودم. باد، زمستانش را از تن این آبها می آورد؟! سرمای میله ها را دوست داشتم.
محکم در دستانم فشارشان دادم.دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکرد... مادر چطور؟؟ او هم عادت میکرد؟؟
چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟ یعنی این چشمها ارزش دانیال را برایم درک نمیکردند؟؟چه خدایی داشت این دانیال!
دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.. آخ که اگر یه روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم، زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگر از مهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد..
ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست و، شال و کلاهی بر سر و گردنم.. باز هم عثمان!راستی، این مسلمانِ دیوانه؛ دلش را به چیزه خدایش خوش کرده بود؟ خانه ای که بر سرش خراب کرد؟ عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟ یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟ اصلا این خدا، خانه اش کجاست؟
در سکوت کنارم ایستاد. شاید یک ساعت؛و شاید خیلی بیشتر...بلاخره او هم رفت بی هیچ حرفی.. آسمان غروب را فریاد میزد. و دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت:(بخور سارا.. حاضرم شرط بندم صبحونه ام نخوردی..)
نمی خواستمش، من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر، آغوشِ دانیال بودم. تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم. عثمان هم:(دختر لجبازی نکن.. صورتت از چشمای این آلمانیا بی روحتر شده.. بخور یه کم گرم شی.. الانه که از حال بری.. اونوقت من تضمین نمیکنم، که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت..) عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟؟
لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت:(خیلی کله شقی.. عین هانیه) هانیه اش پر از آه بود.. و جمع شده در خود، با آرامترین صوت ممکن گفت: (چقدر دلم براش تنگ شده). نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟ من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ و زندگی هانیه؟؟
(سارا.. یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربون و تو قلبت دفن کن؟ باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُرد.. همونطور که خواهر کوچولوی من مُرد..حرفای صوفی رو شنیدی؟ اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود..صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی.. از دانیال،از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی..به نظرت چیزایی که شنیدی، اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟ سارا واقع بین باش.. حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد.. )
مکث کرد، طولانی:(سارا، دانیال زندست!)
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
📆 امروز پنجشنبه
☀️ 22 فروردین 1398 هجرے شمسے
🌙 5 شعبان 1440هجرے قمرے
🎄 11 آوریل 2019 میلادے
ذکر امروز 100 مرتبه:
🎗«لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین»🎗
🎗«نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار»🎗
☀️ روزتون منور به نگاه #شهید_محمود_رضا_بیضایی
☀️| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📆 امروز پنجشنبه ☀️ 22 فروردین 1398 هجرے شمسے 🌙 5 شعبان 1440هجرے قمرے 🎄 11 آوریل 2019 میلادے
⚘﷽⚘
صبح مے تواند خلاصه اے باشد
از خنده هایت؛😍
تو بخند...
جهان بهانه اے مےشود
براے دوست داشتنت...❤️
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
:
پندار ما این است كه ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است كه زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند..... .
با گریه گفت:
«البارحه ائتالی محمودفی النام...»
دیشب محمود اومد به خوابم...
«ورئیته یقره القران»
ودیدمش داشت قرآن میخوند...
بغلش کردم...بغلم کرد
بوسیدمش...من رو بوسید
به من گفت از من دوری نکن چون من رو نمیبینی؛
من کنارتم
هنگام نبرد....
یادت میاد یادم کردی!؟
به چشم برهم زدنی اومدم پیشت و نجاتت دادم!!!!
گفت:
«وقال لی اتذكرعندمامرضت فی البیت،
اناكنت حاضرعندك
واقره الدعاءلك....»
یادت میاد تو خونه مریض بودی؟
من پیشت بودم و برا شفات دعا میکردم...
بهش گفتم:
تو الان کجایی؟
گفت....:
«قلت لهواین انته الان؟
قال لی:
انامع اصحاب الحسین.......»
گفتم من به نیتت گوسفند قربونی کردم و دادم به فقرا!
خندید و گفت:
آره... بهم رسید...
گفتم چرا میخندی؟
گفت:
«قال لانی:
لاحتاج الثواب قسمت الثواب لكم...»
.
از صفحه یکی از دوستان شهید
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
#تلنگرانه
💠حاج حسین یکتا:
🌷بچهها !
دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره؛
یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه،
یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهِت دور میشه..!
🌷| @dosteshahideman
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#بغضانھ❤️°•.
پنج شنبه
بغضِ غريبِ هفتـه اسٺ
و مݩ فاتحــهٔ جا ماندݩ
از شمـا را می خوانم 💔
#پنجشنبههاےدلتنگی
🌿به یاد محمود رضا قرائت فاتحه وصلوات🌿
🌸| @dosteshahideman