دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #سی_یکم هرچه
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #سی_دوم
نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم:(چرنده.. مزخرفه.. تمام حرفات مزخرف بود.. امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.. شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن..)
صوفی نگاهم کرد.. سرد و یخ زده:(بشین سرجات بچه.. من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم.. اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟؟ بابای میلیاردر داری؟؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته.. اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنی،خوده خوده جهنمه..
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم:(واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟) گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم:( بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره..) سرم را بلند کردم.
یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟
عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش:(چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.. صوفی رو دیدی؟
اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن... با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم.
زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن.
اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن ...اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان...حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه... سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت!توام بگذر..)
خیره نگاهش کردم:(تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ )
فقط در سکوت نگاهم کرد.حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت..
سکوتش طولانی شد:(عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟)
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم:(راهی جز گذشتن هم دارم؟؟)
راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود...
الحق که خواهری شرقیم...
عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه،رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زندگان! در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد.
همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود!
سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم..
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
📆 امروز شنبه
☀️ ۲۴ فروردین ۱۳۹۸ هجرے شمسے
🌙 ۷ شعبان ۱۴۴۰ هجرے قمرے
🎄 ۱۳ آوریل ۲۰۱۹ میلادے
ذکر امروز ۱۰۰ مرتبه:
🎗«یا رَبَّ الْعالَمین»🎗
🎗«ای پروردگار جهانیان»🎗
☀️روزتون منور به نگاه #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🌤| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📆 امروز شنبه ☀️ ۲۴ فروردین ۱۳۹۸ هجرے شمسے 🌙 ۷ شعبان ۱۴۴۰ هجرے قمرے 🎄 ۱۳ آوریل ۲۰۱۹ میلادے ذکر امرو
⚘﷽⚘
تاب آوردم
شب ِ دلتنگےام را تا سحر
تا تو را از نو ببینم
صبح ِ زیبایتــــــ بخــیر...
#شهید_محمود_رضا_بیضایی #سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
💚امام سجاد علیه السلام :
اگر همه آنها كه بين مشرق و مغرب هستند، بميرند،
تا وقتى قرآن با من باشد، احساس تنهائى نمى كنم.
📚اصول كافى، ج 2
@dosteshahideman
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا /دو: 🌷هیچوقت «التماس دعا» نمیگفت، هیچوقت «قبول باشه» نمیگفت، میدانستم شهادت
💠برای محمودرضا / سه :
🌷شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یکساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیریها که تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیریها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت. از اینکه در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینب (س) را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود. قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد. آنرا از وقتی که رفت زدهام روی دیوار. رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا – لبیک یا زینب»
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
☘🌷🌷☘🌷🌷☘🌷🌷☘
🌴یاد #حاج_همت به خیر؛
خانومش یه بار لابلای سررسیدش، نامه های بسیجی ها رو دیده بود. یکی از اونا نوشته بود؛
من سر پل صراط جلوی تورا می گیرم. سه ماهه به عشق روی تو در جبهه منتظرم که فرمانده م رو ببینم.
حاجی گفت؛ تو فکر نکن من آدم خوبی هستم که بسیجیها برام نامه نوشتند. من باید با محبت اینها عذاب پس بدم.
#مگه_من_کیام که اینها برای من نامه مینویسند؟!
#صلوات
کتاب #بانوی_ماه1
🌱| @dosteshahideman
☘🌷🌷☘🌷🌷☘🌷🌷☘
🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱
⇜🌞〖 #رفاقت۰با۰شهدا
در بغلـ⇠• گرفٺہ اے
مردانِگـ😇⇝ـے را
و چشمـ。👀 دوخٺہ اے بھ آטּ
ٺا بفهمــے
رازِ پریـ:🕊:ـدטּ چیسٺ؟!
مـטּ بہ ٺُـ♡ خواهَم گُفٺــ🗣:
"😻{ راز،عاشق شُدטּ اسٺ }🍃"
رضایَٺ معشوقـ♥️↶
را ڪہ داشٺـ✔️ـہ باشـے
ٺڪہ ٺڪہ اٺـ*⚔️* مـے ڪند
براے رسیدטּ بہ حریمشـ」
〖پَـ✌ـسـ⇓
∞✨『 عِــشــقـ را بَرگُزیـטּـ 』∞
•ิ✍.( #مطهره_امینے
شهدا قلب تپنده زمانه اند💚
🌱| @dosteshahideman
🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱