eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #هشتاد_نه جون
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم از او، هیچ اطلاعی نداشتم.روزهایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برایِ سلامتیِ مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد. جلویِ آینه ایستادم. کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد. هیچ مردی میتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند؟؟ بغض چنگ شد. زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به ته دیگش رسیده بودم. دیگر چیزی از من نمانده بود.. نه زیبایی.. نه سلامتی.. نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن.. اما خدا بود.. دانیال بود.. و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم.. راستی چرا نمیمردم.. دکتر که ناامیدانه از بودنم میگفت.. خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.. هنوز هم درد بود.. تهوع بود.. بی قراری و کلافه گی بود.. لبخند بر لبم نشست. معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم، هنوز هم زنده ام؟؟ انگار یک چیز به شدت کم بود.. شاید نماز.. خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز.. باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود، چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید. سراغ لپ تاپم رفتم. طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.. همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود، اعمالش را انجام داد.. اما نمیشد. گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود. چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم.. به سراغ پروین رفتم. از او هم خبری نبود. اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش .. نه مادر.. به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده .. اما من دلم نماز میخواست.. دوست داشتم مانند دختر بچه ایی لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیادی.. کاش حسام بود.. ناامید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم.. دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد.. صدایِ زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. پس چه کسی بود..؟؟ به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد.. اما زنگ دوباره تکرار شد.. ترسیدم.. کسی در خانه نبود.. اگر دوستان عثمان به سراغ آمده باشن چه؟؟ قهرمانِ داستانم در سوریه به سر میبرد.. لرز به تنم افتاد.. و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد. نباید در را باز میکردم.. اما.. صدایِ تیکی از در بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید.. کلید داشتند.. در باز شد و من بدون تامل، با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم.. در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.خواستم کلیدش کنم، اما نشد.. یادم آمد، حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و اون مجبور به شکستن در شود.. با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم. اینبار اگر دستشان به من میرسید، زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود.. چشمانم از شدت اشک دو دو میزد. به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید.. نه.. خدا کند به اتاق من نیاید.. تضمین نمیدادم که جیغ نکشم. به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندانهایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو.. طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. اما ناگهان مسیرش را عوض کرد. از اتاق دور شد.. مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود. چون دیوار به دیوار با من بود. چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم. اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم.. برگشت.. آرام و شمرده گام برمیداشت. در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد. حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود. ازفرط ترس ، صدایِ بلندِ تپش قلبم را میشنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش اوهم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض.. به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی.. یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد..؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید ( تو دهاتهایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟؟ نصفه لنگت وسط اتاقه، اونوقت کله اتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟؟ من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید.. البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم..) زبانم بند آمده بود. از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. ↩️ ... ✍🏻 : زهرا اسعد بلند دوست @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌻🍃 #مهـــــدےجان❤️ مہـر شمـا...همـاݧ ڪیمیایي است... ڪہ روزگار مـرا...قیمتي مي‌ڪند مڹ بہ اعتبـار محبت شمـا... نفس مي‌ڪشم قـــرار دل بی قـــرار من #الّلهُـــمَّ‌عَجِّـلْ‌لِوَلِیِّڪ‌الْفَـرَج ✨ بخوانیم دعای فرج🙏 👉 @dosteshahideman 🍃🌻🍃
✨﷽✨ ♥️✨امام رضا عليه السلام: 💥هرڪس در ماه رمضان يك آيه از 💥ڪتاب خدای عزّوجلّ بخواند مثل 💥مثل ڪسى است ڪه در غيــر آن، 💥ختـــــــم قـــــــــرآن ڪـــرده باشد 📚بحارالأنوار جلد96 صفحه341 💠| @dosteshahideman ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#یک_جرعه_معرفت 💡 🍂حجــت الاسلام پناهــیان: 💫 #شـــهدا اصرار داشتند هرچه زودتر در بهترین حالت خداوند را ملاقات ڪنند برای #دنـــــــیا ذره‌ای ارزش قائل نبودند. ما تازه می خواهـــیم سعی ڪنیم #گـــــناه نڪنیم!! 🌹| @dosteshahideman
🌱🌹🌱 🌷رمضان در نگاه شهدا🌷 ❣شهید رضا صادقی یونسی❣ اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود شب قدر كه رسيد، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم. از مجموع 350 نفر افراد گردان، فقط بيست نفر آمده بودند. تعجب كردم. شب دوم هم همين طور بود. برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند. از محل برگزاري احيا بيرون رفتم؛ پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت. به سمت صحرا حركت كردم، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه مي كند. چون صداي مراسم احيا از بلند گو پخش مي شد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها، با خداي خود راز و نياز مي كردند.... بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند. 🌸| @dosteshahideman 🌹🌱🌹
✨🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹✨ دعای روز سوم ماه مبارک رمضان 🌙 🔺خـدایا از بی خـردی و اشتباه دورم ساز 🌸| @dosteshahideman ✨🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹✨
همنشین شهدا که باشی... همنشین شهدا و یادشان که باشی زلال مےشوی آنقدر زلال که جز شهادت و یاد رفیق شهیدت چیزی آرامت نخواهد کرد.... ڪاش این یاد شهدا عاقبتمان را ختمـ به راه عاشقانه اے کند که آنها تا آخرش رفتند.... #حاسبوا_انفسکم #الهم _ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک #شهید_محمودرضا_بیضائی 🌷 @dosteshahideman
3.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥واکنش حاج قاسم سلیمانی به لقب مالک اشتر علی مردم در بیت رهبری @dosteshahideman
تا دیدمش رفتم جلو روبوسے کردم گفتم : مبارک باشہ ، پزشکے قبول شدے انگار براش اهمیتے نداشت. با تبسم گفت : 💫هر وقت شهید شدم تبریک بگو #شهید_سيد_علے_اکبر_شجاع 🌷 @dosteshahideman
#مروری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی اوایل دهه ی هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم.... پنج شنبه شب‌ها یک دستگاه اتوبوس می‌آمد جلوی مسجد ، نمازگزارها را سوار می‌کرد می‌برد مسجد جامع برای دعای کمیل . راه دوری بود ؛ از این سر شهر تا آن سر شهر . من بیشتر وقت‌ها «درس دارم» را بهانه می‌کردم و توفیق پیدا نمی‌کردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته می‌رفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت ، گریه کرده بود . پرسیدم : چطور بود ؟! 💫گفت: حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه می‌گوید . این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچ وقت یادم نرفته . هر وقت دعای کمیل می‌خوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم می‌خورد ، محمودرضا می‌آید جلوی چشمم . راوی : برادر شهید #ادامه_دارد.... @dosteshahideman
🌷🌷🌷🌷🌷🌸💕 پنجشنبه به رسم کهن، یاد میکنیم از آنها که وقتشان و مکانشان از ما جداست یاد میکنیم از آنها که دلتنگشان میشویم #یادکنید_شهدا_را_با_صلوات 🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀 @dosteshahideman