eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌳🌹🌳🌹🌳 ♡ســوال مےڪـند از خـــود هنـــوز آهـــویـے ♡ڪہ بیــن داݦ و نگـــاهَـٺ ڪدام صیـــاد اسـٺ؟!... 🔆💜 ❤️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ دیگر این درد فراق تو مرا خواهد کشت.... ای باخبر از روز و شب من تو کجایی.... 😔 🕊| @dosteshahideman
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺🌼🌸 السلام اے حضرت سلطان عشق یا علے موسے الرضا اے جان عشق 🌺🌼🌸 @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🗒شش درس از شش شهید #شهید_محمودرضا_بیضائی :🌷 شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم. #شهید_رسول_خلیلی :🌷 به برادر برادر گفتن نیست، به شبیه شدنه. #شهید_مصطفی_احمدی_روشن :🌷 ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم. #شهید_روح_اله_قربانی :🌷 (شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند. #شهید_مصطفی_صدرزاده :🌷 سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. #شهید_حسین_معز_غلامی :🌷 در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید. ⚘یادشهدا_باصلوات⚘ اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم 🌷| @dosteshahideman 🌷🕊 🌷🕊🌷 🌷🕊🌷🕊
دوست شــ❤ـهـید من
🔥🔥🔥🔥 📕 #فرار_از_جهنم ✍ #قسمت_شانزدهم رمضان 🕌 زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم ع
🔥🔥🔥🔥 📕 به من اعتماد کن ❣ سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... . من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ... بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ... کی هست؟ ... روز جمعه ... سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ... خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ... . منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ... با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ... . هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ... برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... . اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ... روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... . ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... . ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... . اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... . شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ... ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... . اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... . رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ... همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... . می تونم بهت اعتماد کنم؟ ... اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ... ادامه دارد.... ‌🍀| @dosteshahideman
خیالت داند و چشـم من و غم که هـر شــب در چه حالم با دل خویش ... #شهید_محمودرضا_بیضائی #شب_بخیر_علمدار 🌙 🌙 | @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ❣ ❣ 🌺صدای پای ضربان قلب💓 من را سر جـا می‌آورد ... 🌺این تپـش‌های را به آواز آرام کن❤️ مـولای من 🔸ای که 🔹‌بی تو💕 نفس ادعاست 🌸🍃 🌸| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ است نهانخانه ی دل❣ را بتکانید بر چهره گُلِ🌺 لبخند نشانید از بگویید و دل از غصه💔 بشویید بیرون بجهید از و در پیله نمانید✖️ 🌷| @dosteshahideman