دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت پنجاه و یکم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من غرور . زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و
⚘﷽⚘
قسمت پنجاه و دوم داستان دنباله دار سرزمین زیبای من شرم
.
تابستان تموم شد ... بچه ها تقریبا برگشته بودن ... به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد ... و من هنوز با عربی گلاویز بودم ... تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود ... و ناخواسته سکوت بین ما شکست ...
.
.
توی تمام درس ها کارم خوب بود ... هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه ... و با اصطلاحات زیاد، سخت بود ... اما مثل عربی نبود ... رسما توش به بن بست رسیده بودم ... دیگه فایده نداشت ... دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ... .
.
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ...
.
نگذاشت جمله ام تموم شه ... سریع از جاش بلند شد ... صبر کن الان میارم ... بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ... عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ... دفتر رو گرفتم و رفتم ...
.
.
واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد ... دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... .
داشت قلمش رو می تراشید ... یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ... یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم ... از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ... نگاهش خیلی خاص شده بود ... .
.
- من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ... مکث کوتاهی کردم ... مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ ...
.
.
خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ... شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ...
.
.
با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ... تدرسیش عالی بود ... ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود ... شدید احساس حقارت می کردم ... حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ... من از خودم خجالت می کشیدم ... و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم ... .
🍁| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🕊🌹زیارتنامه شـهـدا🌹🕊
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَوْلِیآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَصْفِیآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ دینِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَبى عَبْدِاللَّهِ، بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ الَّتى فیها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ فَوْزاً عَظیماً، فَیا لَیْتَنى كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعَكُمْ.
«الّلهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم»
🌴تقدیم به ارواح پاک
وطیّب شهدای آسمانی
💐 الـتـمـاس دعـا💐
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@dosteshahideman
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
⚘﷽⚘
شهید مدافع حرم #هادی_زاهد🌷 متولد 1357 بود. او اصالتاً اهل ساوه و ساکن تهران بود که از ابتدای حضور مستشاران نظامی و مدافعان حرم در سوریه حضور داشتند. شهید هادی زاهد یکی از مستشاران زبده نظامی بود که پس از شش سال حضور مستشاری در سوریه یک شنبه 🕊 16 آبان ماه 95 براثر انفجار مین در حلب به شهادت رسید.
🍁| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🚩شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت
👈شهید رجبعلی غلامی از افغانستان
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽
از تمام دار دنیا یک موتور داشت ،
آن را هم وصیت کرده بود بفروشند و به جبهه کمک کنند . . .
«شهید رجبعلی غلامی »
پس از باز کردن معبر مین ،
به سیم خاردار حلقوی رسیدند که به هیچ عنوان نمیشد آنرا قطع کرد،
چون اگر سیم را قطع میکردند سیمها جمع شده و معبر منفجر میشد!
خبر رسید که گردان پشت سیم خاردارهای حلقوی گیر افتاده ،
از مکالمات بیسیم معلوم بود برادر کاوه اصرار دارند که کار زودتر شروع شود . . .
در همین حین یک جوان به روی سیم های خاردار خوابید
بعد هم گفت: همه از روی من عبور کنید
بیش از سیصد نفر از روی بدن او عبور کردند!
خارهای سیم در بدن جوان فرو رفته بود، در زير نور منوّر کاملاً مشخص بود ،
قطرات خون از بدن او جاری شده بود.
وقتی همه نیروها از روی بدن او عبور کردند، عمليّات با موفّقيّت آغاز شد . . .
در همان لحظات جوان را از روی موانع بلند کرديم
همينطور که خون از تمام بدن او جاری بود،
دستانش را به سوی آسمان بلند کرد :
خدايا تحمّل ندارم
شهادت را نصيبم کن ،
در همان لحظه، گلوله ای بر چهره نورانی او نشست . . .
اهل افغانستان بود ،
پيکرهای شهدای عمليّات والفجر9 به شهرستان بجستان آمد
تمامی شهدا توسّط خانواده هايشان تشييع و تدفين شدند
امّا هنوز يک شهيد مانده ،
کسی برای تحويل پيکر او اقدام نکرده
خانواده اش را درجنگ افغانستان از دست داده بود . . .
نانوا او را شناخت . . .
مدتی در نانوایی کار میکرد!
امام فرموده بود: جبهه رفتن واجب کفایی است.
او هم مقلّد امام بود ؛
می گفت: "اسلام مرز نمی شناسد، امام ولّی ماست "
غربت و گمنامی خاص خودش را داشت ، نوزده سال بیش تر نداشت . . .
@dosteshahideman🌸
31.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم بین الحرمین 💚
به نیابت ازشهید
🌹 محمدابراهیم همت🌹
🌾غریب گیر اوردنت..😭🌾
🎤 #عینی فر
#رزقمعنوی
@dosteshahideman
🌾
🌷🌾
🌾🌷🌾
🌷🌾🌷