⚘﷽⚘
#سخنان_مادرشهید🌹
بابک جوان امروزی بود اما #غیرت_دینی داشت☝️. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند✨
از آن دست جوانانهای امروزی که غیرت دینیدارند. میگفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم😔. بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه میخندید، خوشتیپ بود و زیبا🌹
بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید🕊. بابک فرزند نسل سوم و چهارم اینانقلاب بود. دلبستگیهای زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آلالله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد.❤️🌱
شهید مدافع حرم بابک نوری🌺
#سالروز_شهادت🕊
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
و چگونه در بند خاک بماند..آنکه پرواز آموخته است....
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
🌷| @dosteshahideman
3.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قراردمغروب
💚 بریم حرم ارباب 💚
🌾وصلی الله علیک...🌿
🎤 #حسینعینیفرد
#رزقمعنوی
🌾 @dosteshahideman🌾
🌷🌾
🌾🌷🌾
🌷🌾🌷🌾
کانال انقلابی خیمه گاه ولایتبا خامنه ای کسی نگردد گمراه.mp3
زمان:
حجم:
6M
#نواهنگ
💠 او در شب فتنه میدرخشد چون ماه
با خامنه ای کسی نگردد گمراه...
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
✅ @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💢 اولین تصویر از شهید درگیری های اخیر در کرمانشاه منتشر شد
🔹 شهید مدافع وطن #ایرج_جواهری از کارکنان پلیس ۲۴ الهیه کرمانشاه شنبه بیست و پنجم آبان ماه در پی حمله اشرار مسلح به کلانتری مجروح و روز گذشته در بیمارستان به درجه رفیع شهادت نائل گردید
🔹 مراسم تشییع این شهید تا دقایقی دیگر در کرمانشاه برگزار میگردد
@dosteshahideman🌸🌸🌸
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید ت
⚘﷽⚘
#قسمت پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
🌷| @dosteshahideman