eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
965 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ در محضر شهدا.‌‌... نام : شاهرخ نام خانوادگی : دایی پور تاریخ تولد : ١٣۴٠ محل تولد : کرمانشاه تاریخ شهادت : ۱۳٩٧/۴/١ محل شهادت : سوریه، بوکمال نحوه شهادت : انفجار مین‌های کنار جاده‌ای محل مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر تهران محمد دایی‌پور، برادرزاده شهید دایی‌پور : 📝 این شهید بزرگوار بسیار مردم‌دار، خاکی و متواضع بود و اراده‌ای قوی داشت و هر تصمیمی که داشت انجام می‌داد تا به نتیجه برسد، حلال مشکلات و دست به خیر بود. وی از سال ۵۹ و ۶۰ با آغاز جنگ تحمیلی در جبهه‌ها حضور یافت و بعد از جنگ هم برای آموزش نیروهای حزب‌الله به لبنان رفت، بعد از بازنشستگی هم به آموزش پاسداران دعوت شد مشغول بود. 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِيسَي رُوحِ اللَّهِ سلام بر تو...ای وارث عیسی...روح خدا و سلام بر تو ای عیسی روح خدا..... ای آنکه میراثش محبت محض و جاودانه بود به خداوند... آنکه پدری نداشت تا بر او تکیه دهد لذا تکیه گاهش را خدا گرفت... آنکه مادرش در محراب نیایش روزی بهشت را از دستان فرشتگان می گرفت... و در گاهواره از شوق خداوند سخن می گفت... 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ استعداد سرشاری داشت و از حافظه قوی ای برخوردار بود بسیار شوخ طبع بود😁واین شوخ طبعی او همیشه باعث جذب دوستان و اطرافیان می شد... خوش اخلاقی ایشان زبانزد خاص و عام بود و همین باعث می شد که افراد زیادی علاقمندبه ارتباط و معاشرت با ایشان باشند...☺️ عاشق اماکن مذهبی بود و حتی کوچک ترین فرصتی که پیش می آمد به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (ع)میرفتند...🌺 به حضرت اباعبدلله (ع)بسیار ارادت داشتند و عشق ارباب با گوشت و خون ایشان آمیخته شده بودواین عشق به شدت در قلب ایشان می تپید...❤️ به نماز اول وقت بسیار اهمیت می دادند☝️در هر مکانی که بودند وقتی صدای اذان به گوششون می رسید به دنبال مسجدی در همون نزدیکی می گشتند تا نمازاول وقت و با جماعت بخوانند...🌸 به نیازمندان و فقرا توجه ویژه داشت ودر امر کمک رسانی پیش قدم بود👌...ایشان یکی از اعضای اصلی هیئات مختلف بود..در اخر مراسمات عزاداری هر مقدار غذایی که باقی می موند به مناطق مستضعفین میرفتند و در اونجا بین فقرا تقسیم میکردند🍛🍽 🌷 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘ روح‌الله مقید بود در خیابان آشغال نریزد. یک بار تو ماشین بودیم. از شیشه ماشین یه پوست پسته انداختم بیرون🙊. روح‌الله زد روی ترمز و گفت: چرا آشغال تو ریختی بیرون؟ گفتم آشغال نبود، یه پوست پسته بود.😒 گفت: هرچی... نباید می‌نداختی! پیاده شو برو برش دار! گفتم: روح‌الله بیخیال، وسط اتوبان چطوری برم پوست پسته رو پیدا کنم😳 خیلی طول کشید تا مجابش کنم و نروم اما از آن به بعد دقت کردم تا دیگر آشغال در خیابان نریزم👌 به نقل از: یکی از دوستان شهید روح الله قربانی🌹 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تلنگر: آیا برای ما هم مهم است که حتی به اندازه پوست پسته آشغال در طبیعت و خیابان نریزیم و دیگران را به زحمت نیندازیم⁉️ 🔸اگر از امروز قوانین راهنمایی و رانندگی و شهری را رعایت کردیم(حتی اندازه ی نریختن آشغال در خیابان و رد نشدن از چراغ قرمز) ثوابش را به شهید هدیه کنیم🌸🍃 او حتما جبران خواهد کرد... 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ دلتنگ ڪه باشی هیچ چیز آرامت نمی ڪند ، دلت یک پای رفتن می خواهد و یڪ دنیا راه... 😔 🕊| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ★آه از آن #شب‌ها ✩که در آغوش تو💞 ★ #خنده‌ام می برد ✩عقل و هوش تــ♥️ـو ...😔 📸تصویری از وداع جانسوز دختر شهید مدافع حرم #مهدی_قره_محمدی در معراج شهدا🌷 #شهید_مهدی_قره_محمدی 🌷| @dosteshahideman
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ زنده به گور کردن غواصان فیلم گرفته شده توسط حزب بعث عراق ببینید به کیا مدیون هستیم😭😭 #عملیات_کربلای_چهار #یاد_کنید_شهدا_رو_باصلوات🌷 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ خاطرات_شهدا🔥 اعجله زیاد سمت بیمارستان راه افتادیم🏃‍♂️ خیلی دیر شده بود باید تاساعت ۷به بیمارستان میرسیدیم از شهرستان آمده بودیم اگر سر ساعت نمیرسیدیم شرایط سخت میشد. به زیر گذر نزدیک شدیم ناگهان چشمم به این عکس خورد که باخنده به استقبالمان آمده بود اولین بار بود دیده بودمش. یه لحظه دلم لرزید از شهید درخواست کردم کمک کن تا به موقع برسیم.. باورش برا خودم خیلی سخت بود ، درست سر ساعت۷ رسیدیم دربیمارستان🙄🙄😊 (درحالی که "راه ما تابیمارستان ۲۰ دقیقه بود"😟) #شهیدان_زنده_اند💕💖💕 #شهید_حسین_خرازی🌸🌹 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ گفتم: محمد.. این ‌لباس‌ جدیدت‌ خیلی بهت‌ میاد.. گفت: لباس ‌شهادته گفتم: زده ‌به‌ سرت؟! گفت: میزنه ‌ان‌شاءالله چند ثانیه‌ بعد ‌از ‌انفجار‌ رسیدم ‌بالای سرش نا نداشت ‌ فقط‌ آروم ‌گفت: دیدی زد؟! ... 🌷| @dosteshahideman
4_6001601177022628442.mp3
5.74M
🕊💌اۍ جاݩ من امام رضا_ع 🎼دلم که میگیره فقط یه مشهد الرضا.. 🎤 و مدام تورا پیشِ چشمِ خیالم تصور میکنمـ🕊❤️ 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت چهل و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته: اگر رضای توست ... همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گف
⚘﷽⚘ قسمت چهل و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ... استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ... - یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ... از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ... و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ... محکم ایستاد ... - مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ... و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ... برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ... دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ... ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ... - پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ... مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ... 🌷| @dosteshahideman