eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - roze 3 - fatemie 2 - 98.11.02 - amir kermanshahi.mp3
4.9M
🔳 🌴برسانید خبر را به علمدار حرم 🌴چادر زینب تو زیر لگدها مانده 🎤 👌بسیار دلنشین 🌷| @dosteshahideman
گر همگان به سر کنند زندگی جهانشان... بی تو به سر نمی شود زندگی من ای رفیق... 🌷| @dosteshahideman
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 💚 بریم مشهدالرضا 💚 🌾بگیرپروبال و منو 😭😭 🎤 🌾 @dosteshahideman🌾 🌷🌾 🌾🌷🌾 🌷🌾🌷🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🔴دریا ساخته‌ای با قطره‌های خونت... #سردار_دلها #حاج_قاسم_سلیمانی❤️ 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ رفقا..! اگه شهید بشیم بعد گمنام بمونیم رو قبرمون مینویسن فرزند .. 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ⚜اکثـر رزمنـده‌هـا در نمـاز جماعت ظهرو عصـرو مغرب وعشاء شرکت میکنند . ولی تعـداد شرکت کنندگان در نـمـاز جمـاعت صبح کم است ⚜شهید‌صیـاد به من گفت: به همـه اعلام کن فردا قـبل اذان صبح در حسینیه حـاضر بـاشنـد . صبح همه درحسینیـه حـاضر شدند شهیدصیـاد بلنـد شد وگفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم قبل اذان صبح? درحسینیه حاضرشدید.ولی به امر خـدا که هرروز صبح با صدای اذان شمارا به نمـازجماعت میخواند، توجه نمیکنید 🌷 🌹یادش با ذکر 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🧡🌸هرگاه مایل به گناه بودی این سه نکته را فراموش مکـن: ⇦ خـــــدا می ‌بیند ⇦ مـــلائک می‌ نویسد ⇦ در هر حال مـــرگ می ‌آید. ؟! 👈 شهدا حواسشون به اعمالشون بود... 💜 💌 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ اين روزها نَفس زدنت مُختصَر شده يعنۍ ڪه ماندنِ تو به اما و اگر شُده.. ...🥀 دلم هلاک یک نگاه مادرانته.....یازهرا(س) 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: پاک تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم ... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ... - مهران ... سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ... رنگش پریده بود ... و صداش می لرزید ... حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ... توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ... از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ... همون جا وایسا ... پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ... از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ... چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ... صبر کن بیایم سراغت ... ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ... از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ... گفتم و اولین قدم رو برداشتم ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: اولین قدم غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم ... رو به
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: دست های خالی با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ... آخر بی شعورهایی روانی ... چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ... ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ... پس شهدا چی؟ ... نگاهش سنگین توی دشت چرخید ... با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ... آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ... 🌷| @dosteshahideman