⚘﷽⚘
مولی امیرالمؤمنین(علیهالسلام)»:
تمامُ إلاخلاصِ تَجَنُّبُكَ المَعاصی.
اخلاص واقعی تو آن زمانی است که از گناهان دوری کنی. (تحفالعقول، ص ١٨)
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#ای_وای_مادرم
من به هر ڪوچهے
خاڪے ڪه قدمـ بگذارمـ
ناخوداگاه به یاد
تو مےافتمـ مادر...
#حدیثغربتدرکوچهبنیهاشم ..💔..
🖤| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💠برای محمودرضا / بیست و هشت
🌷میگفت جنگ در سوریه که تمام بشود میرویم عراق بجنگیم؛ جنگیدن در کربلا حال دیگری دارد…
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#کلام_شهیـــــد
▫️پنج ساله بود که به مکتب می رفت، هنگام مکتب رفتن حتما چادر سر می کرد و رویش را می گرفت.
▫️وقتی به او می گفتم شاید زمین بخوری؛
▫️در جوابم می گفت:
اگر زمین بخورم بهتر از این است که مردم صورتم را ببینند.
#شهیده_انقلاب
#شهیده_طیبه_واعظی_دهنوی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🌷| @dosteshahideman
2.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم مشهدالرضا 💚
به نیت از شهید
💕علیرضاکاوندی💕
🌷هواتو کردم...😭😭🌷
🎤 #مداحاناهلالبیت
#رزقمعنوی
🌾 @dosteshahideman🌾
🌷🌾
🌾🌷🌾
🌷🌾🌷🌾
⚘﷽⚘
گلوله توپ صد و شش ، دو برابر اون قد داشت ، چه برسد به قبضه اش
گفتم :"چه جوری اومدی اینجا ؟ "
گفت : " با التماس "
گفتم : " چه جوری گلوله توپ را بلند میکنی ؟"
گفت : " با التماس "
گفتم : " میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟ "
گفت : " با التماس "
و رفت ، چند قدم که رفت ، برگشت و گفت :" شما دست از راه امام برندارید "
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بود شهید شه ...
#شهید_مرحمت_بالازاده
🌷| @dostedhahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قسمت هشتاد و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: پوستر اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین
⚘﷽⚘
قسمت هشتاد و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: کرکر مردی
( ک با اعراب ضمه )
حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ...
تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...
مامان اومد جلو ...
خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...
کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ...
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ...
خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ...
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ...
بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...
هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...
🖤| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: کرکر مردی ( ک با اعراب ضمه ) حالم خیلی خراب بود .
⚘﷽⚘
قسمت نود داستان دنباله دار نسل سوخته: در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
اینجا چه خبره؟ ...
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ...
🖤| @dosteshahideman