⚘﷽⚘
سلام علیکم
به دو ادمین آشنا به پست گذاری وکار با فوتو گرید و فعال برای پست گذاری نیاز داریم.
ویک ادمین برای تبادل
در صورت تمایل به این آیدی پیام بدید.
@gharibjamandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
تصاویری از آخرین لحظات شهدای #خانطومان - ۱۳۹۴/۹/۲۹
آزادی خانطومان گره بر رشادت شماها بود
رفتید و بغض گلوی ما را فشرد که انگار دنیا دیگر هیچ لذّتی بدون شما و حاج قاسم ندارد..😔
🌷یادشان با ذکر #صلوات
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم »
یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت .
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف است »😔
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#خانطومان_آزاد_شد 🌹🌹
🕊خانطومان
🍃یعنی :
مرزِ بین ِ#مــــاندن و #رفتـــن ...
🍁یعنی :
#گــذاشتن و #گـــذشتن ...
🍂یعنــــــــــی :
غربتِ رزمندگانِ #یگان_فاتحین ، #فاطمیون ، #زینبیون ...
🍁یعنــــی : طنین ِ صدای مظلومانه ی #لبیک_یا_زینب ...
🕊خانطومان
🍃یعنـــی :
اقامه ی نمــــاز ِ عشق با وضوی #خون ...
🍁یعنی :
ما رأیت الّا جمیـــــــــلا ...
🕊خانطومان
🍁یعنـــــی :
حجله گاهِ #عباس_آبیاری ...
#مجید_قربانخانی ... #عباس_آسمیه ...
🕊خانطومـــان
🍂یعنی :
کربلای #محمد_آژند ...
سکـــــوی پرواز ِ #محمد_اینانلو ...
بابُ الشهادة #مهدی_حیدری ...
معراج ِ#میثم_نظری ...
🕊خانطومان
🍃یعنـــــی :
میقـــــــات #مرتضی_کریمی #علیرضا_مرادی #حسین_امیدواری ...
🕊خانطومان
🍁یعنی :
یادآوری ِآخـــــرین نگاه ِ #رضا_عباسی
و مظلومیت و گمنامی ِ #مصطفی_چگینی #امیرعلی_محمدیان ...
🕊خانطومان
🍂یعنــــی :
پیکرهای ارباًاربا ...
🍃یعنـــی
#نینوا ...
#کـ_ر_بـ_لـ_ا ...
🕊خانطومان
🍁یعنی :
مادرانِ چشم به راه ...
همسران ِ دلسوخته ...
کودکان ِدلتنگ ...
🕊خانطــــومان
🍃یعنـــــی :
حسرت ...
آه ...
🍂یعنی :
#مــــــاندن ...
مانـــدن ...
ماندن ...
🔮نحوه به شهادت رسیدن 13 مدافع حرم مازندرانی در #خانطومان
#آزادی_خانطومان است....
🌷| @dosteshahideman
AUD-20200129-WA0011.mp3
13.88M
🎵جانجان زینب/به تو وابسته شده ضربان زینب
🎤کربلاییعلیرضامنصوری
#شورعالی
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💞نائب الزیاره همه دوستان💞
#حرممطهرشهیدمحمدابنجعفرطیار(ع)داماد حضرت علی علیه السلام_شوهرحضرتامکلثوم❣
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: 7 سال اعتماد دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی
⚘﷽⚘
قسمت نود و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: و نمازی که قضا نشد
خوابم برد ... بی توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب ... یا اذان باقی مونده بود ...
غرق خواب بودم ...که یه نفر صدام کرد ...
مهران ...
و دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
پاشو ... الان نمازت قضا میشه ...
خمار خواب ... چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید ...
جوانی به غایت زیبا ... غرق نور بالای سرم ایستاده بود ...
و بعد مکان بهم ریخت ... در مسیر قبله، از من دور می شد... در حالی که هنوز فاصله مادی ما ... فاصله من تا دیوار بود ... تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
مبهوت ... نشسته ... توی رختخواب خشکم زده بود ... یهو به خودم اومدم ...
- نمازم ...
و مثل فنر از جا پریدم ... آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود ... حتی برای وضو گرفتن ... تیمم کردم و ... الله اکبر ...
همون طور رو به قبله ... دونه های درشت اشک ... تمام صورتم رو خیس کرده بود ... هر چه قدر که زمان می گذشت... تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ...
کی میگه تو وجود نداری؟ ... کی میگه این رابطه دروغه؟ ... تو هستی ... هست تر از هر هستی دیگه ای ... و تو ... از من ... به من مشتاق تری ... من دیشب شکست خوردم و بریدم ... اما تو از من نبریدی ... من چشمم رو بستم ... اما تو بازش کردی ... من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم ... به خودم که اومدم ... تازه حواسم جمع شد ... این اولین شب زندگی من بود ... که از خودم ... فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم ... جایی که آزادانه بشینم ... و با خدا حرف بزنم ... فقط من بودم و خدا ...
خدا از قبل می دونست ... و همه چیز رو ترتیب داده بود ...
🖤| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت نود و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: و نمازی که قضا نشد خوابم برد ... بی توجه به زمان
⚘﷽⚘
قسمت نود و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: فقط تو را می خواهم
دل توی دلم نبود ... دلم می خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم ... شاد بودم و شرمنده ... شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم ... و غرق شادی ...
دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست ... من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست ... هیچ منطق و فلسفه ای ... هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم ...
هر چند دلم می خواست بدونم ... اون جوان کی بود ... اما فقط خدایی برام مهم بود ... که اون جوان رو فرستاد ... اشک شادی ... بی اختیار از چشمم پایین می اومد ...
دل توی دلم نبود ... و منتظر که مادرم بیدار بشه ... اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می خوام برم حرم ...
چند بار می خواستم برم صداش کنم ... اما نتونستم ... به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود ... که دلم نمی خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه ... بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم ... گناه نبود ... اما از معرفت و احسان به دور بود ...
ساعت حدود 8 شده بود ...با فاصله ... ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم ... مادرم خیلی دیر خوابیده بود ... ولی دیگه دلم طاقت نمی آورد ...
- خدایا ... اگر صلاح می دونی؟ ... میشه خودت صداش کنی؟ ...
جمله ام تموم نشده ... مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد ... چشمم که به چشمش افتاد ... سریع برگشتم توی اتاق... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... دیگه چی از این واقعی تر؟ ... دیگه خدا چطور باید جوابم رو می داد؟ ...
برای اولین بار ... حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود... من ... عاشق شده بودم ...
- خدایا ... هرگز ازت دست نمی کشم ... هر اتفاقی که بیوفته ... هر بلایی سرم بیاد ... تو فقط رهام نکن ... جز خودت ... دیگه هیچی ازت نمی خوام ... هیچی ...
🖤| @dosteshahideman