eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: دربست، مردونه تمام ذهنم درگیر بود ... وسط ک
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ... سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ... نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ... مهران ... کامران بدجور زرد کرده ... سرم رو آوردم بالا ... واسه چی؟ ... هیچی ... اون روز برگشت گفت ... باغ، پارتی مختلط داشتن و ... بساطِ ... الان که دید داشتی وضو می گرفتی... بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین ... چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ... خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان ... فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ... ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ... ولی طبل تو خیالین ... حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ... ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن... خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون ... من با چشم های پر اشک، سجده... نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... توی دلم آتشی به پا بود ... که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس ... احدی رو ندارم که دستم رو بگیره... کمکم کن ... بهم بگو کارم درسته ... بگو دارم جاده رو درست میرم ... 🌷 | @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: به من بگو ... نمی دونستم کاری که می کنم درسته
⚘﷽⚘ قسمت صد و سی ام داستان دنباله دار نسل سوخته: سید رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود ... سر حرف رو باز کرد ... راستی آقا مهران ... حرف هایی که اون روز می زدم ... همه اش چرت بود ... همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم ... چند لحظه مکث کردم ... شما هم عین داداش خودم ... حرفت پیش ما امانته ... چه چرت ... چه راست ... یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد ... خداحافظی کرد و رفت ... سعید رفت تو ... من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم ... شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه ... تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز ... به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم ... از این پهلو به اون پهلو ... بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود ... فقط یه سوال بود ... سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد ... - خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ ... من به رضای تو راضیم ... تو هم از عمل من راضی هستی؟ ... بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم ... تا اینکه ... بالاخره خوابم برد ... سید عظیم الشأن و بزرگواری ... مهمان منزل ما بودند ... تکیه داده به پشتی ... رو به روشون رحل قرآن ... رفتم و با ادب ... دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم ... قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند ... سرم رو پایین انداختم ... من علم قرآن ندارم ... و هیچی نمی دونم ... علم و هدایت از جانب خداست ... جمله تمام نشده از خواب پریدم ... همین طور نشسته ... صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد ... دل توی دلم نبود ... دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد ... رفتم حرم ... مستقیم دفتر سوالات شرعی ... حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ ... می خواستم تمام آدابش رو بدونم ... باورم نمی شد ... داشت ... کلمه به کلمه ... سخنان سید رو تکرار می کرد ... 🌷| @dosteshahideman
ڪاش می شد؛ زمانه بر می گشت ... آن مسافر؛ به خانه بر می گشت ... نـور می شد و صبـح می تابیـد ! مـاه می شد ! شبـانه برمی‌گشت ! 🌙 🌹| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🌹 پیامبر اکرم : مثل نماز ، مثل ستون چادر است ، اگر ستون محکم و برقرار باشد ، طناب ها و میخ ها پرده ها مفید خواهد بود ؛ ولی اگر ستون چادر بکشند ، دیگر طناب ها و میخ ها سودی ندارد کنزالعمال ، ح 20575 🌷| @dosteshahideman
❤️😭 |•رفیقی داشتم ڪه می گفت: «اینجا ـ جَزیرِه_مَجنون + جآی دیوآنِه هاست.. دیوآنه هایی ڪه عاشِق اند. عآشقانی ڪه می خواهند از راهِ میآنبُر_ به_خــدا برسند.» +میانبـر، همان «عشق_حسین‌بن_علی‌ست» ومقصد،چیزی جز رسیدن نیست ورسیـدن چیزی به جز «شـهادت» نیست:)) 🌺 🌷| @dosteshahideman
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اگر حاج قاسم جمعه این هفته بود 🔹رمزگشایی از شناسنامه سردار دلها از زبان جانشین سپاه قدس 🌷| @dosteshahideman
مواظب ضربه منافقین باشید. اینها در نهادها، انتخابات در اجتماعات نفوذ می‌کنند و ضربه می‌زنند. امام عزیزمان فرمود خطر منافقین از کفار بدتر است. 🌷 📎 فـردا ،همه می آییم ... 🌹| @dosteshahideman
💕 🍃💞🍃هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام ها و حتی کفش? را من برای ایشون میگرفتم. 🍃💞🍃برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت. 🍃💞🍃تو نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در ایشون نبود را طلب نمیکردم. 🍃🌹🌷 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ #ادامه ------------------------- خاطرات و زندگی محمودرضا بیضائی -------------------------- در شهریور 1385 دوره ی افسری را به اتمام رساند و از دانشکده فارغ التحصیل شد و قدم در مسیری گذاشت که تا آخرین لحظه حیات ظاهری اش ، هیچ تزلزلی در پیمودن آن مسیر در او مشاهده نشد . پر کاری و کم خوابی ویژگی اصلی اش بود ؛ آن چنان که کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری به تصویب رسانده بود به این ترتیب عملا کارش تعطیلی نداشت . معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پر کارند و شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی کرد ------------------------- احمدرضا بیضائی : محمودرضا، همیشه چشمانش سرخ و بدنش خسته بود .... تا آنجایی که من میدانم آن شب که فردایش شهید شد را هم تا صبح نخوابیده بود 😭 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 #ادامه_دارد 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ❄️✨یاشَهیدْ... آن روزهای خوب که دیدم،خواب بود... خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست! 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 📝✨وقتی از گلزار شهدا برگشتم، به یکی از دوستان پیام دادم: جات خالی! صبح پیش رسول بودم گفت:عه! تنها رفتی؟؟ گفتم: نه با یه پسری به اسم قرار داشتم پرسید: کی هست این پسره؟ گفتم: یه پسری که بهش میخوره ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه. عاشق رسوله گفت: خب تعریف کن! چکار کردید؟چیا گفتید؟ - راستشو بخوای سر مزار هر شهید مدافع حرمی که می رسیدیم حدود ده دقیقه دربارشون حرف میزدیم.از زندگیشون،نحوه شهادتشون و... ببین این پسره انقد درباره شهدای مدافع حرم و ماموریت های نظامی اطلاعات داشت! انقد پیگیر رزمایش های نظامیه!! انقد از خاطرات خودش و آموزشاش تعریف میکرد و انقد درباره رسول حرف میزد که اصن تابلوئه کاره ایه واسه خودش! اما میگه مدافع و نظامی نیستم!😳 تازه علاوه بر اینکه عاشق رسوله، عاشق شهید بیضائی هم هست. میدونی چیه؟! گوشیشو درآورد. عکس مزار شهید بیضائی رو نشونم داد.میگفت "ببین مزار رسول چقدر قشنگه.اونوقت مزار شهید بیضائی رو ببین چقد خاک میخوره و غریبه..." گیر داده بود که چرا نظامی و مدافع نمیشم؟!ازم خواست که خودم برم توی کار.... - چه جالب! خب تیپش و اخلاقش چطور بود؟ - با اینکه دیدار اولمون بود اما یه پسر خوش سیما، مودب، خوشتیپ و خون گرمی بود! تی شرت، ساعت نظامی، کلاهش مثل کلاه های رسول، کفش کالج، شلوار مخملی و عینک آفتابی! تازه به قول خودش با موتور لگنی هم اومده بود!!!!!😁 - خدا حفظش کنه... آره... خدا حفظش کرد... اونم برای خودش... 🌸 ، تو رشد و تخریب شخص، خیلی مهمه... اونم دوستهایی که روت اثر میذارن، نه اونایی که روشون اثر میذاری... یعنی محمدرضا عجب دوستای صمیمی انتخاب کرده بود... همه سیمشون وصل بود... بدون اتصالی... 👇