⚘﷽⚘
✨بسم رب الشهداء والصدیقین✨
🌷سيد علي زنجانی طلبه ایرانی مدافع حرم شب گذشته در حمله هوایی ارتش اردوغان (#تروریست_عثمانی) به مواضع نیروهای مقاومت در استان ادلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🔸اگه یه وقت مهمون داشتیم و نزدیک ترین #مغازه به خونه🏡 بسته بود، جای دیگه نمیرفت🚷 برای خرید.
🔹میگفت این بنده خدا به گردن ما حق داره. #حق_همسایه رو باید بجا بیاریم و از ایشون وسیله بخریم چون نزدیک منزل ما هستن👌
🔸بعد از #شهادتش هر وقت بخوام برای نذری چیزی بخرم نگاه میکنم و نزدیک ترین رو به مزار شهدا🌷 انتخاب میکنم که حق همسایگی #همسرمو به جا بیارم.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#شهیدانہ {😍✨}
✔️شهدا همیشه آنلاین هستند
ڪافیه دلت رو بروزرسانے ڪنے😊
اون موقع مےبینے ڪه در تڪ تڪ⤵️
لحظات در ڪنارت بودند...««
هستند...→↓•••
وخواهند بود...😇🍃›››
#رفیق_آسمونے_یادت_نره😉
#شهید_محمود_رضا_بیضایے
🌹| @dosteshahideman
14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#محمود_رضا_بیضائی_و_علی_یزدانی
❤️❤️❤️❤️❤️
👌خاطره و شهادت محمودرضا به گفته رفیق شهیدش علی یزدانی 🌺
#حتما_ببینید
❤️| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
💠برای محمودرضا /صدو هفتاد و دو
▪️دکتر احمدرضا بیضائی:
خوش عکس بود.
به عکس علاقه داشت و از جلوی دوربین فرار نمیکرد. همین باعث شده بود کلی عکس در #سوریه داشته باشد. وقتی از سوریه برمیگشت، عکسهایش را میآورد و باز میکرد، با هم میدیدیم. اما اگر از او عکس میخواستم، نمیداد.
میگفت: "میخواهی بگذاری روی فیسبوک؟!" میگفت: "تا حالا یک فریم عکس از بچههای سپاه در سوریه، جایی دیدهای؟
ندیدهای!
پس بگذار درز نکند."
راست میگفت. در دو سال اول جنگ، هیچ عکسی از بچههای سپاه که در سوریه بودند وجود نداشت.
روز شهادت محمودرضا، وقتی سهیل کریمی خبر شهادتش را کنار تصویری از خودش و محمودرضا، در حساب گوگل پلاسَش منتشر کرد، من شوکه شدم! مثل این بود که یک سند با طبقهبندی تاپ سیکرت درز کرده باشد .
در هفته اول بعد از شهادت محمودرضا، مجموعهای از عکسهایش را روی فیس بوک منتشر کردم و با فلشمموری هم در اختیار چند نفر از دوستانش قرار دادم. عکسهایی که دست بعضی از همسنگرانش بود هم کم کم بیرون آمدند و دست به دست چرخیدند و عکسهای محمودرضا صفحات شبکههای اجتماعی را پُر کرد.
حالا عکسهایی مثل این را همه دیدهاند؛ عکس از لحظات اعزام به عملیات!
🌷| @dosteshahideman
hamin arezome.mp3
5.5M
#ثمینه 🍃
📝 همینآرزومه،همینمسیرم
#حسینےبمونم،حسینےبمیرم😍
هوایےشدمآقا،هوایےتو😍
الهےبشمروزےفدایےتو😍
#دقیقاااشبیهحاجقاسمفدآتونبشم
#آقاجانم✌️🇮🇷
#محمدحسینپویانفر🎙
🌺| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🎥 #اولین_انتشار
🔅 شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصلشان عند ربهم یرزقونند
🌷 شهید عیسی برجی
❤️ #تازه_داماد_شهادتت_مبارک
🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🎥 #ڪلیپ
مراسم تشييع پیکر مطهر شهيد طلبه مدافع حرم #سيدعلی_زنجانی در حرم حضرت زینب کبری سلام الله علیها، كه در حملات ديشب، پهپادی ارتش تركيه در ادلب سوريه در مقر حزب الله لبنان به فيض شهادت نائل آمد.
#شهید_سیدعلی_زنجانی🌷
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و چهل و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: خدای دو زاری به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شد
⚘﷽⚘
قسمت صد و چهل و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: تیله های رنگی
جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...
چند لحظه سکوت کردم ...
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ...
شیشه های کوچیک رنگی ...
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...
نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ...
در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ...
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ....
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله...
و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...
به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و چهل و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پش
⚘﷽⚘
قسمت صد و چهل و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: الهام نیامد؟!
انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...
به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...
مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ...
دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ...
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ...
🌷| @dosteshahideman