⚘﷽⚘
🔸حسین ۲۷ سال👱♂ داشت و جمعاً "۲۵ بار" #کربلا رفت. اولین سفرش را در ۲۰ سالگی رفت. در مناسبتهای مختلف به صورت #مستقل جدای از سازمان حج و زیارت به کربلا میرفت
🔹اغلب با ماشین🚗 دوستهایش میرفت. وقتی هم خانمش را #عقد کرد، او را به کربلا برد. #عاشق کربلا بود😍 حتی اگر چند روز مرخصی داشت، آن چند روز را به #کربلا میرفت.
🔸یک بار، یک کربلای #سه روزه رفت. میخواست "شب جمعه" را کربلا باشد. وقتی عراقیها گذرنامهاش📖 را دیده بودند، به او گفته بودند:❣أنتَ مجنون❣
#شهید_حسین_هریری🌷
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🌷 | @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
فیلم دیده نشده از ماهیت افرادی که ضریح را لیس می زنند!
🔹 فردی که عمل سخیف لیسیدن را مرتکب میشود، از نزدیکان و پیروان فرقه انحرافی شیرازی هاست که تحت حمایت انگلیس اقدام به راهاندازی شبکه ماهواره ای در لندن کرده و به فرقه «تشیع انگلیسی» شناخته میشوند
🌷| @dosteshahideman
arzi_20.mp3
5.7M
ابا صالح ابا صالح ابا صالح مداحی حاج منصور ارضی
#رزق_معنوی💛✋
7.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#کلیپ_تصویری
📹 همین آرزومه....همینه مسیرم...
با نوای کربلایی محمدحسین پویانفر
پیشنهاددانلودتصاویربسیارزیباازکربلا👌
#السلام_علی_ساکن_کربلاء 🌹
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و چهل و هشتم داستان دنباله دار نسل سوخته: الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید ... و سعی
⚘﷽⚘
قسمت صد و چهل و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...
مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم داداش ... خوش اومدی ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...
🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و چهل و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پروا
⚘﷽⚘
قسمت صد و پنجاه داستان دنباله دار نسل سوخته: آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ...
- خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...
بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ...
سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ...
رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...
- من نمی خوام برم مدرسه ...
با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ...
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...
- برو بیرون حوصله ات رو ندارم ...
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...
- الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
⇜حالا که رفته ای👤
★ #شب_بیداری هایم زیاد شده😔
💔شبـ بیداری هایی از بارانـ🌧 تر
★شبـ بیداری هایِ #بُغضهایِ😭
💔سنگین و گلوگیر
★واشک هایی که #تورا فریاد میزنند
⇜حالا که رفـتهای
#هرشب آسمانم بی تو💕
بارانیست😭
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
🌙 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۲ اسفند ۱۳۹۸
میلادی: Monday - 02 March 2020
قمری: الإثنين، 7 رجب 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ارسال نامه مامون به امام رضا علیه السلام برای ولایت عهدی، 200ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️6 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️8 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️18 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️19 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
🌷| @dosteshahideman