دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و شصت و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته داستان دنباله دار نسل سوخته: ایده های خام بدجور
⚘﷽⚘
قسمت صد و شصت و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: فروشی نیست
بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...
شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ...
غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...
- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...
علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...
- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود...
و علمیرادی با صدای بلند خندید ...
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ...
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...
- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ ...
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ...
بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ...
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می زد که ...
- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
از #تو تنها
گل سرخیـ🌷 مانده
لای دفتر شعرم📖
هر وقت باران می بارد🌧
#عطرش چنان دلتنگمـ💔 می کند
که انگار
#سالهاست رفته ای 😭...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار 🌙
🌙 | @dosteshahideman
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
میلادی: Sunday - 08 March 2020
قمری: الأحد، 13 رجب 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت مولی الموحدین امیرالمومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السلام، 23سال قبل هجرت
🔹آغاز ایام البیض (اعتکاف)
🌷| @dosteshaideman
⚘﷽⚘
موسولينى، ديكتاتور ايتاليا، به يكى از دوستانش گفته بود من ترجيح میدهم كه يك سال شير زندگى كنم تا اينكه صد سال گوسفند زندگى كنم؛ اينكه يك سال شير باشم، ديگران را بخورم و طعمه خودم كنم بهتر از اين است كه صد سال گوسفند باشم و آماده خورده شدن در كام يك شير باشم. اين را گفت و مرتب به دوستش يك پولى مى داد و مى گفت خواهش مى كنم كه اين جمله را تا من زنده هستم در جايى نقل نكن، چرا؟ چون من با اين شرط مى توانم شير باشم كه مردم گوسفند باشند اما اگر مردم اين جمله را بفهمند آنها هم مى خواهند مثل موسولينى شير باشند. اگر آنها هم بخواهند مثل من شير باشند، ديگر من نمى توانم شير باشم. آنها بايد گوسفند باشند كه من شير باشم
استادِ شهید مرتضی مطهری
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#سخن_نگاشت
🌷مداح اهل بیت، خادم الشهدا شهید حجت الله رحیمی:
خدایا در شهادت چه لذتی است که مخلصان تو به دنبال آن اشک شوق می ریزند و اینگونه شتابان اند.
به مناسبت ۱۸ اسفند سالروز شهادت
#شهید_حجت_الله_رحیمی
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
و به عنوان يك فردي از آحاد ملت مسلمان به تمامي ملت خصوصاً مسئولين امر تذكر ميدهم كه هميشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشيد
و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي كه داريد، منحرف ننمايد
اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود.
🌹| @dosteshahideman
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
⚘﷽⚘
☀روزی که برای خدا کار انجام می داد
خیلی خوشحال بود.
🌷| @dosteshahideman
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🔴نماهنگ خانه پدری
شعر خوانی سید حمیدرضا برقعی؛
آه ای شهر دوست داشتنی
کوچه پس کوچههای عطرآگین
ای مرور تمام خاطرههات
چون دهین ابوعلی شیرین
سرخوشیهای بیحدّم میزد
پرسه در کوچههای بی هدفی
دعوتم کرد سمت طعم بهشت
ناگهان عطر قیمهی نجفی
سَیدی!
گم شدم،
حرم،
مولا
از کجا می شود به او برگشت؟
عربی گفت و من نفهمیدم
باید از شارع الرسول گذشت
زخمیام التیام میخواهم
التیام از امام میخواهم
السلام علیک یا ساقی
من علیک السلام میخواهم
سنگ در میشود در این وادی
صاحبان جواهرند همه
واژه واژه با امین الله
زائران تو شاعرند همه
در حرم گم شدم که میدیدم
بین دریای بیکران دریا
ریخت مضمون تازه در شعرم
صحن نو، صحن حضرت زهرا
فرصت با تو بودنم چون ابر
لحظه لحظه میشود سپری
غرق آرامش، پر از رویا
حرم توست خانه پدری
لنگر آسمان، ستون زمین
تو به جبریل دادهای پر و بال
مستیام را خودت دوچندان کن
یا علی یا محول الاحوال
باز هم در شکوه اِیوانت
مستم، آشفتهام، پریشانم
دارم آن شعر روی ایوان را
جای اذن ورود میخوانم
«زائران درگَهت را بر در خُلدبرین
میدهند آواز طبتم فادخلوها خالدین»
بین این چهارپاره خوابم برد
رفتم از خویش و دفترم جا ماند
یکنفر مثل من درون حرم
داشت شعری برایتان میخواند
«علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من، به خدا قسم، خدا را»
❤️| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و شصت و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: فروشی نیست بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد
⚘﷽⚘
قسمت صد و شصت و سوم داستان دنباله دار نسل سوخته: آشیل
توی راه برگشت ... شب توی قطار ... علیمرادی یه نامه بهم داد ...
- توصیه نامه است برای * ... مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد ... توی مجتمع ما بمونی ... برات توصیه نامه نوشت ... گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت ...
نامه توی دستم خشک شد ...
- آقای علمیرادی ...
- نترس بند پ نیست ... اینجا افراد فقط گزینش شده میرن... این به حساب گزینشه ... حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده ... خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن ... الکی کاری نمی کنه ...
انتخاب بازم با خودته ... فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ... هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن ... هم باید خیلی مراقب باشی ... پاشنه آشیل مرتضوی نشی ...
هنوز توصیه نامه توی دستم بود ... بین زمین و آسمون ... و غوغایی توی قلبم به پا شد ...
- پس چرا واسم توصیه نوشت؟ ... اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟ ...
تکیه داد به پشتی ...
- گفتم که از بچه های قدیم جنگه ... اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس ... کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد ... هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟ ... میومد وسط، محکم پای کار ... براساس تواناییش، کم نمی گذاشت ... به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه ... و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا ...
مرتضوی هنوز همون آدمه ... تنهایی یا با همراه ... محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه ...
انتخاب تو هم تو همون راستاست ... ولی دست خودت بازه... از تو هم خوشش اومد ... گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره ... اهل ناله و الکی کاری نیست ... می فهمه حق الناس و بیت المال چیه ... مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار ... نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه...
تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم ... انتخاب سختی بود ... ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات ... هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست... آماده له کردن و خورد کردنت باشن ...
از طرفی، اگر اشتباهی می کردم ... به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد ... ریسک بزرگی بود ... بیشتر از من... برای مرتضوی ...
غرق فکر بودم ...
- نظر شما چیه؟ ... برم یا نه؟ ...
و در نهایت تمام اون حرف ها ... و فکرها ... تصمیم قاطع من... به رفتن بود ...
🌷| @dosteshahideman