⚘﷽⚘
خاکریز خاطرات🍃
سردار حسین فتاحی :
زمانی که در جنوب شرق ماموریت داشتیم شب به یک پاسگاه ژاندارمری که روستا بود رفتیم و قرار بود صبح برای شناسایی حرکت کنیم. همرزم سردار سلیمانی گفت: آن شب به دلیل کمبود جا باید حدود ۱۴ نفر در یک اتاق می خوابیدیم در حالی که فقط یک تخت سربازی در اتاق بود. من به گمان اینکه سردار حاج قاسم سلیمانی برای استراحت به اتاق دیگری می رود قبل از ورود بقیه روی تخت دراز کشیدم. زمانی حاج قاسم را در حال ورود به اتاق دیدم از جا بلند شدم اما حاج قاسم آمد داخل همان اتاق و از من خواست سر جایم دراز بکشم. من با اصرار خواستم ایشان به جای من روی تخت بخوابند اما خطاب به من گفت من فرمانده تو هستم و به تو امر می کنم همانجا بخوابی. آن شب حاج قاسم با وجود کمبود جا زیر تختی که من خوابیده بودم با سختی خوابید و به ما درس های بزرگی داد. 🌹
#شهیدسردارسلیمانی🌿
#تواضع_سردادلها🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگرانه🍃
مهم تر از اینکه شهید بشی
یابه مرگ طبیعی بمیری اینه که
مسیر زندگیت خدایی باشه.✨
فی سبیل الله ثم قتلوا اوماتوا}•
۵۸ سوره حج
#کلام_خدا🌿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🍃روایتگری سردار مهدی رمضانی درباره کرامات شهدای #کانال_کمیل
ایشان از بازماندگان کانال و همرزم شهید #ابراهیم_هادی بودند
💔😔 #راهیان_نور...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
زمین، همچو #قفس میماند...
بعضیها آفریده میشوند #برای_پرواز... 🕊
سردار شهید #قاسم_سلیمانی
سردار شهید #حسین_اسداللهی
شهید #مهدی_ثامنی_راد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💬 حاج حسین یکتا: [کتاب] "پرواز تا بی نهایت" یک دوره عرفان هست. هر صفحه یک خاطره هست؛ از کودکی تا شهادت. یک دوره عرفان! من سه چهار بار خوندم، هر دفعه هم یک شکم سیر گریه کردم.
📗 کتاب "پرواز تا بی نهایت" حاوی یادنامه شهید امیر سرلشکر خلبان #عباس_بابایی است که شامل بیش از ۱۰۰ خاطره از زبان خانواده، همسر و دوستان و اطرافیان و همکاران شهید است و این کتاب به وصیتنامه ایشان و عکسهایشان مزین شده است و با خواندن این کتاب ۲۸۰ صفحهای میتوانید با این شهید بلند مرتبه و عزیز آشنا شوید.
📌 به گفته مرحومه صدیقه حکمت همسر شهید بابایی، این کتاب کاملترین کتاب درباره شهید عباس بابایی است.
#در_خانه_بمانیم | #کتاب_بخوانیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
برات #سرود نمیگم الاݧ
برات میخوام #قصه.📖..
شب عملیات بگم
که مۍگفت:
با صورت میخوابم روۍ سیم خاردار
بگو بچهها از روۍ کمرم رد شن..
که #چشم بچهها تو #چشم من نیفته..
گوشت بدنش چرخ شده بود
لای #سیمخاردار حلقوۍ..⚙.
تو کِش به سَر ناخنت بره
یک ماه چرڪ میکنه..🧪.
#حاج_حسینیڪتا
حالا ایثار ما ڪجاست
اخلاص ما ڪجاست
که دست یکی رو بگیریم
و تو شب عملیات دنیا..🌍.
برسونیم اونطرف معبر
ڪه خداست...
ڪه امام زمان(عج) اونجاست..✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖ابراهیم و مورچه🐜 ها...
🌺 یک روز داشتیم با هم از منزل به طرف باشگاه میرفتیم. من کمی جلوتر رفتم. برگشتم و دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده؛ بعد نشست به اطرافش نگاه کرد و دوباره بلند شد.
✳️ با تعجب برگشتم به سمتش و گفتم: چی شده داش ابرام؟! گفت: «اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود پام رو گذاشتم بین مورچه ها. برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست از اونجا حرکت کنم.»
💯ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راهش رو ادامه داد. گفتم: عجب آدمی هستی؟! دیر شد، وایسادی بخاطر مورچه ها؟!
💐ابراهیم گفت: «اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون میریختم، نه اینکه با پام اونها رو له کنم.»
📚سلام بر ابراهیم2
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
برنامه تلوزیونی کنارتم هموطن هم اکنون شبکه سه سیما مهمان برنامه #روح_الله_رامندی
⚘﷽⚘
📚 #داستانک
💢 #نامهٔرویمربا
🌷 #شهیدجواددلآذر
_این دیگه چیه؟
جواد نگاهی به کیو انداخت، چشم ریز کرده بود و چیزی را می خواند. تکه کاغذی را چسبانده بودند روی در مربا. مرباها از شهرهای مختلف می رسید، مردم گاهی التماس دعا داشتند، گاهی هم سلامی می نوشتند تا به رزمندگان ارادتشان را نشان دهند. صورت کیو در هم رفت، لبهاش آویزان شد؛ اما چند لحظه بعد خودش را جمع و جور کرد، کاغذ را کند و گرفت سمت جواد.
_جواد انگار با تو کار دارن!
جواد نگاهش را بین نامه و کیو رد و بدل کرد، دست از خوردن کشید و نامه را گرفت. خط اول به خط دوم نرسیده بغضی سنگین گلوی جواد را فشار داد، حالش منقلب بود و نمی توانست آرام بگیرد.
_چی شده جواد؟
_آق جواد خوبی؟
_چه احساساتی شدی یهو!
جواد چشم از نامه گرفت، اگر پلک می زد اشکش راه می افتاد. نمی خواست کسی اشکش را ببیند، نمی خواست بزند زیر گریه. اما کلمه های نامه دست از سرش بر نمی داشتند؛ " سلام بر رزمندگان اسلام. ما دو خواهر از جمکران هستیم، پدرمان فوت شده و مادرمان با پختن نان و فروختنش به #ظائرها پول در می آورد. ما وضع مالی خوبی نداریم، اما با هم پول جمع کرده ایم و این مربا را برای شما خریده ایم تا قوت بگیرید. پدر ما خیلی دوست داشت به جبهه بیاید و رزمنده باشد، هر کس که این مربا را می خورد #لتفا یک روز به جای پدر ما بجنگد.
_جواد من که نمی تونم. کجا برم بجنگم.
هنوز هزارتا امید و آرزو دارم، بده من بده من اصلا نمی خورم این مربا رو.
جواد بغ کرده از پای سفره بلند شد، نامه را به دست یکی از بچه ها داد، جلوی در انبار ایستاد.
_خودم یه روز جای باباشون می جنگم. بخورین. اینا کجان ما کجا؟ اینا تو چه حالی ان ما تو چه حالی؟ من مدیون این مردمم.
📚شیر دارخوین، فاطمه دولتی، ص٢٠٠_٢٠١
#شهید_جواد_دل_آذر
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
#به_وقت_دلتنگی😔😭
------------------------
پیشنهاد #دانلود
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت پانزدهم: بچه شرور ما با چشم های سرخ و باد کرده اش بهم خیره شد ... - کریس وارد دبیرس
⚘﷽⚘
قسمت شانزدهم: صحنه سازی بزرگ
اوبران پایین پله ها ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد ... از خانواده مقتول خداحافظی کردم و از در خارج شدم ... اون هم با فاصله پشت سرم ...
- حدس بزن چی شده؟ ... هیچ دانش آموزی به نام لالا توی مدرسه نیست ... یا بهتره بگم هیچ دختری که چنین رژ بفنش پر رنگی بزنه ...
اول با خودم گفتم شاید بزرگ تر از مقتول بوده ... یا یه دانش آموز سابق ... اما مثل اینکه ازش هیچ پرونده ای توی مدرسه نیست ... نه پرونده ای ... نه هیچ اثری ...
در ماشین نیمه باز توی دستم خشک شد ...
- خانم تادئو گفت پسرش توی گنگ با اون دختر آشنا شده ... پس احتمالا گنگ دبیرستانی * نبوده ... گنگی بوده که فقط با دبیرستان ارتباط داشته ...
و برگشتم سمت خونه مقتول و زنگ رو به صدا در آوردم ... پدرش در رو باز کرد ... بدون لحظه ای مکث ...
- شما ... لالا رو با چشم های خودتون دیده بودید؟ ...
به شدت جا خورد ... مشخص بود هنوز همسرش فرصت نکرده بود تا در مورد حرف زدنش با من ... چیزی به شوهرش بگه ...
- می دونم سعی در کتمان ارتباط اونها داشتید اما در حال حاضر صحبت با این دختر برای ما واقعا مهمه ... امیدوار بودم بتونیم از طریق مدرسه پیداش کنیم ... ولی اینطور که میگن دانش آموز اونجا نیست ...
شوک و غم از دست دادن پسرش ... و سوال های پشت سر هم من ... شرایط دردناکی بود برای اینکه بتونه روی خودش و رفتارش تسلط داشته باشه ... به سختی می تونست آشفتگی درونش رو کنترل کنه ... اما چشم های سرخش فریاد می زد ...
- فکر می کنید لالا توی قتل پسرم دست داشته؟ ...
چه درد عمیقی توی وجودش بود ... حسی رو که هرگز توی چهره پدرم ندیده بودم ... حسی که برای چند لحظه ... رفتار بی پروای من رو مهار کرد ...
- هنوز چیزی مشخص نیست آقای تادئو ... این وظیفه ماست که تمام اطرافیان مقتول و روابطش رو بررسی کنیم... هنوز از ارتباط این دختر با قتل چیزی نمی دونیم ...
سکوت خاصی فضا رو پر کرد ... و در این بین، همسرش هم به ما ملحق شد ... غرورش مانع می شد تا بتونه با بغضی که توی گلوش داره حرف بزنه ...
- من از دور دیده بودمش ... اما مارتا از نزدیک اون رو دیده ...
چند باری کریس رو تعقیب کردم تا ببینم با چه افرادی می چرخه و چه کار می کنن ... محل تجمع شون بیشتر سمت پارکینگ و انباری پشتی دبیرستان بود ... گاهی اوقات هم بیرون از مدرسه ... آخر پارک ... که یه ساختمون قدیمیه... خیلی ساله دست نخورده و کسی اونجا رفت و آمد نداره ...
پارکینگ و انباری مدرسه؟ ... قطعا واسطه ها و خرده مواد فروش های مدرسه بودن ... پس چرا توی جستجوی مدرسه هیچ خبری ازشون نبود ... نه از گنگ ... نه از لالا ... نه اثری از خراب کاری هاشون ... نه حتی ته مونده یه نخ سیگار ... کجا رفته بودن؟ ... گنگ خود مدرسه و اون گنگ ...
آقای تادئو داشت دوباره با دروغ چیزی رو مخفی می کرد؟ ... یا دبیرستان مرکز یه صحنه سازی بزرگ بود؟ ...
* گنگ های دبیرستانی، گنگ هایی هستند که فقط شامل دانش آموزان همان مدرسه می شوند و به راحتی عضو دیگری نمی پذیرند. این گنگ ها می توانند با سایر باندها و گنگ ها در ارتباط باشند اما عموما به صورت مستقل عمل می کنند و عضو یا زیرمجموعه باندهای قاچاق یا گروه های سازمان یافته محسوب نمی شوند، اگر چه عموما با خود سلاح سرد دارند و حمل سلاح گرم و سبک نیز بین آنها دیده می شود. بازه سنی اعضا عموما بین 14 تا زیر 18 سال است.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت شانزدهم: صحنه سازی بزرگ اوبران پایین پله ها ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد ... ا
⚘﷽⚘
قسمت هفدهم: جادوگر
خانم تادئو مشغول چهره نگاری صورت لالا بود ... که اوبران از پشت شیشه بهم اشاره کرد ... با فاصله از اتاق ایستادیم ...
- آقای تادئو درست می گفت ... اثری از گنگ توی مدرسه نبود اما توی اون ساختمون چرا ...
همه جا رو به دقت تمییز کرده بودن ... اما نه اونقدر تمییز که مشخص نشه قبلا پاتوق شون بوده ... و یه چیز جالب دیگه ... نه تنها از این گنگ، اون اطراف خبری نیست ... بلکه توی کل منطقه هیچ اثری از گنگ ها یا مواد فروش های رهگذر نیست ...
با شنیدن این جمله ناخودآگاه چشمم برق زد ...
- مگه میشه اطراف یه دبیرستان نشه هیچ اثری از مواد فروش ها و گنگ ها پیدا کرد؟ ... پس دانش آموزها مواد و کارت شناسایی جعلی شون رو از کجا میارن؟ ...
نگاه و چهره اوبران هم به اندازه من متعجب بود ... دبیرستانی که بچه هاش به هیچ کار پر خطری دست نمی زنن؟ ...
چطور همه جا اینقدر تمییزه؟ ... از مدرسه و خیابون های اطرافش گرفته ... تا اتاق و خونه کریس تادئو ... حتی توی لپ تابش هم اثری از هیچ چیز نبود ... نه تصویر و فیلم خاصی ... نه هیچ رد و نشان دیگه ای ... جز پروژه های دبیرستانی و یه سری کتاب های الکترونیکی ...
اونقدر همه چیز عجیب بود که انگار با پرونده موجودات فضایی سر و کار داشتیم ...
- به نظرت از کجا باید شروع کنیم؟ ...
صدای اوبران رشته افکارم رو پاره کرد ...
- فعلا سابقه مدیر دبیرستان رو چک کن ... مطمئنم اگه همه چیز به اون ختم نشه ... بازم جواب خیلی از سوال هامون پیش اونه ... می خوام همه چیز رو در موردش بدونم ... حتی بی اهمیت ترین نکته ها رو ...
بگو سابقه گروه های اون منطقه و دبیرستان رو هم چک کنن ... منم دنبال محل گنگ ها می گردم ... محاله هیچ ارتباطی بین دانش آموزها و مواد فروش ها نباشه ...
اگر واحد موادمخدر هیچ خبری ازشون نداره ... شک نکن خودشون پخش کننده مواد اون منطقه ان ...
جمله ام تموم نشده ... کوین از دایره مواد پشت سرم بود ...
- می دونی توماس ... گاهی از خودم می پرسم چرا توی پرونده های مشترک به این عوضی کمک می کنی؟ ... ولی بعدش که خوب فکر می کنم به این نتیجه میرسم که برعکس تو ... من یه پلیس خوبم ...
با حالت خاصی زل زدم بهش ... حالتی که مخصوص خودش بود ...
- باز اینجا یکی اسم جادوگر رو برد ... سر و کله ات پیدا شد...
(شبیه ضرب المثل فارسی ... "موی کسی را آتش زدن" یا "عجب نجیب زاده ای بود")
- حیف ... اگه واقعا جادو بلد بودم یه فکری برای این اخلاق گند تو می کردم ... خوب که نمیشی ... حداقل شاید درصد عوضی بودنت کمتر می شد ...
فایلی رو که دستش بود انداخت روی میز ... و رفت سمت تخته اطلاعات جنایی ... گوشه تخته یه علامت سوال کشید ... با یه مربع دورش ...
- اومدی واحد ما نقاشی تمرین کنی؟ ... به خودتون تخته و ماژیک ندادن؟ ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•