eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_دوازدهم2⃣1⃣
⚘﷽⚘ ⃣1⃣ نزدیکای ساعت ۱۲🕛 رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم☺️سید و علیم توی اتاق مهمون😝 ولی از اونجایی که داداش منو خانومشون میدونستن دیگه از این فرصت ها گیرشون نمیاد قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن(بی تربیت ها خجالتم نمیکشن ناسلامتی رفتیم تو خونه یه روحانی👳 تازه من و سیدم که سینگل😇) منم توی اتاق سید😍 سیدم توی هال😂 در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید. _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت ادامه بدم😌 سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه. جواد رفت و پشت سرش درو بست چادر و مانتو مو در آوردم . زیر مانتوم یه تاپ مشکی تور داشتم.😊 آخییییش😋 خنک شدم😊 از صبح مردم تو اون همه لباس گرم😁 چه اتاق مرتبی😳 کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم😍 روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم... کم کم خواب مهمون چشمام شد...😴 با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...😱 _آی دزددددد😮 یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید😦 منم صدای جیغم خفه شد 😶 اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا😳 محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...😖😣 اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست😳 این چرا اینجوری کرد ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم😱 وای خاک تو سر من 😱 سید منو با این وضع دید😰 خدایا...😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_سیزدهم3⃣1⃣ ن
⚘﷽⚘ ⃣1⃣ تا صبح نخوابیدم و به اتفاق دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو....😭 تق تق 🚪 _بفرمایید فاطی: سادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو چیده🍳🍞🍯☕️ _باشه الان میام. لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم. توی آینده به خودم نگاه کردم.😢 از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود. هی.... 😢 از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخوه به همه یه سلام آروم دادم همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد😔 بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم. حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت :وای مادر چشات چیشده😳 دیشب نتونستی خوب بخوابی؟ با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین😔 _چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید 😁 دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم.☺️ همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم . سید: فائزه خانوم😔 به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود... با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید😨 سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش در میزدم و بیدارتون میکردم... من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت.... 😣 _آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید...😞 سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که.... بین حرفاش پریدم... _میشه ادامه ندید...😔 سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید... اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم.... خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش شیرین بود... فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی....😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣
⚘﷽⚘ ⃣1⃣ ساعت ۵ عصره... بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.... تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان... علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران... 😢 باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم....😢 سیدم حالش گرفته اس... مطمئنم بخاطر دیشبه... احمقانس که فکر کنم اونم مثل من....😔 صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هرلحظه بیشتر بغض کنم😭 این آخرین قدم برای دیدنت...😭 این آخرین پله واسه رسیدنت...😭 گوشی فاطمه زنگ خورد فاطی: سلام بفرمایید. فرد مجهول:_______ فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید....... ۰۹۱۰ عه 😳 شماره منو گفت😳 تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم : فاطمه کی بود؟چرا شمارمو دادی 😳 فاطی: از نشریه بود 😡 تو شماره منو بجای شماره خودت دادی😡 _عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم... خب ببخشید آجی😊 فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم😡 دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال😢 علی من و بغل کرد.... همه دلتگیامو یا اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...😭 از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد😭 لعنتی حرف بزن... لعنتی نگام کن... نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه...😭 (برای آخرین نفس بخون ترانه ای... 😭 که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...😭) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد😢 سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت😭 سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد... طولانی...) نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت... تقدیر... اتفاق... ولی هرچی بود تموم شد... راستی این هدیه مال شماست.... یاعلی😓 یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت... وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست...😢😢😢😢😢😢😢😢 من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...😢 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پانزدهم5⃣1⃣
⚘﷽⚘ ⃣1⃣ توی اوتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم... هنذفری توی گوشمه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم... و آروم اشک میریزم😭 این دو روز با همه خاطراتش گذشت... و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم...💔 بی قلب...💔 مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش... 😢 همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد😪 منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...😴 با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم😶 فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم. _وای من چقدر خواب بودم مگه؟😱 فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی😅 _بی ادب😬 ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما بعد نماز صبح فاطمه خوابید😪 دوربینمو📷 برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی... تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم... 😭 گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود...😢 زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...😢 چقدر قشنگ اسممو صدا زد... چقدر قشنگ😭 خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تورو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...😭 ای خدا😭😭😭😭😭 چقدر آرزوی محال میکنم....😭 دیوونه شدم...😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شانزدهم6⃣1⃣
⚘﷽⚘ ⃣1⃣ نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم😕کش و قوسی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام😊 فاطی: کوفت و سلام 😡 زهر مارو سلام😡 دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان😡 _اوووه(خمیازه😮) حالا مگه (بازم خمیازه😲) چیشده(با اجازه تون خمیازه😪) فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت 😒 این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی😡 _برو بابا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. _سلام مامانی😒 مامان: سلام به روی ماه نشستت😍 خوب خوابیدی ؟ _اوهوم😊 من برم دستشویی الان میام دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهنم پاک کردم😄 _مامان معدم فکر کنم سوراخ شده😢غذا مذا تو بساطتت نیس؟😢 مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور 😊 فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه _اییییش 😁 خودشیرین😤 فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد😋) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم😌 فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور😂 _آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره 😊(سخنی از عمه نویسنده😜) فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم😁 _ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟ فاطی: باشه بریم😞 تنیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم☺️ فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟ _وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم فاطی: اییییش😁 لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم😍 فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد😶 اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلفت کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن🎤 _با خبر باش که هنگامه استقبال است... ۳۱۳ آیینه و یک تمثال است... با خبر باش که هنگامه استقبال است. به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم _خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد😒 _عه فاطی مندله😍(مهدیه دوست گرامم) _سلااااااام عرض شد مندل بانو😍 مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها😂) _ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی😡 مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم _هی آدم رفیقشو گم میکنه؟!😒 مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم😍 _چجوری جبران میکنی😜 مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من😉 _به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است😍 ما آماده ایم بدو بیا مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام😉 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هفدهم7⃣1⃣ ن
⚘﷽⚘ ⃣1⃣ بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون😉 بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ😍 مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه😝) _مهدیه مندل:جونم _نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها😉 بیا بریم همین بستنی حمید (به به😋 یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان ) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه😋 فاطی: آره ارواح عمت 😏تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی😝 _بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس😡 مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید🍦 فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم. بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم. من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.😐 مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه😂 _خیلی بیشعورید ها😳 مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم😡(آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون😜) فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن😂 _دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت✋ فاطی: اگه به علی نگفتم😡 _برو بگو 😏 مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم😁 فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره😂 _ بیشعور گامبو خودتی 😡 من فقط تپلم😊 مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هجدهم8⃣1⃣ ب
⚘﷽⚘ ⃣1⃣ امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...😢 توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد😢 از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم... هی تازه ماه رمضونم هست و ببشتر وقتم رو مسجدم... ولی.... نشد.... بخدا نشد... نه تنها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...😔 دلم براش تنگ شده.... یعنی اون اصلا منو یادش هست😭 صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد😢 شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم😭 _الو بفرمایید ناشناس: خانم زمانی؟ _بله بفرمایید امرتون ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ _وا😳 الووووو الووووو تماس قطع شد😐 وا این دیوونه دیگه کی بود😳دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود😨 از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم😜 *خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود این دیگه کیه😳 راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره😂) علی به طرفم اومد و کنارم نشست علی: آبجی گلی خوبی؟ _از احوال پرسیای شما😏 علی: متلک میگی آبجی خانوم😑 _متلک نیست عزیزم حقیقه مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید😏 علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته😊 _عه جان من 😳 به به بریم😍(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها 😂 من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم) علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم😱 _چیوووو😳 علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم رو روز تو قم _خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش😳 علی: وا چرا همچین میکنی😳 نه فقط بعد عید فطر با خانودش میان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم😊 جاااااانم😳آخ قلبم خدایا دمت گرم 😍 با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر... _یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_نوزدهم9⃣1⃣
⚘﷽⚘ ⃣2⃣ ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم.😊 امروز عید فطره و من و خانواده بعد نماز عید اومدیم مصلی امام علی(مصلی کرمان) بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم😢 چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره.... فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم☺️ علی: آره عزیزدلم بریم خانومی😍 فاطی: تو نمیای فائز؟ 😁 _نه برید خوش بگذره😉 مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟! _اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم😋 مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر😁 _باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من😳 بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه😊 چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم. علی و فاطیم اومده بودن😜 باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا☺️ خیلی استرس داشتم... خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم....😭 شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت😭 نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم... بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم.... خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن.... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی.... ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بیستم0⃣2⃣ م
⚘﷽⚘ ⃣2⃣ سرانجام روز موعود فرا رسیددددد😍 امشب شام خونمون دعوتن😍 آخ جوووون😊 از صبح زود که بلند شدم کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم... حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...😍 خدایا... چقدر این پسر دوس داشتنیه... چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه...😊 خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو... فقط اونو بده من...🙏 باعشق همه کارای خونه رو کردم...😍 ذره ذره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم😍(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه😂 از من بیشتر از این توقع نمیره) این قدر کار کردم که صدای مامانمم در اومده بود مامان: فائزه مامان خودتی؟😳چقدر کارکن شدی ها😳 _بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده☺️ فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد😉 _😡بیشعور حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم😍 حالا نوبت خودمه...😍 یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم😊 ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد😁 آخ قلبم اومد تو دهنم😶 سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم😍 اول حاج خانوم بعد حاجی جون اومدن تو... وای چرا درو بستن....😢 پس محمدجواد کوش....😭 علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟😳 حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شاءالله دفه بعد مزاحمتون میشه...😊 دیگه هیچی از مکان و زمان نمیفهمیدم... چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه.... فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم.... ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بیست_و_یکم1⃣
⚘﷽⚘ ⃣2⃣ با احساس چکیدن آب روی صورتم چشمامو باز کردم... نور چشمامو اذیت میکرد... دوباره بستمشون... مامان: وای چشماشو باز کرد بچم😭 فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید😢 حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم.😔 مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پزیرایی😌 چشمامو باز نکردم تا لحظه ای رفتن بیرون از اتاقم فقط فاطمه موند😞 فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم😢 با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...😔 فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست... فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنی😢 _محمدجواد کجاست... چرا نیومده😢 فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی...😔 _لعنتی... لعنتیییی.... خیلی نامردی😭 زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت.... 😭 فاطی: فائزه... _چیه😭 فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون _باشه با فاطمه رفتیم بیرون بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا... ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره... ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بیست_و_دوم2⃣
⚘﷽⚘ ⃣2⃣ اون شب با اون همه نگاه مختلف آخرش تموم شد... نگاه خسته من...😔 نگاه نگران مامان...😰 نگاه مشکوک علی...😒 نگاه مهربون فاطمه...😊 نگاه دلگرم کننده بابا...😍 نگاه ناراحت حاج خانوم....😟 و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....😴 وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آخر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخواه دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...😍 و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....😢 فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم... در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم😭 خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو😭 خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن😭 گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده.... شهر باران رو پلی کردم... آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...😭 دیگه به هیچ چیز امید ندارم... دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم... خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری... این همه انتظار... این همه اشتیاق... همه نابود شد... به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...😳 آهنگ حامد درباره جهادگرا...😢 خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_بیست_و_سوم3⃣
⚘﷽⚘ ⃣2⃣ الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده... همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست...😔 علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود... هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...😢 خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم...😢 داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد📱 مهدیه بود _الو سلام آبجی😍 مندل:سلام عزیزم بهتری _ممنون گلم بهترم😊 مندل: فائزه یه خبر خوش دارم _چه خبری آجی😳 مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟ _وای جدی میگی؟😍 من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن🙏 مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه _ان شاالله مندل: کاری نداری عزیزم _نه آبجی بازم ممنون😘 مندل: خواهش عزیزم. بای بای _یاعلی😍 خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس😢 آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده... برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردن😳 البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری اروم شم... توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد😊 این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم✈️ ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•