eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ 💠از دستنوشته‌‌های شهید محمودرضا بیضائی در بسم الله الرحمن الرحیم شنبه ۹۲/۷/۱۳ 🌷امروز برای آمادگی عملیات در غ غ [غوطه غربی] چند نوبت جهت شناسایی منطقه رفتیم تو دل غ غ [غوطه غربی]. تردد مسلحین خیلی عادیه تو این منطقه، اصلا انتظار و توقع عملیات تو این منطقه رو ندارن. عملیات بدلیل وسعت منطقه بسیار پیچیده و سخته ولی عجیب مزه‌ای داره. این هدفش تأمین امنیت خانوم سلام الله علیها ست و چه سعادتی بالاتر از این که تو این مهم شرکت بکنی و فدا بشی. شب هم در جلسه فرماندهی عملیات شرکت کردیم جهت هماهنگی. فرماندهی حزب ا... در غ غ [غوطه غربی] به همراه عملیات حزب [حزب الله] و اط حزب [اطلاعات حزب الله] و مسوول مربع علی اکبر (علیه السلام) [اسم منطقه است] خود فرماندهی قرارگاه، آقا مجتبی عملیات، ابومحمد مسوول اط [اطلاعات] و من و سید مهدی و علی به عنوان مسوولین محور. 🌹پی‌نوشت: برخی کلمات را بخاطر سرعت در نگارش به صورت اختصاری نوشته. توضیحات داخل کروشه [ ] از من(برادرِ شهید بیضائی) است. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ از شخصـے پرسیدند : تا بهشت چقدر راه است ؟ گفت : یڪ قدم گفتند : چطور ؟! گفت : مثل یڪ پایتان را ڪہ روے نفس شیطانـے بگذارید پاے دیگرتان در بهشت است . 🕊 🕊🌹 🕊🌹🕊 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ...🌸 اول تابستون سال ۶۱ بود که به عقد هم دراومدیم...💍 یه ماه بعد... عروسیمون بود و...👰 سه_چهار روز بعد... دوتایی رفتیم مشهد...🕌 یادمه وقتی واسه زیارت... مشرف شدیم حرم... نگاهی بهم کرد و گفت : "طیبه خانوم...❤ میخوام یه دعا کنم... دوست دارم تو آمین بگی ...😇 با خنده گفتم : "تا چی باشه…"😅 جواب داد : "تو کارت نباشه..." گفتم :"باشه... هر چی شما بگین آقااا...❤" ای کاش این حرفو نمیزدم...💔 چون تا این جمله رو گفتم... رو کرد به گنبد طلایی امام رضا (علیه السلام) ... دستاشو بلند کرد و گفت : ...♥ ...😔أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا تُوفِيق َأَلْشَّهَادَةَ فِي سَبِيلِک... دلم لرزید...💔 عرق سردی به تنم نشست...😣 قطرات اشک بود که بی امون... رو گونه هام سرازیر میشد... ♥ _رفتن-_جان _است _خودت_میدانی♥ اما چه کنم که بهش قول آمین گفتن داده بودم... با صدایی حزین و گرفته از بغض... گفتم.... "آمین...💔" 🌺 ☺️✋🏻 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 💚 نگاهم افتاد به نوشته روی افسر روسی. از تعجب خشکم زد. جلو رفتم و دقیق‌تر نگاه کردم. به فارسی نوشته بود . مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از کیه؟» خودش جواب داد: 📸 🌷🌷 @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ❇️ ظهور رخ ‌خواهد داد؛ امّا مهم این ‌است ‌ڪه ‌مــا ڪجـای ظهـــور ایستادہ‌ایم...! ❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ بچه رو دیدی؟! سه چهار سالش مثلا! دستاشو که باز میکنه ... زل که میزنه به چشمات و بغل میخواد بغلش که نگیری ... اول لب و لوچه اش کج و ماوج میشه... یچی میدوعه تو گلوش ... زور زورکی قورتش میده ... کف دستاشو باز و بسته میکنه ... خودشو رو پنجه پاش میکشه... اگه پشتتو کنی ... یه نمه پلکاش خیس میشه ... سماجت میکنه ... اشکش صاف میاد لب مژه اش... که به یه پلک زدنش بنده! یحتمل دیدی دیگه ؟! خودشو میکشه جلو... گوشه شلوارتو میگیره ...نگاه مبهوت و شفاشو میشونه تو چشمات! انگاری باور نمیکنه نمیخوای بغلش کنی ... اگه فقط یه قدم ازش فاصله بگیری ... اون گوشه لباست از مشتش بیرون بیاد... یه چند لحظه گنگ نگاهت میکنه... پُقی میزنه زیر گریه ... اولین چیزیم که بین هق هقش میپرسه اینه : دوسم نداری؟! یه همچین حالی... انگاری تازه باورمون شده... واقعیِ واقعی نمیخوان بغلمون کنن ... آقا ... دوسمون نداری ؟! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
2.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 🔺 قاسم سلیمانی می رود قاسم سلیمانی دیگری می‌آید، اصل نظام اسلامیست نه اشخاص و جناح‌ها... سردار دلها ❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ اگه تونستی یه‌ عمر‌ به‌ خدا بگی: چشم! خدا یه‌ جایی که خیلی‌ گیری، لطف‌ میکنه، وبهت‌ میگه‌ چشم پس‌ تمرین‌‌ کن رفیق...!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃روزی که به خاطر رضای پروردگارت چیزی را ترک می کنی ✨ مطمئن باش که خدا چیزی بهتر و زیباتر و گرامی تر از آنچه که توقعش را داشته باشی به تو خواهد داد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
....واما داستان جدید امشبمون😍
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 ⚘﷽⚘ 🌺 قسمت اول: مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ... اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ... شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ... ✅ادامه دارد . . نویسنده 👈شهید سید طه ایمانی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺