eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
953 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ✨خواستگاری به سبک حاج‌اصغر✨ پسرم خیلی باحیا و شوخ بود؛ وقتی می‌خواست کند، این مسئله را مستقیم به من نگفت. 🤔یادم هست از مهاباد که برگشت یک عکس را به من نشان داد؛ در آن عکس چادر بر سر یکی از سربازهایش انداخته بود و خودش کنار سرباز ایستاده بود. ❗️وقتی این عکس حاج‌اصغر را دیدم فکر کردم آن سرباز یک خانم است؛ به او گفتم «این خانم کیه؟» 💍گفت «من آنجا نامزد کردم» گفتم «بدون اجازه من؟» گفت «آره» گفتم «خودت می‌دانی! عروسی کردی الان داری به من می‌گویی؟» 😔خیلی ناراحت شدم و گفتم «تو چطوری دست این خانم نامحرم را گرفتی؟» گفت «عقد کردیم» گفتم «این خانم نگفت تو پدر و مادر نداری؟!» 😁بعد کلی خندید و گفت «مادر صاحب این عکس سرباز منه»😂😂 ❤️خندیدم و گفتم : «خب چرا با من این کار را می‌کنی؟ بگو زن می‌خواهم؛ من می‌روم و برایت زن می‌گیرم» به روایت مادر معزز🌷 🌷یادش با ذکر •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ الم یعلم بان الله یری... مگه نمیدونین که دارم میبینمتون؟! علق/ ۱۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈ششم✨ پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد)
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتم وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب باش.😊 همه ش به فکر 💭سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت.🙄😑 خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..🤔🙁 شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟❣😐 مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم.😕😣 تا بعدازظهر تو همین فکرها 💭😕🤔بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن.😁 -سلام.یعنی چی؟😟 -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.😁 رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.😃🙈 محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...😠 پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟😜😂 من و مریم بلند خندیدیم.😂😂 محمد هم لبخند زد😁 و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم😱🏃🏃♀ و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه.😍☺️ از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟😕 مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.😕😒 محمد گفت: _تو باور میکنی؟😟😐 -نمیتونم بهش اعتماد کنم.😕 -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟😊 -جوابم منفیه ولی...🙁 -دیگه ولی نداره.😊☝️ -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.😕 مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟😑 -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.😟🙁به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟😐 -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.😒😕 محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.😊 من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم.😁😃😄 از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.👧🏻🤗وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: 📲_شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: 📲_نه. نوشت: 📲_یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نمیکردم. گفتم:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈هفتم وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب #دلت باش.😊
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هشتم نمیکردم.گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره. حانیه دوستم بود.😊 گفته بود داداش مجرد نداره.🙈دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون. چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت: _خونه میری؟😊 -آره😊 -صبرکن با امیـــ🌷ـــن میرسونیمت.😍 -نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.😊 -نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.😁👎 از لحنش خنده م گرفت.😃 بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم: _میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟😆😜 لبخندی زد و گفت: _بیا و خوبی کن.😁 بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: _ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟🚙😁 پسر گفت: _تا شما بیاین من میام جلوی در. بعد رفت.به حانیه گفتم: _نگفته بودی؟خبریه؟☺️ -آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.😉 سوار ماشین شدیم.... حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد. مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت: _ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه. خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم🙊 و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت. حانیه گفت: _راست میگم به جون خودش.😁امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.😍 گیج شده بودم.😳😧 سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم. تو دلم گفتم ✨خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.😜😅 تو فکر بودم که حانیه گفت: _زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!😁 بعد خندید. من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.😱🙈 من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.😓 حانیه گفت: _برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.😉😍 سؤالی نگاهش کردم. لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم. حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت: _لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.😁😝 اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم.... قلبم تند میزد.💓 تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط. پشت در... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۶ آبان ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 06 November 2020 قمری: الجمعة، 20 ربيع أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ‌تا کی بگویم ... شاید این جمعه بیایی؟ شاید نقاب ... از ماه رخسارتـ❤️ـ گشایی مـ❤️ـولای من ... قربان آن قلب صبورت کی می رسد ... آن جمعه ی روز ظهورت؟ سلام صاحبـ❤️ـ جمعه ها .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ همیشه دو چشمه‌اند در خواب‌هایم و همین است که که شعرم بیدار می‌شود می‌بینم بسترم سرشار از گُلِ توست😍 و نم‌نم گیاه و سبزینه🌱 آفتاب☀️ است... ❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه 549 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸امام علی (ع): 🔹دوست راستين كسى است كه نسبت به عيب هايت نصيحت و خيرخواهى كند و پشت سرت، آبرويت را حفظ كند و تو را بر خويش مقدّم بدارد و ايثار كند. ( ميزان الحكمة: ج ۵، ص ۳۱۱) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ کتمان کردن یا افشا کردن؟؟؟؟ شهید آوینی:🌷✨ مردان حق اهل شهرت نیستند و از دوربین می‌گریزند و اگر هم بپذیرند، دشوار سفره‌ی دل خود را در برابر چشمان نامحرم دوربین می‌گشایند. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•