eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ما لشگر امام حسینیم حسین وار می جنگیم و حسین وار شهید می شویم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ما لشگر امام حسینیم حسین وار می جنگیم و حسین وار شهید می شویم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @d
⚘﷽⚘ زندگی نامه شهید سجاد مرادی تولد و کودکی متولد ۲۸ دی ماه ۱۳۶۱ در روستای آورگان (سد چغاخور) از توابع شهر بلداجی شهر بروجن استان چهارمحال و بختیاری چشم به جهان گشود . آن روز برف شدیدی آمده بود و به دلیل نبود امکانات پزشکی و وسایل نقیله و... سجاد در خانه پدری به دنیا آمد . از همان ابتدای زندگی سجاد با خدا شروع شد به طوری که پدر و عموی سجاد که در حال ساخت مسجد امام سجاد(ع) در روستا بودند ، اسم بچه را هم سجاد گذاشتند . سجاد تا ۴-۵ سالگی در روستا بزرگ شد و پس از آن با مهاجرت خانواده به شهر اصفهان در محله مفت آباد (روبه روی گلستان شهدا) ساکن شدند که‌ با توجه به اینکه زمان جنگ بود و شهدای زیادی برای خاکسپاری به آنجا می آوردند ، سجاد روحیه خود را با شهدا پرورش داد . پس از آن به محله شمس آباد (پل چمران) آمدند و در آنجا سجاد در مدرسه عرفان مشغول تحصیل شد . در همین حین سجاد به واسطه ارتباط عموی خود که‌ با آنها زندگی میکرد ، با مسجد و بسیج و ... آشنا شد . سجاد از همان دوره تا روز خاکسپاریش مسجد را رها نکرد . 🌷نوجوانی و شکوفایی در بسیج سجاد کار های فرهنگی را در مسجد امام حسین (ع) تیران و آهنگران شمس آباد شروع کرد و پس از آن برای ارتقا کار خود به مسجد حضرت ابوالفضل (ع) شمس آباد رفت و در آنجا جرقه های شهادت در وجود او شکل گرفت . سجاد در گروه تواشیح ، جلسه قرآن ، کتابخانه پایگاه و .. مسئولیت هایی پذیرفته و به خوبی از عهده آنها بر آمد ‌‌‌. سجاد به عملیات و تیر و تفنگ و جنگ و ... علاقه خاصی داشت . سجاد آرام آرام داشت بزرگ میشد و با رفقا اکثر شب ها گلستان شهدا بودند .‌ در اوج جوانی رفیق و دوست خود یعنی مرحوم مجید امین الرعایا را که‌ حافظ قرآن بود و در راه مسابقات قرآن مشهد در اثر سانحه تصادف درگذشت را از دست داد .‌‌ آن موقع بود من سجاد وصیت نامه ای نوشت و به دوستان گفت من زیاد زنده نمی مانم ‌‌‌... در جوانی خواهم رفت .. وصیت نامه را نزد برادر مجید امین الرعایا گذاشت ‌. سجاد از ابتدا مسئولیت هایی همچون نیروانسانی فرهنگی عملیات و در آخر در سال ۱۳۹۱ در کنار ، جانشین فرماندهی پایگاه را پذیرفت و به خوبی از عهده همه آنها بر آمد . این علاقه خاص سجاد به نظام اسلامی ، انقلاب ، امام و شهدا و مهم تر از همه رهبر انقلاب باعث شد تا در سال ۱۳۸۱ جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شود . 🌷زندگی با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در ۱ بهمن ۱۳۸۱ لباس سبز پاسداری بر تن کرد ، لباسی که از بچگی عشق و علاقه ی خاصی به آن داشت و در آخر مثل دو بال او را به آسمان رساندند . با دیپلم وارد دانشگاه افسری امیرالمومنین (ع) اصفهان شد و آنجا دوستان زیادی پیدا کرد ، رفقایی که از نسل آنها شهدای زیادی خونشان پای حرم ریخت . از شهدای مدافع حرم لشکر ۸ نجف اشرف بود که وقتی شهید شد سجاد خودش گفت من در دانشکده با او دوست بوده ‌‌‌. هم یکی دیگر از این رفقاست که یک هفته بعد از شهادت سجاد به شهادت رسید . مدتی در تهران دوره دید و بعد از آن وارد لشکر عملیاتی ۱۴ امام حسین (ع) شد ، همان لشکری که فرمانده اش سردار شهید حاج حسین خرازی میگوید : مـا لشـــکـر امـام حســینیم حســـیــن وار میــجـنــگـیـم و حسین وار شهید میشویم سجاد در لشکر ۱۴ نیز با شهدای زیادی دوست شد ... که همگی در کنار سجاد و یا با چند روز فاصله به شهادت رسیدند ... تعدادی از مسئولیت های سجاد در لشکر ۱۴: -فرمانده دسته گردان غواصی حضرت یونس (ع) -مسئول اطلاعات عملیات گردان ۱۰۷ امام حسین (ع) -مسئول اطلاعات عملیات گردان ۱۰۸ امام حسین (ع) در همین حال با مشغله زیاد او بسیج را رها نکرد و مسئولیت های فراوانی از جمله آموزش حوزه ۷ امام موسی کاظم (ع) را بر عهده گرفت ‌‌‌. در سال ۱۳۸۸ با راه افتادن فتنه به قصد براندازی نظام ، سجاد عاشقانه همچون دیگر شهدا و همرزمانش از نظام و رهبری انقلاب دفاع کرد . در سال ۱۳۹۰ با شدت گرفتن حملات ضد انقلاب به خصوص گروهک پژاک به کردستان ، برای دفاع از میهن اسلامی عازم کردستان شد . آنجا چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت . از جمله یک بار در سنگر نارنجک پرتاب میکنند که عمل نمی‌کند .‌‌ اما کسی چه میدانست سرنوشت شهادت در حلب سوریه برایش نوشته شده نه کردستان ایران ... سجاد بسیجیان زیادی را در سطح استان اصفهان آموزش نظامی داده بود و هرجا می رفت یا هر کس او را می‌دید می شناخت . میان بسیجیان که‌ میرفتی جایی نبود که‌ سجاد مرادی را نشناسند . در ۱۳ سالی که‌ پاسدار بود ازدواج کرد و بچه دار شد . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ تشکیل زندگی و خانواده سجاد در سال ۱۳۸۴ با دختری مومن و مذهبی از بستگان خود ازدواج کرد . در تاریخ ۱۱ آبان ۱۳۸۵ جشن عروسی ساده ای در منزل پدرش برگزار کرد . مجلسی که نه ریخت و پاشی داشت و نه چشم و همچشمی چشمی و ... مجلسی ساده و زیبا ‌. همان جا در منزل پدرش ساکن شد و در سال ۱۳۸۷ خداوند دختری به نام فاطمه زهرا به او داد . دختری که حالا روز جشن تکلیفش با سالگرد تولد پدر شهیدش یکی در آمده ... ۲۸ دی ماه ۱۳۹۵ تولد سجاد بود و فاطمه زهرا به سن تکلیف رسید. در همین حین ماموریت های سجاد به کردستان و... همه ادامه داشت و سجاد با توجه به داشتن دختری کوچک ، دلبستگی هایش دنیایی اش را زیر پا میشه گذاشت و برای دفاع از میهن میرفت . چند سال بعد از منزل پدرش به محله اطشاران نقل مکان کرد و تا شهادت خانه اش همان جا بود ... 🌷شهادت سرانجام در تاریخ 23 آبان ماه 1394 پس از وداع با دوستان شهیدش طبق تعبیر زیبای خودش عازم جبهه نبرد اسلام و آمریکا شد و پس از نبرد های بسیار در تاریخ 16 آذر ماه در منطقه خلصه حومه حلب در اثر اصابت موشک عناصر کتائب ثوار الشام با تانک و برخورد ترکش به پشت سر به فیض شهادت رسید ... وصیت نامه بسم رب الشهدا و الصدیقین مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشاالله این پل با شهادت رقم بخورد. صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد ٬ در مصیبت ها فقط برای امام حسین (ع) گریه کنید . ۲ روز روزه بدهکارم. ۱ سال از مالم برای روزه و نماز صرف شود. یک سوم مال قانونی بنده را صرف ایتام هیئت های سیدالشهدا (ع) ٬ فقرا و امور خیریه صرف شود . در قبرم تربت سیدالشهدا ٬ شب اول قبر نماز وحشت ٬ زیارت عاشورا فراموش نشود . از همه اقوام ٬ دوستان و آشنایان طلب حلالیت دارم . پدر و مادر عزیز هیچ وقت نتوانستم خدمتی به شما بکنم حلالم کنید . همسر عزیزم که همیشه رنج داده ام شما را حلالم کنید . فرزند عزیزم را به درس خواندن ٬ تقوای الهی ٬ نماز و حجاب توصیه می کنم . حلالم کن . خواهرانم و برادرم حلالم کنید . رهبر عزیزم را که راه امام عصر را ادامه میدهد فراموش نکید و یاریش نمائید . از ۱۳۹۴/۰۴/۱۸ به بعد خمس مالم را حساب کنید . در صورت امکان آشنایان ۱ روز برایم نماز قضا بخوانید . بدهکاری هایم در سررسید موجود است . وکیل پدرم می باشد (در کلیه امور پولی) والسلام ۱۳۹۴/۰۸/۱۶ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارسالی دوست عزیزمون از مشهد مقدس . زیارت به نیابت از شهید بیضائی
ارسالی دوست عزیزمون از مشهد مقدس . زیارت به نیابت از شهید بیضائی
ارسالی دوست عزیزمون از مشهد مقدس . زیارت به نیابت از شهید بیضائی
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و یکم ✨ نوشته بود.. 📲_فقط میخواستم ببینم چقدر
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و دوم ✨ رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق... وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.🤐😭 ✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭 کمکم کن.🙏✨ وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده بود.😭گفتم: _مادرت طاقتشو نداره. گفت: _خدا میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید. -وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢 -من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم .تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت .😊 مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت: _زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣ لبخند زدم و گفتم: _من کنار شما خوشبختم.☺️ -وقتی من نباشم چی؟😒 -عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.☺️ دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت: _زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒 داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😢وقتی دید ساکتم... گفت: _من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه. به شوخی گفتم: _باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌 باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت: _میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔 رفت سمت در.گفتم: _وحید.😒💓 ایستاد ولی برنگشت سمت من. -قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😣😭 گریه م گرفته بود... روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭 از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭 خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭 ازت بخوام که دیگه بمیرم؟... نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣 خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه. سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم. گفتم: _تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم نیستم.😣😓 مکث کردم و بعد بالبخند گفتم: _با حوریه هات بهت خوش بگذره.☺️😢 خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم: _چیزی شده؟!!😢 گفت: _دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤️ بعد رفت تو اتاق... اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨ حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم باشیم. ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم... . صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣 ولی وحید نذاشت... همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم: _وحید😊 نگاهم کرد... -بیا،دیرت میشه. -الان میام.😍 آروم فاطمه سادات رو بوسید😘👧🏻 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤️وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا... چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.😢وحید فقط نگاهم میکرد.👀❤️نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد: _زهراجانم😍 نگاهش کردم.👀😢.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و دوم ✨ رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو ب
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و سوم ✨ نگاهش کردم.. 👀😢 -دیگه باید برم.😊 بلند شدم.✨قرآن✨ رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو💼 برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه. اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود. -زهرا،به من نگاه کن.😊❤️ سرمو آوردم بالا. -زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.😍😊 من فقط نگاهش میکردم. -...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..😊 بابغض گفت: _مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.😢😍 رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت: _خیلی دوست دارم..خیلی.💓👋 سریع رفت و درو بست.... وحیدم رفت..😭😫وحید مهربونم رفت...😭😫وحید عزیزم رفت...😭😫 پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..😭وحید رفت..😭وحید رفت..😭 مدام با خودم تکرار میکردم. از حال رفتم.... وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.😣😭مامان گفت: _زهرا،چشمهاتو باز کن.😒 صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت: _وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟😭 مامان گریه میکرد.بابغض گفتم: _من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.😢😊 مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم: _فاطمه سادات کجاست؟ -تو هال،داره بازی میکنه. -بابا نیست؟😒 -هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.😭 مامان گریه میکرد.گفتم: _خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.😢 تو دلم گفتم.. ✨خدایا *هر چی تو بخوای*✨ روزها میگذشت... ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.😣سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.😥👶🏻بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.😣 به مامان و مادروحید گفتم. _همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.😧😨😥 خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم .اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ 😞👣منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم.. ✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*.✨ من عاشق وحید بودم... بود برام ولی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣 روزها میگذشت... ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که . دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...☺️ خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی👦🏻😍👦🏻 دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.☺️ ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم: _میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟ گفت: _نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊 مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون. یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊 آقاجون گفت: _زهرا.😒 نگاهش کردم و گفتم: _جانم😊 -وحید برنمیگرده؟😒😢 چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت: _اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒 گفتم: _من خیلی دوستش دارم ولی نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، نصیبش نشه.😢😊 آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.😞😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک... داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭وقتی نمازم تمام شد... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ باز شب و بی قراری باز شب و دلتنگی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا