⚘﷽⚘
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه ۱۲۴
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸 پیامبر (ص) :
🔹️كسى كه براى زنده كردن حق يک مسلمان، شهادت حقّ بدهد، روز قيامت در حالى آورده مى شود كه پرتو نور چهره اش، تا چشم كار مى كند ديده مى شود و خلايق او را به نام و نسب مى شناسند. (كافى(ط-الاسلامیه) ج ۷، ص ۳۸۱)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 6⃣یاران حضرت مهدی(عج) 2از3.ویژگیهای نفسانی 1⃣ایمان🌱 2⃣تقوا وطهارت🌱 3⃣علم و معرفت🌱 4⃣معرفت الهی
⚘﷽⚘
7⃣یاران حضرت مهدی(عج)
2از3_ویژگی های نفسانی👇👇
2⃣طـهـارت و تـقـوا: یـک رکـن مـدیـریـت ایـده آل،حـفـظ طـهـارت و تـقـوا،پـاکـیـزگی در عـمـل و اجـتـنـاب از هـر گـونـه
اخـتـلاط بـا اهـداف غـیـر مـشـروع یـا اهـداف غـیـر مـقـبول و غیر اخلاقی است. مدیر خوب،مدیری است که هر کاری را بر عهده می گیرد،آن را با رعایت اصول اخلاقی صحیح انجام دهد.یاران خاص مهدی به جهت برخورداری از طینتی پاک و طهارت و تقوایی ستودنی از انواع فسادی کهحکومتها دچار آن می شوند مبرّا هستند.فساد مالی،فساد کاری، قرارهای نـامـشـروع و نـامـوجـه در زمـیـنـه هـای مـسـایـل کـاری، جـاذبـه هـای دنـیـایـی دل آنـان را نـمـی لرزانـد و تـاءثـیـری در آنـان نـدارد.آنـهـا بـر اصـول خـود پـای بـنـدنـد و پای خود را از مسیری که برایشان ترسیم شده ، ذرّه ای کج نمی گذارند.
#امامحسنعسکریاینویژگییارانخاصمهدیرااینگونهبیانمیکند:
خداوند آنها را با پاکی نطفه و پاکیزگی سرشت،پاک و پاکیزه نموده است،دلهایشان از آلودگـی نـفـاق پـیـراسـتـه،قلبهایشان از تیرگی اختلاف پاکیزه،روح و روانشان بـرای پـذیـرش احـکـام دیـن آمـاده ... بـه آیـیـن حـق گـرویـده و در راه اهـل حـق گـام سـپـرده انـد
#امامصادقنیزمیفرماید:
خـداوند با دست قدرت خود بر شکم و پشت آنها می کشد،دیگر هیچ حکمی بر آنها دشوار نـمـی نـماید💪
آنـان بـا امـام خـود پیمان می بندند که از محارم الهی و آلودگیهای دنیایی چشم بپوشند. بـنابراین،یاران خاص حضرت با پاک سیرتی خود در مسیر پاکی و تقوا گام بر می دارنـد.و حـکومت جهانی مهدی مانند بعضی کشورهای اسلامی نخواهد بود که رهبران و مـسئولان آنها،فسق و فجور کنند و محرمات کبیره را عملا انجام دهند،شرب خمر و تجاوز و تـعـدی از حـدود الهـی کـنند و به انواع مفاسد و آلودگیها گرفتار شوند. چنانکه امروزه مـشـاهـده مـی شـود هـر از چند گاهی طبل رسوایی برخی از سران ممالک در عرصه جهانی نواخته می شود.
#سربازآقاباشیم✅
#نفستُمدیریتکن
#سختیراهروتحملکنبهعشقآقا
#نشرحداکثری
#اللهمعجللولیکالفرج
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
شهادت امیرالمومنین امام علی (ع) 24 رمضان-1400 (4).mp3
4.75M
⏯ #شور قتلگاهی
🍃پیرمردامیزدن چجور،وای از زینب صبور😭
🍃السلام علی عطشان چه بلایی سرت اوردن😭
🎤 #ایمانکیوانی🌱
👌بسیار دلنشین
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❇️ #انتخابات
💠همه درانتخابات شرکت میکنیم...
✍ چون در مکتب حاج قاسم
🇮🇷هر رای دهنده یک مدافع حرم است.
#حاج_قاسم
#ایران_قوی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💬کَسیکه راهش را از امامزمان(ارواحنافداه)
جداکرده وَ کارے به حضرت نداره،
مثلهمونهاییهست که
امامحسینعلیهالسّلام را #تنها گذاشتند💔):،
وَراهشان را جدا کردند وَ دنبالِزندگیشان رفتند.
[اصلزندگےوَهدف وَ سعادتِ ما
#باامامزمانبودن است.
«سَعِدَمَنْ وَالَاكُمْ» ]
#شیعههستیماعتقادمونهبایدعملکنیم
#فقطحرفوادعانباشیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
🔰 نماهنگی زیبا از شهید لطفی نیاسر با صدای حجت اشرفزاده
❇️ مادر شهید محمدمهدی لطفی نیاسر میگوید:
«همیشه برای مهدی دعای شهادت میکردم و میگفتم که انشاءالله شهید شوی، اما آنقدر خدمت کنی تا خدا و امام زمان (عج) از تو راضی باشند و بعد شهادت نصیبت شود»
❇️ و پدر بر بالین فرزند، خطاب به او میگوید: «خوش بحالت، بابا.. انشاءالله برادرانت هم به به تو ملحق شوند..»
💠 براستی که سید شهیدان اهل قلم، در وصف این اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا (ع) چه زیبا گفت:
خداوند، مقربترین بندگان خویش را از میانِ عُشاق برمیگزیند؛ و هم آنانند که گره کورِ دنیا را به معجزه عشق میگُشایند..
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قسمتبیستوششم #نمنمعشق یاسر به محض توقف آسانسور دستام رو از روی چشمهای مهسوبرداشتم و سری
#قسمتبیستوهفتم
#نمنمعشق
یاسـر
ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود...
توی این چند روز گذشته من و مهسو و تقریبا کل افرادخانواده در به در درگیر خرید وسایل موردنیازبودیم...
فردا عصر مراسم عقد ما وعقد امیرحسین اینا توی محضربرگزارمیشد .
تصمیم گرفته بودیم هردومراسم رو یک جا برگزارکنیم و باهم بگیریم تایکم شلوغ پلوغ تر بشه و دخترا زیاد احساس غربت نکنند.
کلافگی رهام نمیکرد.ازسر شب بی قراروکلافه بودم...استرس داشتم...
دلم نمیخواست پرونده ای که بهم سپرده بشه خراب بشه...و ازهمه مهمتر...
صدای ویبره گوشیم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
روی تخت نیمخیزشدم و گوشیم رو ازروی عسلی کنارتخت برداشتم...
مهسو بود...از فکراینکه ممکنه اتفاقی افتاده باشه هول ورم داشت و سریع دکمه ی اتصال رو زدم...
باشنیدن صدای هق هق خفه اش نفس تو سینم حبس شد...
از سرجام بلند شدم و ایستادم...
_الو؟....مهسو؟چی شده؟
+الو....یاسر
_چیه مهسو؟اتفاقی افتاده؟حرف بزن...چراگریه میکنی...
+نه...نه...
_پس چی؟گریه نکن و آروم بگو
کمی مکث کرد تا آروم تربشه...
+من...من استرس دارم..میترسم...
_ازچی؟
+اگهمنوبکشن؟مامان باباموبکشن؟واااای یاسر ...چی میشه؟
سکوت کردم و بعدازکمی مکث گفتم
_یادت مونده حرف توی آسانسور؟نمیذارم اتفاقی بیوفته که آب توی دلت تکون بخوره.وظیفه ی من اینه که ازشماهامحافظت کنم مهسو.لطفا آروم باش.همه چی رو هم به مابسپار.ازهمه مهم تر...تو خداروداری
مهسو..
+اون که خدای شماهاست...نه من...من ازخدای شماچیزی نمیدونم..
لبخندی زدم و گفتم..
_ #اونیکهمنازشحرفمیزنمخدایهمههست
خدای توهم هست...#کافیهازشبخوای...
جواب میده بهت...امتحان کن..
کمی بعد خداحافظی کردیم و تماس قطع شد..
به رخت خوابم برگشتم و به این فکر میکردم که اون نگران کشته شدن همه بود الا یه نفر....
اونم من...
مهسو
حرفهاش توذهنم تداعی میشد...مثل خوره افتاده بود به جونم...یک لحظه رهام نمیکرد..
«خدای توهم هست...کافیه ازش بخوای»
و این یک جمله هی توی سرم اکومیشد...
مشتموبالابردم و محکم روی میزآرایشم کوبیدم...
مستاصل شده بودم...آخه من که اصلا هیچی از خدای تو نمیدونم چجورباهاش حرف بزنم؟
وسط اتاق نشستم واز پنجره به ماه خیره شدم...
تصویری از کودکیم توی ذهنم جون گرفت
«+مهسوی من ،خوشگلکم...میدونی چرا اسمتومهسوگذاشتیم؟
_چرامامانی؟؟؟
+مهسو یعنی روشنایی ماه،یعنی زیبارو
توام که هم خوشگلی هم مثل ماه،هروقت دوس داشتی باماه حرف بزن،اون صداتومیشنوه..اونم مثل توئه آخه...»
فکر کنم دوباره باید با ماه حرف بزنم...
حرفامو به ماه میگم ...اینجوری شاید خدای یاسر بشنوه...
_سلام خدای یاسر...سلام ماه...منم مهسو...حال و روز این روزامومیبینی؟گرفتارم...داغونم.تنها و بی سرپناه...همه هستن و هیچکس نیست..تنهاکسی که قراره ازین به بعد باشه یاسره که اونم بخاطر شغلشه...بازم دمش گرم...غریبه است و از آشناهای خودم بیشتر مراقبمه...بگذریم..من خیلی ساله که باایناکناراومدم...اومدم ازت بخوام کمکم کنی...آخه یاسرگفت اگه ازت بخوام کمکم میکنی..جواب میدی..فقط یه چیزی میخوام...اونم این که هواموداشته باشی..همین...این کل چیزیه که ازت میخام...
توی همین حال و هوا بودم که نفهمیدم کی روی زمین وسط اتاق با چشمای خیس خوابم برد....
#سلامحضرتدلبرسلامقرصقمر
#زمینکهلطفنداردازآسمانچهخبر
#محیاموسوی
ادامه دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمتبیستوهفتم #نمنمعشق یاسـر ساعت ۱بعدازنصف شب بود....و من هنوزخواب به چشمام نیومده بود...
#قسمتبیستوهشتم
#نمنمعشق
یاسر
باصدای یاسمن از خواب بیدارشدم...
+داداش جونم؟گل پسری...پانمیشی؟
چشمام رو باز کردم و لبخندی زدم
کنارم رولبه ی تخت نشسته بود وموهامونوازش میکرد...
_سلام موش موشی...مهربون شدی
بغض کرد و گفت
+چیکارکنم دیگه گناه داری...قراره دومادبشی...
دستشو از توی موهام درآورد و ازروی تخت بلندشد..
+پامیشی یا بپاشونمت؟
خنده ای کردم و گفتم
_باشه بابا.. تسلیم..
بعدازاین حرف از روی تختم بلندشدم میخواستم مرتبش کنم که گفت
+نه خودم مرتب میکنم.تو به کارهات برس.
شونه ای بالاانداختم و واردسرویس شدم.
بعدازمرتب کردن سرووضعم وارد آشپزخونه شدم
_سلام براهل بیتمان .صبحتون بخیرباشه
مامان:سلام.صبح توام بخیر پسرگلم.بشین صبحانه بخور.
بابا:سلام پسر..بشین
روی صندلی نشستم و برخلاف عادتم شروع کردم به خوردن صبحانه...
مخصوصا این که تازه ده روزی میشد ماه رمضان تموم شده بود و هنوز معده ام درست و حسابی عادت نکرده بود.
داشتم چاییمومیخوردم که مامان گفت
+زودباش یاسرجان.مهسومنتظرته ببریش آرایشگاه
چای پرید توی گلوم و به سرفه افتادم
بعدازآروم شدن سرفه ام پرسیدم
_آرایشگاه برا چی دیگه؟خودشون توی خونه یکاری بکنن دیگه..مگه عروسیه واقعیه.
مامان چنان اخمی کرد که نظیرشوندیده بودم
+یاسر،خوب گوشاتوبازکن.این بازیوراه انداختین تووهمکارات دم نزدیم.هرچی گفتی ما و اون دخترزبون بسته قبول کردیم.چون این ازدواج برا یه مدت کوتاهه دلیل نمیشه که تو مانع پوشیدن لباس عروس و آرایشگاه رفتن دختره بشی.آرزوی هردختریه اینا.
مامان راست میگفت حرف من خودخواهی بود...
_ببخشید.چشم مادر.
و به صبحانه ام ادامه دادم...
مهسو
_واااای خانم تروخدایواش تر...بخدااشکم درومد دیگه
+آروم باش .یکم دیگه تحمل کن دختر.آباریکلا
بعداز گذشت حدودا یک ساعت بالاخره اذن داد که خودموتوی آیینه ببینم...چه مسخره بازیا...مگه این ازدواج واقعیه که خوشحال باشم که تغییرکردم؟هه...یامثلا برای داماد قیافم خیلی مهمه؟
به افکارم پوزخندی زدم و بغض گلوموگرفت....بیچاره از آینده ام که داره تباه میشه...
توی آینه خودمونگاه کردم...انصافا خیلی خوشگل شده بودم.البته خوشگل بودم.خوشگلترشدم...اعتمادبه نفسمم خوبه.بلههههه.
+مهسو؟
آروم به پشت سرم چرخیدم و طناز رو دیدم...
_واااای چه جذاب شدی پلانگتون.واقعاالان اسمت برازندته...طناز
+درست مثل اسم تو...مثل ماه شدی آبجیییی
جلوتر رفتم و بغلش کردم...
بعد از کمی صدای شاگرد ارایشگر اومد که اومدن پسرارو اعلام کرد
شنل من که مثل یه ردا بود رو آرایشگر تنم کرد و کلاهش رو کاملا روی سروصورتم انداخت
+تاشاباشمونونگیریم نمیزاریم دوماد عروسو ببینه...
توی گوش طناز گفتم
_پس بمون تا شاباشتوبگیری...چقدم که قیافه هامون مهمه برادومادا
طنازخندیدوگفت
+همینو بگو
آروم و بااحتیاط از آرایشگاه خارج شدیم...
خداروشکر که فیلم بردارنداشتیم...
کفشهای یاسررومیدیدم که نزدیک میومد
++اقای داماد اول شاباش ماروبدین بعد عروستونوببینین و تحویل بگیرین
+من قصدندارم عروس رو ببینم..توی خیابون همه هستن ...ترجیح میدم فقط خودم ببینمش...ولی برای تحویلش..چشم ..اینم شاباش شما
تشکر کردو بعداز گرفتن شاباش از امیرحسین هم بالاخره راضی به رفتنمون شد...
گل رو یاسر به طرفم گرفت و گفت
+گل برای گل
ازش گرفتم و تشکرکردم.و به سمت ماشین حرکت کردیم.
#ربناآتنــانگاهـشرا...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
می بینی ای آرام جان
دل بی قراری را
پایان بده با آمدن
چشم انتظاری را
سلام قـ❤️ـرار دلهای بی قرار ...
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•