eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ▪️دکتر احمدرضا بیضائی . محمودرضا از نظر سازمانى يك پاسدار متعهد به تشكيلات بود. در تمام ده سالى كه پاسدار بود اينطور بود. يادم هست چند هفته قبل از انتخابات رياست جمهورى يازدهم (١٣٩٢)، يكى از دوستان از روزنامه "جوان" تماس گرفت و گفت كه يكى از ائمه جمعه كشور در يك محفل عمومى گفته كه سردار سليمانى در انتخابات به قاليباف رأى مى دهد و از من خواست در مورد صحت و سقم اين موضوع از محمودرضا سؤال كنم. داخل "كافه كراسه" در خيابان ١٦ آذر تهران بودم. تلفن را قطع كردم و بلافاصله آمدم توى حياط كوچك بيرون كافه و با محمودرضا تماس گرفتم. وقتى خبر را گفتم ناراحت شد. 🌷با لحن گلايه آميزى گفت: "چوخ پيس ايش گؤروب!" (خيلى كار بدى كرده). و اين را دو بار تكرار كرد. گفتم: "حالا رأى حاج قاسم، قاليباف است يا نه؟" بجاى جواب گفت: "اين حرفها درست نيست اصلا. رسانه اى بشود، يك عده آنرا به حساب موضع سپاه در انتخابات مى گذارند و عليه سپاه جوسازى مى كنند." گفتم: "يك تحقيقى بكن و به من بگو. من بايد به دوستان روزنامه جواب بدهم." گفت: "مى پرسم" و قطع كرد. يكساعت بعد زنگ زد. گفتم: "چى شد؟" گفت: "حاج قاسم بالاخره به يكى رأى مى دهد ولى لابد اگر رأيش را گفته، در يك جمع دو سه نفره بوده كه يكى از آنها هم احتمالا آن امام جمعه بوده است..." گفتم: "مى دانم؛ حالا رأى حاج قاسم قاليباف است؟" گفت: "من نمى دانم ولى اين حرفها دم انتخابات درست نيست. از اين حرفها عليه سپاه استفاده مى كنند و فردا مى گويند سپاه در انتخابات دخالت كرد." يكجورى حرف مى زد كه انگار دارد با من دعوا مى كند. چيزى نمانده بود بگويم حالا چرا دارى با من دعوا مى كنى؟! هر چه كردم بگويد بالاخره رأى حاج قاسم، قاليباف است يا نه، نگفت. ولى از رفاقت قديمى بين حاج قاسم و قاليباف چيزهايى گفت و گفت حاج قاسم بين دوستان زمان جنگش قاليباف را خيلى دوست دارد. 🌷يكبار هم از او يكى از عكسهاى حضورش در سوريه را كه عكس فوق العاده زيبايى بود و او را مقابل "بوابة دمشق" و جلوى يك تانك سوخته ارتش سوريه در حال راه رفتن نشان مى داد، خواستم كه گفت: "تا امروز يك فريم عكس از بچه هاى سپاه در سوريه با لباس نظامى بيرون نيامده، بگذار اين بيرون نيايد." آنروزها حضور بچه هاى سپاه در سوريه كاملا محرمانه بود. محمودرضا بخاطر رعايت حواشى حفاظتى حضور سپاه در سوريه عكس خودش را به من كه برادرش بودم نداد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 💢 در محضر شهید 🔲 یادم هست که در ضلع جنوبی جزیرة مجنون شهید اشتری هر شب یک گروهان را جهت کندن کانال می‌بردند. 🔰 تازه کانال آماده شده بود که دشمن پاتک زد و از زمین و هوا آتش می‌ریخت، ولی شهید اشتری در آن کانال با تمام قوا مقاومت می‌کرد ❄️ و هر چه دشمن پاتک می‌زد، با شکست مواجه می‌شد و پا به فرار می‌گذاشتند. شش شبانه و روز در آنجا مقاومت و پایداری می کردند، 📶 به طوری که حتی شهید زین الدین نیز باور نمی‌کردند که در آن کانال چنین مقاومتی سرسختانه‌ای کنند.  📶 بعد از این عملیات سردار شهید زین الدین علاقة خاصی به شهید اشتری پیدا کرده بود، حتی لحظه‌ای مایل نبود که شهید اشتری از جلوی چشمانش کنار رود 🔷 و آنچنان به شجاعت، دلیری و مخلص بودن وی ایمان آورده بود که حساب جداگانه‌ای برای او باز کرده بود و همیشه سعی می‌کرد در کارهای مهم و حساس از نقطه نظرات و پیشنهادات ایشان بهرة کافی ببرند. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸رزمنده شجاع🌸🍃 روح‌الله به شدت شجاع و نترس بود. از هیچ چیزی نمی‌ترسید. هر وقت به من زنگ می‌زد می‌گفت دعا کن شجاع باشم هیچ وقت نمی‌گفت که من نمی‌توانم، همیشه می‌گفت من می‌توانم. 💡همسرم می‌گفت من اگر شجاع باشم به هدفم می‌رسم. در هر کاری به رسیدن به بالاترین درجه آن کار فکر می‌کرد. روح‌الله در درس همیشه اول بود، در همه کارهایش اول بود. روح‌الله در دوره‌های مختلفی که می‌گذراند اگر اول نمی‌شد حتما دوم می‌شد. 🔸مدتی است سرپا شده و درسم را از سر گرفته‌ام. دلم می‌خواهد آنقدر حالم خوب شود که چشم همه دشمنان را کور کنم. می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم. اگر او حسین‌گونه رفت من زینب‌وار صبر می‌کنم. خانم زینب(س) مرا سرپا نگه داشته است. یاد او مصیبتم را کوچک می‌کند. راوی:همسر شهید •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
〖'!〗 . شهیدابراهیم‌هادے‌ همیشہ‌آیہ‌ی‌ وَجَعَلْنا...(یـس،آیہ⁹)رازمزمہ‌مے‌کرد؛🌿 ‌گفتم: آقاابراهیم‌این‌آیہ‌براے‌محافظت‌درمقابل‌دشمنہ‌اینجاکہ‌دشمن‌نیست! . نگاه‌معنادارۍ‌کردوگفت: دشمنےبزرگترازشیطان‌هم‌وجودداره..؟!🍂 . 🌷 ❣ 🌷
⚘﷽⚘ 🕊 "شهادت" لباس تک سایزیست که باید تن آدم به اندازه آن در آید؛‌ هر وقت به سایز این لباس تک ساز درآمدی،‌ پرواز میکنی... مطمئن باش. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ اردویِ جهادی بودیم، ساعت ۹صبح بود که به روستای تلمادره رسیدیم. بخاطر باریدن برف، هوا به‌ شدت سرد بود..! متوجه‌شدم که محمد‌ بلباسی درحال بازکردن بندِ پوتینش است با تعجب پرسیدم: چکار می‌کنی..؟! گفت: می‌خواهم وضو بگیرم گفتم: الان ۹صبح، چه‌وقتِ وضو گرفتنه، اونم تو این سرما..! محمد وضو گرفت و همین‌طور که جورابش را می‌پوشید گفت: علامه‌ حسن‌زاده میگه: تمومِ محیط‌زیست و تموم موجوداتِ عالم، مثل گیاهان و دریاها، همه پاک و مطهر هستند؛ پس ما هم که داریم به عنوان یک موجود زنده روی این کره‌خاکی راه میریم باید پاک و مطهر باشیم و به زمین صدمه نزنیم..:) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ روضه از زبان همسر شهید مهدی_نعمایی کفن را بازنکردند برای بچه ریحانه پرسید اگردوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه آرام در گوشش گفتم این بابا مهدی یهو داد ‌زد نه،این بابای منه دوباره در گوشش گفتم ریحانه جان،یک کار برای من می‌کنی با همان حال گریه گفت چه کار بوسیدمش گفتم پاهای بابا را ببوس پرسیدچرا خودت نمیبوسی؟گفتم همه دارند نگاهمان میکنند فیلم میگیرندخجالت میکشم گفت من هم نمیبوسم گفتم باشه ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس انگار دلش سوخته باشد.خم شد و پاهای مهدی را بوسید و دوباره بوسید آمد توی بغلم و گفت مامان از طرف تو هم بوسیدم حالا چرا پاهایش گفتم چون پاهاش همیشه خسته بود درد می‌کرد چون برای دفاع از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه قدم برمی‌داشت یهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن.بدنش یخ یخ بود احساس کردم ریحانه دارد جان می‌دهد همه حواسم به ریحانه بود و از مهرانه سه ساله غافل بودم به برادرم التماس کردم ببردش گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر می‌دید طاقت میآورد؟نه،به خدا که بچه‌ام دق می‌کرد •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌺 شهیدی که از نوجوانی عاشقِ خدا بود... با نورالله همبازی و پسر عمو بودیم ... بارِ اول نبود که این اتفاق می‌افتاد. اهلِ نماز اول وقت بود... وقتی وسط بازی ، رها کرد که بره ، می دونستم درخواستـم برای موندنش بی‌فایده است. اما بهش گفتم: کجا؟ هنوز بازی‌مون تموم نشده ... برگشـت و بهـم گفـت: مگه صـدای اذان رو نمی‌شنـوی؟میرم نماز ... 🌹خاطره‌ای از زندگی نوجوان شهید نورالله اختری 📚منبع: فرهنگنامه شهدای سمنان، جلد ۱، صفحه ۲۵۱ مْ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ می‌گفت: من دوست دارم هرکاری می‌توانم برایِ مردم انجام بدهم.. حتی بعد از شهادت..! چون حضرت‌امام گفتند: مردم ولی نعمتِ ما هستند.. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 💠برای محمودرضا / یک: 🌷انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفته‌ام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمده‌اند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یکبار گفت من یک چیزی فهمید‌ام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده‌اند. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ سعی‌مان این باشد ڪہ خاطره را در ذهنمان زنده نگهداریم و را به عنوان یڪ الگو در نظر داشته باشیم ڪہ راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند ڪہ در این راه شدند ...
⚘﷽⚘ 🌷فرزند شهید کاظمی در خاطره ای از پدر بزرگوار خود می‌گوید: دانشگاه من نزديک محل کار بابا بود و بيشتر شب ها با او بر مي گشتم خانه .خب بايد مي کردم تا کارهايش تمام شود . بعضي وقت ها به ساعت 11 يا حتي ديرتر هم مي کشيد. به غير از ماه رمضان به ياد نمي آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه. من مي رفتم در يک اتاقي و مشغول به درس خواندن می شدم .بعضي وقت ها هم دراز مي کشيدم و چرتي مي زدم. وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود.اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز مي کرد چنان مي کرد که انگار تازه اول صبح است و بيدار شده است. مي گفت:« »، «»! هميشه در تعجب بودم که بابا چه حالي دارد با اين همه کار و خستگي اين قدر و است.🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•