⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۶۱
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸پیامبر خدا (ص):
🔹پرستش، هفت بخش است و برترین بخش آن، طلب روزىِ حلال است. (گزیده تحف العقول: ح۱۷)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
ای ولّـ❤️ـیِ امرِ عالم
عزّتت پاینده باد
تا خودِ محشر الهی
شوکتت پاینده باد
گرچه که از ابتدا
بودی امـ❤️ـامِ نُه فلک
تا خدا باقی ست
آقـ❤️ـا دولتت پاینده باد
صاحبـ❤️ـ عصر و زمانی
صاحبِ کلّ ِ وجود
بر تمامِ خلقِ عالم
رحمتت پاینده باد
🍃🌸عید امامت امام مهربان زمان
گوارای وجودتان🌸🍃
#عید_بیعت
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
آقا جان مبارک است رَدای امامتت
او خواهد آمد
اللهم عجل لولیک الفرج
#مولا_صاحب_الزمان(عج)
#سید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⚘خاطرهایازشهیدعبدالرضامجیری⚘
▫️خیلی روی حقالناس دقت داشت.. به عنوانِ مثال؛ برای خرید میوه وقتی میخواست میوه جدا کند؛آنقدر حواسش بود که اگر ناخنش به میوهای میخورد همان را برمیداشت که نکند به اندازهی ذرهای حقالناس شده باشد...!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💞💞💞
⚘﷽⚘
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
11.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی
تاریخ ولادت: ۱۳۶۰/۹/۱۸
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
#دلتنگ_تو_ام
#سید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🇮🇷شلمچه😔😔
تا حالا شلمچـه رفتی!؟😞😞
اگه رفتی برا چند دقیقه به یادش
بیارُ ،تو ذهنت تصـورش کن...😭
اگه هم نرفتی من الان بهت میگم
شلمچه کجاست!😔😔😞
.
شلمچه یجای خیـلی بزرگه ولی تا
چشم کار میکنه پـر از خاک...😭😔
شلمچه جایی که حدود 50 هزار
نفر،تو این خاک و زمین شهید
شدند...😭😭😭😔
شلمچه جایی که بوی چادر خاکی
حضرت زهرا سلام الله علیها رو
میده...😔😔😭
شلمچه جایی که حضرت آقا
گفتن:قطعه ای از بهشت...😞😞
تو شلمچه نسیم با عطـر سیب می
وزه!😭😔
آخه نسیم شلمچه از کربـلا میاد...😞
.
حاج آقا یکتـا تعریف می کرد...😊
یه خواهر نشسته بود رو همین
خاکای شلمچـه! 😔😔😔
خاکا رو کنار زد،کنار زد،کنار زد...😭
رسید به یه جمجمه!!😭😔😭
.
استخونا و جمجمه ها و پلاکا و
سربندا و قمقمه ها...😭😔
همه رو از اینجا خارج کردن...😭😔
پس خـون شهید کجاست ؟!😞😞
خونشون قاطی همین خاکاست!😭
خونشون رو چـادراست...😭😔
.
تا حالا با خودت فکـر کردی چندتا
جـوون!😭😔
داماد یا اصلا چندتا «دار و ندار یه
مامان بابا» زیر این خاکاست!؟😭
خون چندتاشون قاطی این
خاکاست؟😭😔
یکی ؟ دوتا ؟ صدتا ؟ هزارتا ؟😭
دوهزارتا ؟! ده هزارتا ؟!😭😔
.
.
آی دختر خانم مذهبی!😏😏
آی آقا پسر مذهبی!😔😔
.
حواست به فضای مجازی
هست!؟😔
.
حواست هست به نحوه حرف
زدنت؟!😭😔
حواست هست به لفظ های
خودمونی که گاهی وقتا به کار
میبریم!؟😭😔😭😔
حواست هست به آشوب بپا کردن
تو دل مخاطبت ؟!😭😔
.
دختر خانم...😞😞😞
حواست هست به عکس پر عشوه
چادری (!) پروفایلت؟!😭😔😭
آقا پسر...😏😏
حواست هست به عکس با ژست
های مختلفت؟!😔😭
.
.
نکنه گول بخوریم !😭😔😞
نکنه توجیه کنیم !😞😞😞
.
.
نکنه حالا شهیدی که سی سال پیش
رفت و گفت بخاطر نسل و
خاکمون...😔😭
شهیدی که گفت زندگیمو فدای
آیندگان و دینم میکنم ...😭😔
حالا خیره شده باشه به چشمات و
بگه...😭😭
قرارمون این نبود اخوی !😭😭
قرارمون این نبود خواهـر !😭😔
.
.
[ بذارید یه چیزیُ تو لفافه بگم !😭
از خودی ضربه خوردن خیلی بده !
تو خودیای...😭😔
از خودشونی ...😔😭
آخه اگه اونا تو رو از خودشون
نمیدونستن که نمی رفتن بخاطر
تویی که هنوز اون زمان بدنیا هم
نیومده بودی یا تو قنداق بودی
بجنگن که !! میفهمی چی میگم ...؟😭😔 ]
.
.
عاشق ، معشوقُ دعوت می کنه یا
معشوق عاشقُ ؟!😭😔
عاشق معشـوقُ !😏😏
اون روزی که دیدی راهی شلمچه
ای...😭😔😭
بدون شهدا رسما ازت دعوت
کردن...😭😭
گفتن بیا ما دلمون واسه بیقراریات
تنگ شده...😭😭
.
.
.
مراقب دل هامون باشیم!😞😞
.
.
فضای مجازی هم میتواند؛😭😔😭
سکوی پرواز باشد!😭😭
و هم مرداب شیطان...😭😭
وَبِالنَّجْمِ هُمْ مُهْتَدونْ 😭😔😞
با این ستاره ها (شهدا) میتوان راه
را پیدا کرد 😭
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۱۹ #عاشقانه دومدافع صدام کرد کجا سرجام خشکم زد خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوی
#قسمت ۲۰
#عاشقانه دومدافع
سجادیه اخمو و خشن و ترسناک،جلوی من انقدر آروم و مهربون بود.
بهش خیره شده بودم غرق تو افکار خودم بودم
که متوجه شدم داره دستشو جلوی صورتم تکون میده صدام میکنه
- خانم محمدی
به خودم اومدم
هاااا چییییی بله
یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد
انگار همو تازه دیده بودیم
چند دقیقه خیره با تعجب به هم نگاه میکردیم
_ چه چشمایی داشت...
_ چشمای مشکی با مژه های بلند،با ته ریشی که چهرشو جذاب تر کرده
بود
چرا تا حالا ندیده بودم خوب معلومه چون تو چشام نگاه نمیکرد
سجادی به چی خیره شده بود
فقط خودش میدونست
احساس کردم دوسش دارم،به این زودی.
با صدای آقایی به خودمون اومدیم
آقاچیز دیگه ای میل ندارید
از خجالت سرمونو انداختیم پایین
لپام قرمز شده بود دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم توش
سجادی هم دست کمی از من نداشت
مرد خندید و رو به سجادی گفت نامزد هستید
سجادی اخمی کردو گفت نخیر آقا بفرمایید.
همون طور که سرمون پایین بود مشغول خوردن آب هویج شدیم
گوشیم زنگ خورد
مریم بود یعنی چیکار داشت
جواب دادم:
الو سالم
- سلااااااام عروس خانم بی معرفت چه خبر
- اقا داماد خوبه؟
- کجای بحثید؟
- تاریخ عقد و اینام که مشخص شده دیگه
- وای حاالا من چی بپوشم خدا بگم چیکارت نکنه اسماء همه ی کارات
هول هولکیه....ماشاالااا نفس کم نمیورد.
جلوی سجادی نمیتونستم چیزی بگم
یه لبخند نمایشی زدم و گفتم:
مریم جان بعدا خودم باهات تماس میگیرم فعال...
- إ اسماء وایسا قطع نکن...
گوشیو قطع کردم
انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو شنیده بود و داشت میخندید
از خندش خندم گرفت
سوار ماشین شدیم مونده بودیم کجا باید بریم
سجادی دستش رو گذاشت روفرمون و پووووووفی کرد و گفت:
خوب ایندفعه شما بگید کجا بریم
- به نظرم یه پارکی جایی حرفامونو بزنیم
باشه چشم ....
روبروی یه پارک وایساد...
- وای خدای من اینجا که...اینجا همون پارکیه که با رامین.....
_ وای خدا چرا اومد اینجا ...دوباره خاطرات لعنتی...دوباره یاد آوری گذشته
ایکه ازش متنفرم ...
- خدایا کمکم کن
از ماشین پیاده شد
اما من از جام تکون نخوردم
چند دقیقه منتظر موند. وقتی دید من پیاده نمیشم سرشو آورد داخل
ماشین و گفت:
پیاده نمیشید
نگاهش نمیکردم
دوباره تکرار کرد.
خانم محمدی
پیاده نمیشید
بازم هیچ عکس العملی نشون ندادم
اومد، داخل ماشین نشست وبا نگرانی صدام کرد:
- خانم محمدی خانم محمدی
- اسماء خانم
سرمو برگردوندم طرفش
بله
- نگران شدم چرا جواب نمیدید
معذرت میخوام متوجه نشدم
با تعجب نگاهم میکرد.
- اینجا رو دوست ندارید؟
میخواید بریم جای دیگه
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
📚❤️📚❤️📚❤️ #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت6 خواهرم که چند سال از من کوچکت
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت7
از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت:
–مادر همون پسرس که گفتم.
میخواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد.
–چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا.
دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست میگوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمیشود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش میکنم. خواهرم متوجهی ناراحتی من شد.
–اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه.
غمگین نگاهش کردم.
–چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشمهات رو ببندی و قبلش...
حرفم را برید.
–آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو میسنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمیکنی.
بیتفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم.
امینه کنارم نشست.
–بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن.
آرام گفتم:
–نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی.
وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه.
چشم غرهایی رفت و دستهایش را بالا گرفت.
–ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه.
بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت:
–اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمیموندی.
همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم:
–من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن.
او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟
بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا.
اگه اون موقع ازدواج میکردی الان...
همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت:
–دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه.
امینه شاکی گفت:
–یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونهی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونهی بابا راحت بخوره بخوابه؟
مادرگفت:
–خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟
امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد.
–بیا اینم نتیجهی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست.
از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم میخواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد.واقعا نمیفهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود.امینه نفس عمیق کشید و گفت:
–مامان حالا کی بود؟
–مادر پسره بود.یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رومعرفی کرده. میگفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمیکردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره.
با ذوق گفتم:–راست میگی مامان؟
–اره بابا. دروغم چیه.
–خب میگفتی بیان دیگه.
–وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم.خندان به امینه نگاه کردم.
–خدا کنه دعات بگیره.
امینه سرش را تکان داد.
–چقدرم ذوق میکنه.
مادر گفت:
–اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق میکرد.
امینه گفت:
–وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادیدها.
–کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون میگیره دیگه.
#ادامهدارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•