⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام جعفرصادق (علیهالسلام):
🔹سخاوتمندترین مردم آن کسی است که جان و مال خود را جوانمردانه در راه خدای متعال تقدیم نماید. (مستدرک، ج ١١، ص ٨)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌸 در جلسه خواستگاری محمد در مورد حجاب پرسیدند.من دانشگاه یزد میرفتم و راهم دور بود مانتویی بودم اما حجابم خوب بود.به محمد حقیقت را گفتم، خیلی خوشش آمد و گفت با مانتویی بودنم مخالفتی ندارد.عقدمان خیلی ساده برگزار شد.
🌸 محمد نماز شب که میخواند اصلا انگار در این دنیا نبود.همیشه دائم الوضو بود و به من هم این موضوع را تأکید میکرد.
🌸 زمان زیادی با محمد زندگی نکردم.ولی در این زمان کم شاهد علاقه شدید ایشان به حضرت زهرا (س) بودم. ایشان از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله (یا ترکش) قرار گرفتند و این همان چیزی بود که محمد آرزویش را داشت.
🕊 #شهید_محمد_محرابی_پناه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
سالروزپاڪترینپیوندهستیمبارڪ🎈
🎞¦ #استورے
🥳¦ #سالروزنورانیترینپیوندهستیمبارڪ
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
دهم ربیع الاول سالروز ازدواج
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
و ام المؤمنین حضرت خدیجه کبری
سلام الله علیها مبارک باد
#ازدواج_پیامبر_صلی_الله_علیه_وآله
#سید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌟اجتناب از گناه، مثل یک کوه در چشم انسان جلوه میکند؛ اما با تصمیم، مثل یک زمین هموار میشود
🔻رهبرانقلاب: مرحلهی بالای روزه، پرهیز از گناه است؛ یعنی نگاهداری گوش و چشم و زبان و دل. ماه رمضان، فرصت مغتنمی است که انسان تمرین اجتناب از گناه کند. باید تصمیم بگیرید که گناه نکنید و وقتی تصمیم گرفتید، این کار بسیار آسانی خواهد شد. اجتناب از گناه، چیزی است که مثل یک کوه در چشم انسان جلوه میکند؛ اما با تصمیم، مثل یک زمین هموار میشود. ۷۸/۹/۲۶
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
تصاویر بسیار زیبایی از فرمانده دلیر لشگر ۱۴ امام حسین(ع) سردار شهید حاج #حسین_خرازی
یادشون گرامی وراهشان پر رهرو
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۲۰ #عاشقانه دومدافع سجادیه اخمو و خشن و ترسناک،جلوی من انقدر آروم و مهربون بود. بهش خیره شده
#قسمت ۲۱
#عاشقانه دومدافع
شما تشریف ببرید من الان میام البته اگه اشکالی نداشته باشه....
متعجب از ماشین پیاده شد و گفت:
- خواهش میکنم سویچ ماشین هم خدمت شما باشه اومدید بی زحمت
درو قفل کنید.
اینو گفت و ازم دور شد.
تو آیینه ماشین نگاه کردم رنگم پریده بود احساس میکردم پاهام شل شده
اسماء تو باید قوی باشی همه چی تموم شده رامینی دیگه وجود نداره به
خودت نگاه کن تو دیگه اون اسماء سابق و ضعیف نیستی.
_ تو اونو خاطراتشو فراموش کردی
تو الان بامردی اومدی اینجا که امکان داره همسر آیندت باشه
نباید خودتو ضعیف نشون بدی
نباید متوجه این حالتت بشه
از ماشین پیاده شدم
خدایا خودت کمکم کن
احساس میکردم بدنم یخ کرده
ماشین قفل کردم و رفتم داخل پارک
پارک اصلا تغییر نکرده بود
از بغل نیمکتی که همیشه مینشستیم رد شدم.
قلبم تند تند میزد...
یه دختر و پسر جوون اونجا نشسته بودن
به دختره پوز خندی زدم و تو دلم گفتم: بیچاره خبر نداره چه بلایی قراره
سرش بیاد داره برای خودش خاطره میسازه،این جور عاشقیا آخر وعاقبت
نداره...
سجادی چند تا نمیکت اون طرف تر نشسته بود
تا منو دید بلند شد و اومد سمتم
- خوبید خانم محمدی؟
ممنون
- اتفاقی افتاده؟
فقط یکم فشارم افتاده
- میخواید ببرمتون دکتر؟
احتیاجی نیست
- خوب پس اجازه بدید براتون آبمیوه بگیرم
احتیاجی نیست خوبم
- آخه اینطوری که نمیشه حداقل...
پریدم وسط حرفشو گفتم
آقای سجادی خوبم بهتره بشینیم حرفامونو بزنیم.
بسیار خوب بفرمایید
ذهنم متمرکز نمیشد،آرامش نداشتم
این آیه رو زیر لب تکرار میکردم(الا بذکر الله تطمئن والقلوب)
کمی آروم شدم و گفتم:خوب آقای سجادی اگه سوالی چیزی دارید
بفرمایید
_ والا چی بگم خانم محمدی من انتخابمو کردم الان مسئله فقط شمایید
پس شما هر سوالی دارید بپرسید
ببینید آقای سجادی :برای من اول از همه ایمان و اخلاق و صداقت همسرم
ملاکه چون بقیه چیز ها در گرو همین سه مورده.
با توجه به شناخت کمی که ازتون دارم از نظر ایمان که قبولتون دارم
درمورد اخلاقم باید بگم که فکر میکردم آدم خشن و خشکی باشید
یجورایی ازتون میترسیدم...
ولی مثل اینکه اشتباه میکردم
- سجادی خندید و گفت:
- چرا این فکرو میکردید
خوب برای این که همیشه منو میدیدید راهتونو عوض میکردید، چند بارم تصادفا صندلی هامون کنار هم افتاد که شما جاتونو عوض کردید. همیشه سرتون پایین بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتی چند دفعه چند تا از دخترای دانشگاه ازتون سوال داشتن اما شما جواب ندادید...
بعدشم اصولا دانشجوهایی که تو بسیج دانشگاه هستن یکم بد اخلاقن چند دفعه دیدم به دوستم مریم بخاطرحجابش گیر دادن اگر آقای محسنی دوستتونو میگم،اگه ایشون نبودن،مریمو میبردن دفتر دانشگاه نمیدونم
چی در گوش مأمور حراست گفتن که بیخیال شدن. سجادی دستشو
گذاشت جلوی دهنش تا جلوی خندشو بگیره و تو همون حالت گفت: محسنی؟؟
- بله دیگه
_ آهان خدا خیرشون بده ان شاالله
مگه چیه هیچی،چیزی نیست، ان شاالله بزودی متوجه میشید دلیل این فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
- مثل قضیه اون پلاک
خیلی جدی جواب داد...
_ چیزی نگفتم تعجب کرده بودم از این لحن دستی به موهاش کشید و آهی از ته دل
- خانم محمدی دلیل دوری من از شما بخاطر خودم بود.
- من به شما علاقه داشتم ولی نمیخواستم خدای نکرده از راه دیگه ای
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت8 امینه گفت: –این مامان ما هم همش دنبال سود و
عبور زمان بیدارت میکند🕰
#پارت9
صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت:
–کارتون تموم شده خانم.
بعد زیر گوش من گفت:
–اونا افسانس، الکیه بابا
بعد از این که آن خانم مشتری رفت.آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت:
–میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟ اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد میکنید.هر دو سکوت کردیم.بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم:
–یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظهام اینجا نمیمونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه.
صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
–تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمیچرخه که...
شانهایی بالا انداختم.
–نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه.
بهتر از تحمل کردنه این شمره که...
صدف لبی به دندان گرفت.
–الان میشنوه خودش میاد اخراجت میکنهها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن.
–اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه.
صدف پقی زیر خنده زد.
–توهم زدیا، کدوم شوهر؟ حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما.
–من که طاقت نمیارم، دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم.
صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت.
–فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه.
شانهایی بالا انداختم.
–زبونت رو گاز بگیر. نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چارهایی نیست که دیگه باهاش میسازم.
صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت:
–دیونه شدی؟
آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است.
دیگر کمکم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند.
آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم. با سقلمهایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم.
تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری میکردم و سر از پا نمیشناختم.
روی ابرها سیر میکردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا میکردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند.
با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسریام دادم و یک طرف روسریام را روی شانهام انداختم.
صورتم را با دقت از نظر گذراندم.
مژههای بلندم را کمی ریمل زدم.
با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشیام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی همخوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگیاش کاملا مشهود بود.
با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم.
با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم.
با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد.
احتمالا او هم مرا به یاد آورده.
همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجهی من نشده بود.
آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد.
پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشمهای سیاه. به نظر چهرهی جدی داشت.
"خدایا ممنونم، این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز میکنی ولی اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری غافلگیر بشم."
کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است.
از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت. پسرهی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت. شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمیدانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود.
امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد.
–ایشون هستن.
با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت.
احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم میگفت این ازدواج سر نخواهد گرفت.اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.
تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم.
"خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد. سورپرایزای قدیمت حداقل یه روز طول میکشید بعد ضد حال میزدی."
#ادامهدارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•
دوست شــ❤ـهـید من
عبور زمان بیدارت میکند🕰 #پارت9 صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت: –کارتون تموم شده خانم. بعد ز
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت10
امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت.
–خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟
–عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری میکنی؟
آهی کشیدم.
– هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل...
حرفم را برید.
–خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکردهایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد:
–البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد میخوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم.
–امینه من نمیخوام گناه کنم.
با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربانتر گفت:
–باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینهام هل داد.
سینی را گرفتم و گفتم:
– من این پشیمونی رو دوست دارم.
شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته.
پوزخندی زد.
–خوشاخلاقیهای تو رو هم با شوهرت میبینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت.
وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد.
از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلیام حرکتی از خودش نشان نداد؟
لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود.
از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود.
رگههایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم.
"خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا"
بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید:
–ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟
مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت.
–راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن.
دختره شما هم شاغلن؟
–بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون.
مادر خواستگار پرسید:
–چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه.
مادر نگاه سوالیاش را به من انداخت و گفت:
–اُسوه گفتی چی داشتن؟
سربه زیر گفتم:
–فساد مالی داشتن.
آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانهایی به من انداخت.
"چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کمکم رفتارش نگرانم میکرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت:
–اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن.
ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود.
مادر رو به من گفت:
–پاشید برید صحبت کنید.
"مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر."
با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد.
وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی میکند.
با دیدن ما از جایش بلند شد.
–آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟
نگاهی به آریا انداخت.
–بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمیخواهیم بزنیم.
"وا این دیگه کیه"
آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت.
او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست.
–چهرهی شما خیلی برام آشناست.
من قضیهی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم:
–البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب میکردید.
با حرفم اخم هایش در هم رفت.
–بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده."
لبخند زدم.
–نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی.
نگاهم کرد.
–اون موقع میدونستید همسایهایم؟
–اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایهایم.
– چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم.
سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد.
–رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمیخوره.
حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا میدانست.
خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم.
–احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره.
خیلی متکبرانه گفت:
–به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن.دیگر طاقت نداشتم باید میپرسیدم.
–ببخشید شما چند سالتونه؟
نگاه گذرایی به چشمهایم انداخت.
–سی و هفت سال.
#ادامهدارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷