eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
953 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ دوشهید مدافع حرم❤️ پدر و پسر❤️ شهید مدافع حرم از فرزند شهیدش می‌گوید... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
حرف دارم باهات | ١(1).mp3
3.09M
خدایا من ایمان ندارم بھ مهربانیِ تو :)!🖤 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_1319018256.mp3
5.81M
امام رضا قربون کبوترات🕊 یه نگاهی هم بکن به زیر پاهات😔 محمد حسین پویانفر 🎤 چهارشنبه های امام رضایی علیه السّلام ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_پنجاه_و_دوم احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود چشمامو بستم و گفتم: علی
دو مدافع بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی داشت میگفت که انقدر طول کشید... بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش - علی جانم - ببخشید بابت چی - تو ببخش حالا باشه چشم ، دستی به سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفته بودم با چادر نماز شبیه فرشته ها میشی _ اوهووم ای بابا فراموشکارم شدم ، میبینی عشقت با آدم چیکار میکنه - سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم اخمی کردم و گفتم: با چادر مشکی چی دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علی حالا هم برو بخواب بخوابم ؟دیگه الان هوا روشن میشه باید وسایالتو جمع کنیم اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگه پامیشیم جمع میکنیم قوووول قول _ ساعت ۱۱ بود باصدای گوشیم از خواب بیدار شدم مامان بود حتما کلی هم نگران شده بود گوشیو جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو - الو سلام اسماء جان حالت خوبه مادر؟؟ بله مامان جان خوبم خونه ی علی اینام - تو نباید یه خبر به ما بدی؟ ببخشید مامان یدفعه ای شد - باشه مواظب خودت باش. به همه سلام برسون چشم خدافظ پیچ و تابی به بدنم دادمو علی رو صدا کردم علی جان پاشو ساعت یازده پاشو کلی کار داریم پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگه بخوابم باشه پتو رو از سرش کشیدم. - إ علی پاشو دیگه توجهی نکرد باشه پس من میرم یکدفعه از جاش بلند شدو گفت کجا - خندیدم و گفتم دستشویی بالش رو پرت کرد سمتم جا خالی دادم که نخوره بهم انگشتشو به نشونه ی تحدید تکون داد که من از اتاق رفتم بیرون وقتی برگشتم همینطوری نشسته بود - إ علی پاشو دیگه امروز جمعست اسماء نزاشتی بخوابما - پوووفی کردم و گفتم: ببین علی من از دلت خبر دارم. میدونم که آرزوت بوده که بری الانم بخاطر من داری این حرفارو میزنی و خودتو میزنی به اون راه با این کارات من بیشتر اذیت میشم _ پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزی نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد، درشو باز کردو یه ساک نظامی بزرگ که لباس های نظامی داخلش بود رو آورد بیرون ساک رو ازش گرفتمو لباس هارو خارج کردم - خوب علی وسایلی رو که احتیاج داری رو بیار که مرتب بذارم داخل ساک وسایل ها رو مرتب گذاشتم باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم که راهیش کنم - علی مامان اینا میدونن؟؟ آره. ولی اونا خیالشون راحته تو اجازه نمیدی که برم خبر ندارن که... _ حرفشو قطع کردم. اردلان چی اونم میدونه؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - اخمی کردم و گفتم: پس فقط من نمیدونستم چیزی نگفت اسماء جمع کردن وسایل که تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون قبول نکردم - امروز خودم برات غذا درست میکنم... پله هارو دوتا یکی رفتم پایین بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد وارد آشپز خونه شدم مادر علی داشت سبزی پاک میکرد - سلام مامان إ سلام دخترم بیدار شدی حالت خوبه؟؟ - لبخندی زدم و گفتم:بله خوبم ممنون - مامان ناهار که درست نکردید؟... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
بسم الله الرحمن الرحیم لشگر مخلص خدا در سایه تکامل نگاه روح الهی ات ، قیام مخلصانه ای را طواف کردند ✌️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت78 بعدازسکوت کوتاهی که بینمان برقرارشد.گفتم
🕰 برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم تو انداخته. معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که...حرفش را بریدم. –اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم. حالا که بعد ازمدتهایکی پیدا شده درست کار انجام میده شماها نمیزارید. در ضمن اون در مورد تو چیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟ –اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییر کرده، قبلنا اینجوری نبودی.باخشم نگاهش کردم. –نمی‌دونی چرا؟سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت. –من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه. –همه چی درست نمیشه، فقط تووکامران روی همه چی سرپوش می‌زاریدکه همه چی درست شده به نظربیاد.اگه همین خانم مزینی کمک نمی‌کردچندوقت دیگه شرکت ورشکست میشد. رضا می‌گفت کامران از روی قصدمی‌خواسته شرکت رو ورشکسته کنه،ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم.باورم نمیشه رفیق چند سالم می‌خواسته این کار رو کنه.با تعجب نگاهم کرد. –رضا گفته یا اون دختره که حرف توکلش نمیره؟خواستم یه دستی بزنم وچیزی بپرانم تاعکس العملش راببینم.بنابراین گفتم: –اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه،چون حرف شماهارو گوش نمی‌کنه میگی حرف تو سرش نمیره شماهاخواستین ازسادگیش سواستفاده کنید که نشد.کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن.باچشمهای گرد شده نگاهم کرد. –دختره دروغ میگه، تو حرفش روباورمی‌کنی؟ اصلا من نمی‌دونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که ازوقتی امده تمام برنامه‌های ما رو به هم ریخته. –چی؟ کدوم برنامه‌هاتون؟با مِن و مِن گفت: –کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته.دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش. ابروهایم بالا رفت. –میخوای چیکار کنی؟ –آدمش می‌کنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست. –آهان چون رشوه قبول نمیکنه می‌خوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستی‌ها، حسابرس چندموردتواون تاریخهایی که تو حسابدار بودی روهم بهم نشون داد که...حرفم را برید. –من کاری که کامران می‌گفت رو انجام میدادم.درست و غلطش رونمی‌دونستم.به روبرو خیره شدم و نجوا کردم. –منم به همین امیدوارم. –اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی بایدبهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من. –رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد.زیر لب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم.کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم. –اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای.بی‌حرف کارت را گرفت و رفت.چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشی‌اش توجهم را جلب کرد.گوشی‌اش روی صندلی جا مانده بود. نگاهی به صفحه‌اش انداختم. اسم دکی روی گوشی‌اش افتاده بود.دکی دیگرکیست.گوشی را برداشتم و جواب دادم. –الو...صدای مردانه و دستپاچه‌ایی ازآن ورخط گفت: –میشه گوشی رو بدید به پری‌ناز؟ –شما؟صدایش را بلند کرد. –تو رو خدا گوشی رو بده پری‌ناز.حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند. صدایش برایم آشنا بود.از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم.پری‌ناز در حال بیرون آمدن از قنادی بود. جعبه‌ی شیرینی را از دستش گرفتم وگوشی را به دستش دادم. –ببین کیه.پری‌ناز متعجب گوشی را گرفت و پرسید: –کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟دهنم را کج کردم. –دُکی.فوری تلفن را روی گوشش گذاشت. –الو... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت79 برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآو
🕰 برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم توانداخته.معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که...حرفش را بریدم. –اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم.حالا که بعد از مدتها یکی پیدا شده درست کار انجام میده شماهانمیزارید.در ضمن اون درموردتوچیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟ –اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییرکرده، قبلنا اینجوری نبودی.باخشم نگاهش کردم. –نمی‌دونی چرا؟سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت. –من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه. –همه چی درست نمیشه، فقط تووکامران روی همه چی سرپوش می‌زاریدکه همه چی درست شده به نظر بیاد. اگه همین خانم مزینی کمک نمی‌کردچندوقت دیگه شرکت ورشکست میشد.رضامی‌گفت کامران از روی قصد می‌خواسته شرکت روورشکسته کنه، ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم. باورم نمیشه رفیق چند سالم می‌خواسته این کار رو کنه. با تعجب نگاهم کرد. –رضا گفته یا اون دختره که حرف تو کلش نمیره؟خواستم یه دستی بزنم و چیزی بپرانم تا عکس العملش را ببینم. بنابراین گفتم: –اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه،چون حرف شماهارو گوش نمی‌کنه میگی حرف تو سرش نمیره؟ شماها خواستین از سادگیش سواستفاده کنید که نشد.کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن.باچشمهای گرد شده نگاهم کرد. –دختره دروغ میگه، تو حرفش رو باور می‌کنی؟ اصلا من نمی‌دونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که ازوقتی امده تمام برنامه‌های ما رو به هم ریخته. –چی؟ کدوم برنامه‌هاتون؟با مِن و مِن گفت: –کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته.دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش. ابروهایم بالا رفت. –میخوای چیکار کنی؟ –آدمش می‌کنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست. –آهان چون رشوه قبول نمیکنه می‌خوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستی‌ها، حسابرس چندموردتواون تاریخهایی که تو حسابدار بودی رو هم بهم نشون داد که...حرفم را برید. –من کاری که کامران می‌گفت رو انجام میدادم. درست و غلطش رونمی‌دونستم.به روبرو خیره شدم و نجوا کردم. –منم به همین امیدوارم. –اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی باید بهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من. –رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد.زیرلب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم.کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم. –اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای.بی‌حرف کارت را گرفت ورفت.چنددقیقه بعد صدای زنگ گوشی‌اش توجهم را جلب کرد. گوشی‌اش روی صندلی جامانده بود. نگاهی به صفحه‌اش انداختم. اسم دکی روی گوشی‌اش افتاده بود.دکی دیگر کیست.گوشی را برداشتم و جواب دادم. –الو...صدای مردانه و دستپاچه‌ایی از آن ورخط گفت: –میشه گوشی رو بدید به پری‌ناز؟ –شما؟صدایش را بلند کرد. –تو رو خدا گوشی رو بده پری‌ناز.حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند.صدایش برایم آشنا بود.از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم.پری‌ناز در حال بیرون آمدن ازقنادی بود.جعبه‌ی شیرینی را از دستش گرفتم وگوشی را به دستش دادم. –ببین کیه.پری‌ناز متعجب گوشی راگرفت و پرسید: –کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟دهنم را کج کردم. –دُکی.فوری تلفن را روی گوشش گذاشت. –الو... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دو مدافع #قسمت_پنجاه_و_سوم بهش اقتدا کردم و نمازو باهم خوندیم نمیدونم تو قنوت چی داشت میگ
... الان میخواستم پاشم بذارم. شماها هم که صبحونه نخوردید - میل نداریم مامان جان - اگه اجازه بدید من ناهار رو درست کنم اسماء جان خودم درست میکنم شما برو استراحت کن _ با اصرار های من باالخره راضی شد - خوب قورمه سبزی بذارم الان نمیپزه که - اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علی دوست داره،امشبم که میخواد بره گفتم براش درست کنم. مادر علی از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره؟ وای اصلا حواسم نبود از دهنم پرید - إم إم هیچ جا مامان خودت گفتی امشب میخواد بره - ابروهامو دادم بالا و گفتم:من حتما اشتباه گفتم خدا فاطمه رو رسوند... با موهای بهم ریخته و چهره ی خواب آلود وارد آشپز خونه شد. با دیدن من تعجب کرد: إ سالم زنداداش اینجایی تو؟؟ به سالم خانم. ساعت خواب ... وای انقد خسته بودم ییهوش شدم باشه حالا برو دست و صورتتو بشور بیا به من کمک کن _ با کمک فاطمه غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکی دو ساعت طول میکشید علی پیش بابا رضا نشسته بود از پله هارفتم بالا وارد اتاق علی شدم و درو بستم به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. اتاق بوی علی رو میداد میتونست مرحم خوبی باشه زمانی که علی نیست همه جا مرتب بود و ساک نظامیشو یک گوشه ی اتاق گذاشته بود. _ لباس هاش رو تخت بود. کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم نا خودآگاه یاد اون بازو بند خونی که اردلان آورده بود افتادم. اشک از چشمام جاری شد. قطرات اشک روی لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم، به یه خواب طولانی احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و، وقتی که اومد بیدار شم. _ با صدای بازو بسته شدن در به خودم اومدم علی بود اسماء تنها اومدی بالا چرا منو صدا نکردی که بیام ؟ آخه داشتی با بابا رضا حرف میزدی راستی علی نمیخوای بهشون بگی؟ الان با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتی نداره اما مامان. قرار شد بابا با مامان حرف بزنه اسماء خانواده ی تو چی؟ خانواده ی من هم وقتی رضایت منو بیینن راضی میشن. اسماء بگو به جون علی راضی ام ... راضی بودم اما ازته دل ، جوابی ندادم ، غذارو بهونه کردم و به سرعت رفتم پایین مادر علی یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد پس بابا رضا بهش گفته بود _ با دیدن من از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود. دوتا دستشو گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستشو بگو تو به رفتن علی راضی ؟؟ یاد مامانم وقتی اردالان میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پایین و گفتم: بله پاهاش شل شد و رو زمین نشست. بر عکس مامان، آدم تودارو صبوری بود و خودخوری میکرد. _ دستشو گرفت به دیوار و بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد. خواستم برم دنبالش که بابا رضا اشاره کرد که نرو آهی کشیدم و رفتم به سمت آشپز خونه. غذا آماده بود. سفره رو آماده کردم و بقیه رو صدا کردم اولین نفر علی بود که با ذوق و شوق اومد. بعد هم فاطمه و بابا رضا همه نشستن _ علی پرسید:إ پس مامان کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید من الان صداش میکنم. بعد از چند دقیقه مادر علی یی حوصله اومد و نشست. غذاهارو کشیدم به جز علی و فاطمه هیچ کسی دست و دلشون به غذا نمیرفت. علی متوجه حالت مادرش شده بود و سعی میکرد با حرفاش مارو بخندونه. _ ساعت ۵ بود گوشی رو برداشتم و شماره ی اردلان رو گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی برداشت الو!!!.... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۵ آذر ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 26 November 2021 قمری: الجمعة، 20 ربيع ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️14 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️22 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️42 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️52 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️59 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•