eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
935 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت105 –توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار ک
🕰 تازه به خانه‌ی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت باب حرف زدن بزرگترها باز میشد که گوشی‌ من زنگ خورد. نگاهی به بقیه انداختم، سکوتی در مجلس حکمفرما شد و همه به من نگاه کردند. آنهایی هم که نگاه نمی‌کردند گوش تیز کرده بودند که بدانند چه کسی پشت خط است. امینه که کنارم نشسته بود زیر گوشم گفت: –آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟ کاش سایلنتش می‌کردی. درست می‌گفت یک جوری جو سنگین بود که اصلا نمیشد گوشی جواب داد. خواستم جواب ندهم و دستم به طرف دگمه‌ی کنار گوشی‌ام رفت، ولی وقتی نگاهم به شماره افتاد دست نگه داشتم، شماره برایم آشنا آمد. یک شماره‌ی طولانی و عجیب و غریب بود.یادم آمد که این شماره همانی است که قبلا از آن پیام دریافت کردم.ماندم چه کار کنم. هم کنجکاو بودم هم برایم عجیب بود که این شماره‌ی کیست. امینه که سرش داخل گوشی‌ام بودنجواکرد. –خارجس که... –آره انگار. –از این کلاهبرداریها نباشه. –کدوما. –هیچی فقط الان زود جواب بده نزارمیس بیوفته که تو بخوای بهش زنگ بزنی.گوشی را روی گوشم گذاشتم و آرام وباتردید گفتم: –الو. –پس هنوز زنده‌ایی؟ صدای پری‌ناز را شناختم. از تعجب به امینه نگاه کردم و سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم. جوری وانمود کردم که انگار یکی ازدوستانم پشت خط است. –عه، سلام پری‌ناز، خوبی؟ –فکر کردم مُردی. پس خودت رو زده بودی به مُردن. داشتی فیلم بازی می‌کردی؟ کم‌کم صدایش بالامی‌رفت.صدای گوشی‌ام را کم کردم. –ببخشید، میشه بعدا با هم حرف بزنیم؟ آخه الان...فریاد زد. –نه، نمیشه، فقط خواستی من رو آواره کنی؟ نمی‌فهمیدم منظورش چیست.امینه گفت: –این کیه؟ چرا صداش رو انداخته توسرش؟ گوشی بده من ببینم. بعد دستش را به سمت گوشی دراز کرد.نگاهی به امینه انداختم خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود. کافی بودگوشی را بگیرد و دیگر نفهمد که کجاهستیم. لبم را به دندان گرفتم و فوری گوشی را قطع کردم و روی سایلنت قرارش دادم. رو به صدف که روبرویم نشسته بود و نگران نگاهم می‌کرد. گفتم: –من که اصلا نفهمیدم چی می‌گفت.صدف خنده‌ی زورکی کرد و زمزمه کرد. –میشه توی این دو روز نه تلفن جواب بدی، نه از خونه بیرون بری؟امینه خندید و زیر گوشم گفت: –این دفعه دیگه اتفاقی بیفته فکر کنم صدف سکته کنه.آن شب به خیر گذشت و پدر صدف هم با حرفهای پدر و مادر کوتاه آمد. در حقیقت همه موافق حرفهای ما بودندجزپدرصدف که او هم کم‌کم وقتی جبهه‌اش راضعیف و بی پشتوانه دید دیگر موافقت کرد که امیرمحسن و صدف هرجورخودشان دلشان می‌خواهد مراسم بگیرند.به خانه که برگشتیم گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا از حالت سکوت خارجش کنم. دیدم پری‌ناز چند بار زنگ زده. وقتی دیده من جواب نمی‌دهم چند پیام پشت هم فرستاده.دلهره گرفتم. دیگر از پری‌ناز می‌ترسیدم. پیامها را که خواندم دلهره‌ام بیشترشد.تهدیدم کرده بود و چاشنی هر تهدید هم ناسزا و حرفهایی زده بود که من را گیج می‌کرد. چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. من که با او کاری ندارم. چرا فکر می‌کند من خودم را به مُردن زده‌ بودم.اصلامگرمی‌شود این کار را کرد. در ذهنم دنبال کسی گشتم که کمکم کند. اولین شخصی که به ذهنم رسید نورا بود. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک نیمه شب بود.اگر الان خواب هم نباشد با زنگ زدن من حتما استرس می‌گیرد. ممکن است حالش بدتر شود. به نظرم آمد که اگرخودراستین را در جریان قرار دهم بهتراست.شاید او در جریان حرفهای پری‌نازباشد.اصلا شاید این پیامها برای آزار و اذیت است و جدی نیست.اوبهترپری‌نازرامی‌شناسد. کسی که آن طرف دنیا است مگر می‌تواند کاری انجام دهد.بعد دوباره به این نتیجه رسیدم که خودش شاید نتواند ولی حتما دوستانی اینجا دارد که کمکش کنند. از روی اجبار و با تردید شماره‌ی راستین را گرفتم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت106 تازه به خانه‌ی صدف رسیده بودیم و کم کم
🕰 در حال بوق زدن بود که با خودم فکرکردم کاش پیام می‌دادم. حالا اصلا چه عجله‌ایی بود فردا زنگ میزدم خب،مگرپری‌ناز همین الان می‌خواهدمرابکشد.چرا حرفهایش اینقدر مرا ترسانده بود.بااین فکرها بعد از این که گوشی راستین چند بوق خورد تصمیم گرفتم تماس راقطع کنم خوشحال شدم که جواب نداد.حتما خواب است.همین که خواستم قطع کنم صدای خواب آلود و نگرانش در گوشم پیچید. –اتفاقی افتاده؟ دستپاچه سلام دادم.نفسش را بیرون داد و گفت: –سلام. حالت خوبه؟ –بله، ببخشید مزاحم شدم. اگه می‌دونستم خوابید...حرفم را برید. –مهم نیست، چی شده؟مِن و مِن کردم و گفتم: –راستش...چطوری بگم...اصلا ولش کنیدفردا بهتون زنگ میزنم میگم،چیززیادمهمی نیست. شما بخوابید.نوچی کرد و گفت: –مگه من دیگه خوابم میبره، اتفاقاداشتم خوابت رو می‌دیدم. وقتی شمارت رو دیدم رو گوشیم افتاده، خیلی نگران شدم. –چی می‌دیدید؟ –خواب دیدم امدی شرکت. حالا ولش کن، بگو چی شده.کمی مکث کردم و پرسیدم: –جدیدا از پری‌ناز خبر دارید؟ –از پری‌ناز؟ نه. چطور؟ –هیچی، همینجوری پرسیدم.دوباره نوچ کرد. –نصف شب زنگ زدی همینجوری سراغ پری‌ناز رو بگیری؟ بگو چی شده. نکنه توام خواب اون رو دیدی؟ –نه، بهم زنگ زده بود، یه حرفهایی هم زد که من سردرنیاوردم.باحیرت گفت: –به تو زنگ زده؟ مطمئنی؟ –بله، منظورتون چیه مطمئنم؟ وقتی زنگ زد من نتونستم درست باهاش حرف بزنم چون خیلی بد موقع بود و اونم معلوم نبود چی میگه. برای همین قطع کردم.بعدشم که قطع کردم و جواب زنگش رو ندادم...حرفم را برید. –تند تند بهتون پیام داد، درسته؟ –بله، چند تا پیام داده بود.شماازکجامی‌دونید؟ –دونستنش سخت نیست. تو پیام چی نوشته؟ اصلا با تو چیکار داره؟ –پیامهاش تهدید آمیز بود. راستش یه کم ترسیدم. برای همین مزاحم شماشدم.زیرلب چیزی به پری‌ناز گفت که درست نفهمیدم. –یعنی چی؟ خب چیکارت داشت؟ –تعجب کرده بود از زنده بودنم، می‌گفت چرا خودت رو به مردن زده بودی.شمامی‌دونید منظورش چیه؟ –آره می‌دونم. شماره ایی که ازش بهت زنگ زده رو بده به من. اصلا هم نترس،اون بلوف زیاد میزنه. –شمارش رو خودتون ندارید.پوفی کرد و گفت: –نه. بعد آهی کشید و پرسید: –در مورد من چیزی نپرسید؟ –نه، فقط نمی‌دونم چرا با من دعواداشت. فکر کنم از زنده بودنم ناراحت بود.هردو سکوت کردیم. بعد از چند لحظه من سکوت را شکستم. – اول می‌خواستم به نورا خانم زنگ بزنم، گفتم یه وقت استرس میگیره.ببخشد که مزاحم شماشدم.خداحافظ. –اُسوه خانم.قلبم ریخت و آرام گفتم: –بله.چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: –اگه پری‌ناز دوباره زنگ زد جوابش رو ندید. ممکنه بعد از این که من بهش زنگ بزنم اون عصبی بشه و بخواد بهتون تلفن کنه و تلافی کنه. –مگه چی می‌خواهید بهش بگید؟ –حرفهایی که تو این مدت تو دلم نگه داشتم و بهش نگفتم و ملاحظش رو کردم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت107 در حال بوق زدن بود که با خودم فکرکردم کا
🕰 بالاخره صدف به آرزویش رسید ومهمانی برگزار شد.درست زمانی که مادر صدایم کرد تا برای چیدن سفره‌ی شام کمکش کنم، عمه گوشی به دست وارد آشپزخانه شدوگفت: –اُسوه جان این گوشیت خودش روکشت.تا من تو اتاق نمازم رو تموم کنم صدبارزنگ زد اصلا نفهمیدم چی خوندم.سفره را به امینه دادم وتاخواستم گوشی را از عمه بگیرم مادر از راه رسیدوبشقابها را به دستم داد و گفت: –زود ببر بچین. الان وقت تلفن جواب دادن نیست.عمه که دید سر من شلوغ است دایره‌ی سبز را به قرمز رساند و موبایل را روی گوشم نگه داشت و رو به مادرگفت: –حتما یکی کار واجب داره که تو همین چنددقیقه چند بار زنگ زده دیگه،بزارجواب بده.باشانه‌ام گوشی را نگه داشتم و باحرکت چشم از عمه تشکر کردم.بعدراه افتادم طرف سفره‌ایی که در حال پهن شدن بود. –الو. –ببین بچه پر رو، من نمی‌دونم رفتی بهش چی گفتی که انداختیش به جون من، ولی این رو بدون که نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره. دستهایم شل شدند. زود بشقابها را روی زمین گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم.شماره را نگاه نکردم، اگر می‌دانستم پری‌ناز است اصلا جواب نمی‌دادم.باتردید گفتم: –سلام. منظورت چیه؟ –خودت خوب منظور من رو می‌فهمی، زنگ زده هر چی دهنش امده بهم گفته، این کارها رو می‌کنی که بین ما جدایی بندازی؟ کور خوندی.چه می‌گفت انها مگر کنار هم هستند. –منظورت راستینه؟ فکر کردم ترکش کردی. –کی گفته؟ من فقط یه کار واجب برام پیش امد مجبور شدم یه مدت بیام اینجا. –دلیلش هر چی هست به من مربوط نمیشه، میشه دیگه به من زنگ نزنی؟ –باشه، پس توام دیگه شرکت نرو،راستین گفت دوباره میخوای بری اونجا. –چه ربطی داره؟ –ربطش اینه که تا وقتی تو هستی اون من رو نمی‌بینه.چه می‌گفت. نمی‌دانستم حرفش را جدی بگیرم یا مثل بقیه‌ی حرفهایش بی پایه و اساس. – تو داری اشتباه می‌کنی. اون اگر حرفی زده چون از دستت دلخوره، خب تونبایدمی‌رفتی، حالا هم باید ازش دلجویی کنی باور کن من به شما دوتا و رابطتون کاری ندارم. اون فقط گفت شمارت رو بهش بدم. منم دادم. من با تو چیکار دارم که تهدید می‌کنی؟مکثی کرد و با کمی آرامش گفت: –واقعا اینو میگی که کاری به ما نداری؟ –آره خب، اصلا رابطه‌ی شما به من چه مربوطه. –خب پس ثابت کن. –یعنی چی؟ چطوری ثابت کنم؟ –دیگه به شرکتش نرو. –آخه بهش قول دادم که از شنبه میرم.نمی‌تونم بزنم زیرش. –دیدی دروغ میگی تو از خداته بری اونجا.روی تخت نشستم. کلافه گفتم: –باشه نمیرم، ولی اگه دلیلش روپرسیدمیگم تو گفتی. –اگه اسم من رو پیشش بیاری وای به حالت."ای بابا عجب زبون نفهمیه، بیچاره راستین از دست این چی میکشه."خواستم قطع کنم که گفت: –باشه برو، ولی به شرطی که اگر خبری اونجا شد بهم بگی.همان موقع مادر وارد اتاق شد و وقتی مرا در حال تلفن حرف زدن دید خون جلوی چشم‌هایش را گرفت. –توی این همه کار امدی اینجا لم دادی تلفن حرف میزنی؟بلند شدم و گفتم: –الان میام. مادر بیرون رفت.پری‌ناز زیر خنده زد و گفت: –هنوزم با مامانت مشکل داری؟ –اون حق داره، تو دوباره خیلی بد موقع زنگ زدی، دیگه نمی‌تونم صحبت کنم باید برم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت108 بالاخره صدف به آرزویش رسید ومهمانی برگز
🕰 موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین و معمولی‌ترین لباسم راپوشیدم.ریمیل را برداشتم تا مژه‌هایم را از این خلوتی دربیاورم، ریمل را تا نزدیکیه چشم‌هایم بردم، ولی پشیمان شدم ودوباره روی میز گذاشتم.چشم‌هایم را در آینه‌ی روبرویم نگاه کردم. یادم آمد آن روزهایی که دانشگاه می‌رفتم خیلی پُر و پیمان ریمل استفاده می‌کردم. یاد رامین افتادم وبعدیادماشینی که خریده بود. دختری که در آن ماشین بود را هم خوب به یاددارم.همانطور آن موجودات که انگار فریب دیگران برایشان بازی و سرگرمی بود و به آن فخر می‌فروختند. این فخر فروشی برای یکدیگر نبود انگار یک نگاهشان به آسمان بود و برای موفق شدنشان به زمین و زمان چنگ می‌زدند. من دیدم که وقتی به هدفشان رسیدندچطورازخودبیخود شدند. چه شادی چندش آوری داشتند.دلم برای آن دختر سوخت. کاش می‌توانست ببیند. آنقدر زیبا چشم‌هایش را آرایش کرده بود که کمی به رامین هم حق دادم. خود من هم آن روزها چقدرکور و خوش باوربودم.واقعاچرانمی‌دیدم؟ چشم‌هایم را تا آخر باز کردم و به مردمک چشمم خیره شدم و زیر لب گفتم: –چرا نمی‌دیدم؟پس چرا وقتی روح از تنم جدا شد همه چیز را دیدم؟ حتی فکرشان را.آن روز چقدر سبک شده بودم.انگار فکری مثل برق از ذهنم گذشت.چشم‌هایم را باز و بسته کردم و به اُسوه‌‌ی روبرویم گفتم: –نکنه واسه همینه، نمی‌دیدم چون چشم‌هام سنگین بودن. یعنی خودم سنگینشون کرده بودم، مثل همون دختر. چه حس خوبی دارم از این که آن سالها آن موجودات وحشتناک را خوشحال نکردم.مادر وارد اتاق شد. با دیدنم مکثی کرد و گفت: –راستی اُسوه همش می‌خواستم حرف این بیتا خانم رو بهت بگم یادم می‌رفت.برگشتم طرفش. –چه حرفی؟ –چند روز پیش گله کرد و گفت: پسرم میگه اُسوه خانم خودش موافقه پدرومادرش جوابشون منفیه. خواستم بپرسم تو به پسره حرفی زدی؟ با چشم‌های گرد شده گفتم: –نه مامان، من اصلا کجا اون رو دیدم.؟مگه هنوز بهشون جواب منفی رو ندادی؟ مادر بی تفاوت به سوالم مشکوک نگاهم کرد و گفت: –پس لابد پسره علم و غیب داره فهمیده جنابعالی موافقی؟گاهی احساس می‌کنم مادر خیلی به من بی‌اعتماد است. –اون واسه خودش یه چیزی پرونده درست درامده، البته این واسه اون موقع بوده، الان جواب منم مثل شما منفیه. مادر با تعجب گفت: –وا! حالا که ما راضی شدیم تو میگی نه، –راضی شدید؟ یعنی پسره یهو خوب شد؟ –نه، گذاشتیم به عهده‌ی خودت. –آهان. پس بهش جواب رد بدید. –دختر تو چرا اینقدر دم دمی هستی؟همانطور که روسری‌ام را جلوی آینه سفت می‌کردم زیر لب گفتم: –همینم مونده زن اون بشم هر روز اون موجودات چندش رو ملاقات کنم، با اون بوی گندشون. بعد بلندتر ادامه دادم: –مامان جان من حاضرم تا آخرعمرمزاحم شما و آقاجان باشم و شما هی سرم غر بزنید ولی با همچین پسری ازدواج نکنم. –خب منم از همون روز اول گفتم که...حرفش را بریدم. –آره می‌دونم گفتید و من اون موقع اشتباه کردم، چون اون موقع جور دیگه فکر می‌کردم.الان نظرم عوض شده.مادر با خشم نگاهم کرد و گفت: –نکنه رفتی با یارو حرف زدی و باهاش دعوات شده الان افتادی رو دنده‌ی لج؟ میخوای دوباره ما رو سنگ رو یخ ‌کنی؟الان برم بگم دخترمم جوابش منفیه فردادوباره یه چیز دیگه بگی؟ بشه ماجرای پسر مریم خانم. به خواست تو بهش جواب منفی دادیم بعد رفتی تو شرکتش مشغول به کار شدی...اون روز که فهمیدم روم نمیشد تو صورت مریم خانم نگاه کنم، بعد از این که همه فهمیدن من بایدبدونم که دخترم اونجا کار میکنه؟نمی‌گی هزارتا حرف پشت سرت درمیاد؟بعد به طرف در اتاق راه افتاد و ادامه داد: –الانم به این جواب منفی بدم که فرداپشت سرت حرف بشنوم؟ اصلا خودت برو زنگ بزن جوابشون روبده،مارومسخره کرده، تکلیفش با خودشم معلوم نیست.مثل آتشفشانی شده بودم که چیزی به انفجارش نمانده. دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم و بگویم که من اصلاپسربیتاخانم را از روز خواستگاری تاحالاندیده‌ام. ولی یک لحظه یاد آن موجودات افتادم. نگاهی به اطرافم انداختم حتما همین دور و بر یا کنار گوشم جست و خیز می‌کنند. لبم را محکم به دندانم گرفتم و از عصبانیت و ناراحتی روی زمین کنار آینه چمباتمه زدم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت109 موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین
🕰 مادرم چرا اینقدر تلخ بود. دوباره صدای مادر آمد که انگار در جواب سوال امیرمحسن که پرسید چه شده گفت: –هیچی پسرم، تو بیابرو سرکارت، فکرت رو واسه این چیزا خراب نکن.می‌دانستم که مادر همه‌ی این حرفها را به پدر می‌گوید، از این موضوع خجالت می‌کشیدم. –تو بگو چی شده مامان جوش آورده.با صدای امیرمحسن سرم رابلندکردم.بغضم را سُر دادم به انتهای‌ترین قسمت گلویم و گفتم: –هیچی. –مادر و دختر چه رازداری می‌کنیدا. –امیرمحسن. –جانم –چه حسی داری مامان در هر شرایطی باهات مهربونه؟لبخند زد و روی تخت نشست. –تو چه حسی داری وقتی اخم مامان رومی‌تونی ببینی؟ خنده‌هاش رو؟ نگاه ازروی محبت یا حتی دلخوری وعصبانیتش رو؟سرم را پایین انداختم و ناخن‌هایم رادرکف دستم فرو کردم و آرام گفتم: – اینایی که گفتی رو اگرم دیده باشم یادم نمیاد. ولی صداش همیشه توی گوشمه، بعضی از حرفهاش از یادم نمیره.پوزخند زد. –پس توام از خودمونی، ولی لازمه گاهی گوشهات رو ببندی و خوب نگاهش کنی،مامان رو میگم، مامان فقط همین رومیخواد.وقتی می‌بینه نمی‌بینیش مجبورمیشه صداش رو بلند کنه تا شاید نگاهش کنی.لبهایم را بیرون دادم. –یعنی تو نگاهش می‌کنی که هیچ وقت سرت داد نمیزنه؟سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اهوم، با تمام وجودم.از روی تخت بلندشد، دستهایش راجلویش گرفت وآرام آرام به طرف دراتاق رفت، دستش که به در اتاق برخوردکرد مثل همیشه بااحتیاط بازش کردوزیر لب شعر همیشه‌گی‌اش رازمزمه کرد."صدنامه‌ فرستادم صد راه نشان دادم یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی"امیرمحسن عاشق این شعربودوبیشتروقتها زیر لب زمزمه‌اش می‌کرد.بعداز چند دقیقه که آرام شدم.کیفم رابرداشتم و جلوی آینه ایستادم.خداراشکر کردم که قبل از آرام شدنم از اتاق بیرون نرفتم. چون ممکن بود از روی عصبانیت حرفی به مادر بزنم که ناراحت شود.به طرف آشپزخانه رفتم.مادرتنهادرآشپزخانه در حال جمع کردن سفره‌ی صبحانه بود. جلو رفتم و پرسیدم: –امیر محسن و آقا‌جان رفتن؟جوابی نداد. دوباره گفتم: –کاری نداری مامان من دارم میرم.بدون این که نگاهم کند گفت: –نه، خوش امدی.همانجا ایستادم و خوب نگاهش کردم.اکثر موهای سرش سفید شده بودند.تاحالا دقت نکرده بودم. مگر مادر چند سال داشت؟ یادم است یکبار که عمه به مادرگفت چقدر زود موهایش سفید شده،مادر در جواب گفت: "مگه دردامیرمحسن کم دردیه، بچگیاش خیلی وقتها منم مثل بچم ندیدم تا بتونم خیلی چیزها رو بهش یاد بدم. اون دقایقی که نمی‌دیدم پیر شدم.برای چند لحظه چشم‌هایم رابستم.مگرمی‌شود به جای کس دیگری ندید؟ البته که هر کاری ازمادرهابرمی‌آید.مگرنبودروزهایی که من بیمارستان بودم مادرچیزی نخورده بود و نخوابیده بودآخرهم حالش بد شده بود.با درد چشم‌هایم را باز کردم.مادر روبرویم ایستاده بود و با تعجب نگاهم می‌کرد. ولی من واضح نمی‌دیدمش، پرده اشک چشم‌هایم این اجازه را نمی‌داد.جلوتر رفتم و سرم را پایین انداختم. –مامان، من رو ببخش.مادر تعجبش بیشتر شد و همانطور مات من شده بود. غرورم بد جور بالا و پایین می‌پرید. گاهی با خجالت هم دست می‌شدند و بر علیه عقلم شورش می‌کردند. ولی این‌بار باید جلویشان رامی‌گرفتم. باید بر آنها غلبه می‌کردم.گرچه شاید هیچ تقصیری نداشتم. دست مادر را گرفتم و فوری روی لبهایم گذاشتم و بوسیدم. مادر زود دستش را کشید و گفت: –عه، خودت رو لوس نکن، برو سر کارت دیگه. با این کاراتم سر من رو شیره نمال. کنایه‌اش را نشنیده گرفتم و لبخند زدم. –چشم، خداحافظ.مادر جوابم را نداد و به طرف سینک ظرفشویی چرخید و خودش را مشغول ظرف شستن کرد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت110 مادرم چرا اینقدر تلخ بود. دوباره صدای م
🕰 چند متری مانده بود تا به جلوی درشرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریباهمسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت.باقدم‌های کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد: –هر دوتاتون لنگه‌ی هم هستین.فکرکردی نفهمیدم چه غلطی می‌کنی؟خودتم می‌دونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه می‌خوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمی‌رفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم ونیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونورآب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست. ... –آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو می‌فهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی. دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم.راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط می‌کرد.آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد.بعدچشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه می‌کردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید: –کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین واو که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم: –سلام.سرش را زیر انداخت و گفت: –سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟ –نه، من می‌خوام برم داخل ساختمون،فقط از این سرو صدا تعجب کردم.سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد. –مال اینجایید؟با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. راستین به طرف ما چرخید.رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده.با دیدن من به فرد پشت خط گفت: –گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینه‌اش چسباند و سعی کرد آرام باشد.رو به دوستش گفت: –رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون.آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت وبالبخند گفت: –خیلی خوش‌آمدید، بله قبلا در موردشما شنیدم.یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟راستین به من گفت: –تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم.رضا از حرف راستین اخم غلیضی کردوهمانطور که او را نگاه می‌کرد خطاب به من گفت: –شما بفرمایید بالا. کلمه‌ی "شما"رامحکمتر از کلمات دیگر گفت.راستین بی‌تفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پله‌ها بالارفتم. در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی بادیدنم بلند شد و گفت: –عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –خبرا بهت خیلی دیر میرسه‌ها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی.بلعمی رو ترش کرد و گفت: –والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رودرجریان قرار بده.با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سروکله‌اش پیدا شد و با خوشحالی درآغوشم گرفت و گفت: –خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که... –نمی‌خواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام.خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت: –می‌بینی آقا ما رو گذاشته سرکار‌ها،صبح که داشتیم میز رو جابه‌جامی‌کردیم گفت قراره حسابدارجدیدبیاد.اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده.ولدی گفت: –حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمی‌خوره.بلعمی خودش را روی صندلی‌اش پرت کرد و گفت: –لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین.ولدی نرم‌تر گفت: –برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بودمیومدبهم می‌گفت دیگه. یا امروز بهم می‌گفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوه‌ی خودمونه...دستم را در هوا تکان دادم. –ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟ولدی اشاره‌ایی به اتاق قبلی من کردوآرام گفت: –فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی. –همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد.مردی میانسال که سیگاری گوشه‌ی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تانزدیکی گوشش جای زخم کهنه‌ایی به ذوق می‌زد. یقه‌ی لباسش به اندازه‌ی دودکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش رابیرون ریخت و پرسید: –حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت111 چند متری مانده بود تا به جلوی درشرکت بر
🕰 من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا خورده بودم نگاهم روی کفشهای براقش ایست کرده بود.طرزلباس پوشیدنش آن هم در محیط کارزبانم را بند آورده بود.ولدی گفت: –بله ایشونن.پوزخندی زد و پرسید: –تا حالا کجا بودی؟ فامیلشی؟از سر ناچاری نگاهش کردم. –میگم خویش و قومشی که اصرارداشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشناماشنا زیاد داشتیما. –نه نیستم. چون قبلا اینجا کار می‌کردم گفته دوباره بیام،همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت سرش را تکان داد و گفت: –اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد.از حرفش خجالت کشیدم.بعد از رفتنش بلعمی گفت: –یعنی ده رحمت به چاله میدون. ازوقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار می‌کنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته.همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بی‌میلی کمی به جلوکشیدش و خودش را جمع و جور کرد.از کارش خنده‌ام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم.راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت: –خانم مزینی تشریف بیارید.بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند.بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت: –هر دم از این باغ بری می‌رسد.خانم ولدی با خنده گفت: –فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبری‌ها بلعمی جان.پرسیدم چطور؟ –ولدی گفت: –آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقاشکایت کرده که آقا رضا چی‌کارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده.وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جاخوردم و پرسیدم: –میزم رو چرا آوردید اینجا؟همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت: –اشکالی داره؟ –آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی...حرفم را برید. –نه دیگه، از این به بعد شما بایددرجریان همه‌ی کارها قرار بگیرید. دلم نمی‌خواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی. از حرفش قند در دلم آب شد. ولی ازطرفی هم دلم نمی‌خواست میز کارم دراتاق او باشد. معذب بودم. نمی‌خواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی می‌ترسیدم.بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست می‌دادم.کمی این پا و آن پا کردم، نمی‌دانستم چطور بگویم.پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم. –سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده.باشنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد به انگشتانم خیره شدم.با صدای تلفن روی میزش گوشی رابرداشت و شروع یه صحبت کرد.بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم.تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم: –ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگ‌ترم میشه.یک ابرویش را بالا داد. –الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟ –آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحت‌ترم.بلند شد. –مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم.چشم به زمین دوختم.به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد. –باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رومیبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست. هول شدم و فوری گفتم: –نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید،باشه همینجا می‌مونم.ناراضی به طرف میزم حرکت کردم. – فعلا یه چند روزی همینجا بمون تاهفته‌ی دیگه اوضاع تغییر می‌کنه، تو هم میری جای خودت. –نه، من تو اون اتاق...حرفم را برید. –می‌دونم، اگه تو می‌خواستی بری هم من نمی‌ذاشتم، رضا میخوادباماهمکاربشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدرمی‌ترسی اینجا مشغول باشه. –چطوری؟ –احتمالا سهمش رو بخره.لبخند زدم. –واقعا؟سرش را به علامت مثبت تکان داد.بعدزیر لب ادامه داد: –کامران معلوم نیست این یارو روازکدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا.من هم زیر لب گفتم: –خیلی ترسناکه.نگاهش در چشم‌هایم ترمز کرد. –مگه دیدیش؟ –بله. حرفم زدیم. –چیزی بهت گفت؟ –نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو می‌خواست بیاره.راستین پوفی کرد و گفت: –مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده. فقط رضا می‌تونه باهاش کناربیادوراضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت112 من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا
🕰 بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم.خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت: – اینها رو هم یه بررسی بکن. تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم وپرسیدم: –تو این مدت فروشمون همینا بودن؟ –آره دیگه. –چرا؟ اینجوری پیش بریم که...راستین گفت: –اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بی‌اعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپاموندن شرکت نیست.خانم ولدی سینی چایی به دست وارداتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت: –خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو می‌کرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد. اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود روبه راستین گفت: –ان‌شاالله درست میشه.همان موقع آقای خباز از کنار آقارضاردشد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که بادیدنش خیلی به چشم می‌آمد یقه‌ی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم.خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت.آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت: –دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟راستین سرش را تکان داد. آقارضا گفت: –بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقه‌ایی طرفش گرفت و گفت: –اون دفعه‌ام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم. آقا رضا برگه را گرفت و گفت: –خب کم‌کم یادمی‌گیرید.می‌خواهیدبیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی روکم‌کم یاد می‌گیرید.آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضاانداخت و گفت: –نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد.کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها می‌خوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کاررو نمی‌کردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش راروی شانه‌ی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.راستین گفت: –خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحت‌تر میشه.بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمی‌دانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجره‌ی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالازدم.راستین گفت: –اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن،اونجوری که آفتاب اذیتت می‌کنه.نگاهی به آسمان انداختم. پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشم‌های ما روی زمین فرق دارد.نفسم عمیقی کشیدم و گفتم: –باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه، ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستادوپرسید: –غذا نیاوردی گرم کنم؟تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنارنگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم. –نه، لقمه دارم، همون رو می‌خورم.آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد.نمی‌دانم چرا ولی از این که فهمیدم می‌خواهد وضو بگیرد خوشحال شدم. بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت.راستین خانم ولدی راصداکردوازاوجانماز و مهر خواست.آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشه‌ایی ازاتاق شد.خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت: –آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار.بعدلبخندی زد و ادامه داد: –مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون.سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم.وارد آبدار‌خانه که شدم به بلعمی گفتم: –یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم.بلعمی گفت: –بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد.بعد شروع به غر زدن کرد. –مسخرش رو درآورده، انشاالله این خبازسهمش رو نفروشه این نیاداینجا،اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیرماافتاده.ولدی دستش را روی صورتش کشیدوگفت: –نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگاربشه، نمی‌بینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا می‌کنم. بعدشم اُسوه از اولشم نمازمی‌خوند.بلعمی گفت: –پس چرا ما نمی‌دیدیم.بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد: –نخواستیم بیمه کنه بابا...ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میزگذاشت و گفت: –بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزانداری.بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجاسرزمین کفر بود. آدم جرات نمی‌کرداینجایه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه می‌کردن. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت113 بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم.خان
🕰 بلعمی چهره‌اش را مچاله کرد و گفت: –توام کشتی ما رو با این شوهرنداشتت.شوهرکیلو چنده بابا. همون بهتر که مال تو رفته اون دنیا راحت شدی.خانم ولدی ابروهایش بالا رفت. –ناشکری نکن، از من و اُسوه جون بپرس نداشتن شوهر یعنی چی. تو داری قدرش رو نمی‌دونی.بلعمی رو به من گفت: –واقعا تو ناراحتی از این که مجردی؟یک برگ دستمال از روی میز برداشتم وصورتم را خشک کردم. –قبلا بودم، ولی حالا، اوضاعم خیلی فرق کرده.ولدی جلو آمد و با تعجب پرسید: –یعنی چی؟ خبریه؟لبخند زدم. –نه‌بابا، اوضاع خودم رو میگم. شوهر و این چیزهارو زیادی جدی گرفته بودم.ولدی پرسید: –اونوقت یعنی چی؟ –یعنی... چطوری بگم. این عروسک‌گردونا رو دیدی؟ این چیزا،شوهر، بچه، ماشین، خونه و...همشون همون عروسکها هستن. من قبلا همش دنبال عروسکهای زندگیم بودم، ازعروسک گردان غافل بودم. اما حالا می‌خوام سعی کنم که زیادتوبهرعروسکها نرم.خانم بلعمی نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و گفت: –خب تو که الان شوهر نداری، پس عروسکی هم نداری دیگه. – همه‌ی آدمها عروسک دارن، مثلا یکی ازعروسکهای زندگی من فعلا مادرمه، که وقتی نمایش اجرا می‌کنه کلا محوش می‌شم.اونقدر که تا بهم میگه بالای چشمت ابروئه به هم می‌ریزم. من همین رو حواسم باشه که مادرم چی می‌خوادبهم بگه خودش خیلیه.حالا اون عروسک شوهر کی از پرده نمایش بیاد بالا دیگه دست من نیست.احتمالا وقتی میاد که عروسک گردان حرف دیگه‌ایی با یه زبون و شخصیت دیگه می‌خواد بزنه. خلاصه باید به حرکات و حرفهای عروسکهای اطرافمون دقت کنیم چون یکی دیگه از دهن ایناداره بهمون حرف میزنه. تا وقتی هم که نفهمیم هیچی درست نمیشه.ولدی نوچی کرد و خودش را روی صندلی رها کرد.بلعمی هم فکری کرد و گفت: –خب الان عروسک گردون شوهربداخلاق من کیه یعنی؟نگاهش کردم. –معمولا عروسک گردون همونیه که عروسک رو ساخته دیگه،اخم کرد. –بشین بابا، خدا که فحش نمیده.خندیدم. –پس معلومه غرق شدی تونمایش‌ها،البته من خودمم اکثرا مثل تو میشم. ولدی گفت: –یعنی عروسک منم عروسمه؟ آخه خیلی از پسرم ایراد می‌گیره، همش رو مخمه، اونم مثل خانم بلعمی نگرانه که یه وقت آب تو دلش تکون نخوره، پدر بچم رودرآورده.خندیدم و گفتم: –ای‌بابا شما هم که از خودمونی، غرقش شدی.ولدی با حرص گفت: –ببین تو اونو نمی‌شناسی غرقت می‌کنه عزیزم، از یه راههایی وارد میشه‌ها که به عقل جن نمیرسه. گفتم: –خودت رو دست کم نگیر، جن‌ها کجاعقل انسانها رو دارن. فقط یه کم سرعت عملشون بالاتره بابا.بعداز خواندن نمازم لقمه‌ام را برداشتم وشروع به خوردن کردم.ولدی گفت: –غذای آقا رضا و خباز رو هم گرم کردم.از وقتی آقا رضا میاد اینجا آقا دیگه نه غذا سفارش میده نه بیرون غذامی‌خوره.پرسیدم: –یعنی گشنه میمونه؟ –نه، با آقارضا با هم می‌خورن. دیروزم آقا رضا پیشنهاد داد که وسیله بخره بده به من که هر روز ناهار درست کنم وغذای همه یکی باشه. –راست میگی؟ آقای چگینی موافقت کرد؟ –اولش نه، ولی بعد به آقا رضا گفت،حالا تو کارت رو شروع کن بعد ببینیم چی میشه.لبخند زدم و گفتم: –کاش بشه که آقارضا بیاد اینجا کار کنه. همان موقع راستین در چارچوب درآبدار‌خانه ظاهر شد.احساس کردم زیاد طولش داده بودم،چون بلعمی ناهارش را خورده و رفته بود.بقیه‌ی لقمه را داخل نایلونش گذاشتم واز جایم بلند شدم و گفتم: –بفرمایید داخل.نگاهی به دستم انداخت و گفت: –الان این ناهارت بود؟ –آره، این ناهار دختر تنبلیه که منتظره مامانش براش غذا کنار بزاره.جلوتر آمد، نگاهش هنوز روی لقمه‌ی دستم بود. لقمه را پشت سرم پنهان کردم. نگاهش را به طرف چشم‌هایم سُر داد و گفت: –اونم که نصفه خوردی. بشین تمومش کن.از حرفش احساس کردم فشارم افتاد. هردو دستم را پشتم نگه داشتم و گفتم: –آخه اصلا میل نداشتم همونم به زورخوردم.ولدی گفت: –نه آقا، چون داشت نمازمی‌خونددیرترامد تازه شروع به خوردن کرده بود که شما امدید. نگاه تندی به ولدی انداختم.کاش چیزی نمی‌گفت.راستین پشت همان صندلی که نشسته بودم ایستاد و اشاره کرد که بنشینم. –تو بیا بشین، اصلا من میرم چند دقیقه دیگه میام. مصمم بودنش باعث شد به طرف صندلی بروم و بنشینم. به طرف درخروجی رفت، بعد به طرفم برگشت وگفت: –از فردا میگم خانم ولدی ناهار درست کنه، توام دیگه نمیخواد ناهار بیاری.با لبخند به خانم ولدی نگاه کردم.خانم ولدی گفت: –آخه آقا هیچی وسیله اینجا نداریم. –رضا بهت تن‌خواه میده هر چی لازم داری بخر. فقط هر چی میخری بایدفاکتور داشته باشی‌ها رضا مثل من نیست. مو رو از ماست میکشه. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت114 بلعمی چهره‌اش را مچاله کرد و گفت: –توام
🕰 خواستم از آبدار‌خانه بیرون بروم که با آقارضا رودررو شدیم. فوری سرش را پایین انداخت و عقب رفت و گفت: –شما بفرمایید. عذرخواهی کردم و رد شدم. بلعمی با کج و کوله کردن لب و دهنش به من اشاره کرد. کنارش ایستادم و گفتم: –تو قیافت اینجوری یا داری مسخره بازی درمیاری؟ –پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –منظورم به اون پسرس، دیروز با منم رودر رو شد کلا گذاشت رفت. ولی الان ببین چه احترامی به تو میزاره. –وا! گذاشت رفت؟ کجا رفت؟ –چه‌ می‌دونم، رفت تو اتاق خودش تاچند ساعتم بیرون نیومد. دیروزفکرکردم مدلش اینجوریه، ولی الان می‌بینم بستگی به... –این ناهار چی شد؟ یه کاسه میخوای داغ کنیا ولدی.این جمله‌ی آقای خباز باعث شد بلعمی حرفش را نیمه بگذارد. من هم فوری به طرف میزم برگشتم. نمی‌خواستم با اقای خباز رودر رو شوم.پشت میزم نشستم و اوراقی که روی میز بود را نگاهی انداختم و شروع به وارد کردنشان به سیستم کردم. نیم ساعت بعد هم راستین آمد و شروع به صحبت با تلفن کرد. گاهی شرایط کار را برای شرکتها توضیح می‌داد و گاهی هم متن قراردادها را می‌خواند. در مفاد قرار داد مدام با آقا رضا به مشکل می‌خوردند. اقا رضا موافق گرفتن یادادن چک بلند مدت نبود و سر این موضوع مدام بحثشان میشد. ولی درآخر این آقارضا بود که با منطقش راستین را توجیح می‌کرد.آفتاب شهریور ماه بد جور پشتم را داغ کرده بود و اذیتم می‌کرد ولی نمی‌خواستم پرده را پایین بکشم. می‌خواستم تمام حواسم به گرما وآفتاب باشد. می‌خواستم دستان آفتاب هم کنارم در اتاق حضور داشته باشد.گرمایش آرامم می‌کرد و از تپش قلبم جلوگیری می‌کرد. از وسط کمرم وزیربغلم قطرات عرق را احساس می‌کردم که یکی یکی و پشت سر هم صف کشیده‌اند.حسابی گرمم شده بود. کم‌کم داشتم کلافه میشدم که بلند شدم و به آبدارخانه رفتم و آبی به سروصورتم زدم تا از این گرما نجات پیدا کنم.خانم ولدی با دیدنم گفت: –چی شده؟ خوبی؟ –آره، چطور؟ –هیچی، احساس کردم پوست صورتت انگار یه کم قرمز شده.دستی به صورتم کشیدم و بدون حرف به اتاق برگشتم.با تعجب دیدم که پنجره‌ی اتاق بسته شده و پرده پایین کشیده شده. نزدیک میزم که شدم باد خنکی را احساس کردم، اسپیلت روشن بود.راستین در اتاق نبود. در دلم دعا کردم که خدا کند حالا حالاها به اتاق برنگرددتاکمی خنک شوم.صدایش را از اتاق کناری می‌شنیدم،گاهی هم که تلفن با او کار داشت خانم بلعمی به اتاق خباز وصل می‌کرد و راستین همانجا تلفنش را جواب می‌داد.ساعت کار که تمام شد خواستم از پشت میز بلند شوم که راستین وارد اتاق شد.اول نگاهش روی پنجره ایست کردوبعدبا لبخند رو به من گفت: –لطفا شماره رمز سیستم رو به رضابگو،گاهی لازمش میشه. من فراموش کردم. –الان بگم؟ –آره، میخواد بمونه حساب کتاب خودش رو تو فایل جداگونه‌ایی وارد کنه.گوشی‌ام را روی میز گذاشتم و سیستم را روشن کردم. –می‌خواهید شما خودتون بیاییدببینیدبهش بگید. به طرفم آمد و روی صندلی‌ام خم شد. انگار بوی عطرش باقلبم نسبتی داشتند، شاید هم قلب من به بوی عطرش حساس شده بود. همین که بوی عطرش در مشامم پیچید قلبم پاهایش را با تمام قدرت بر روی قفسه‌ی سینه‌ام ‌کوبید. شاید بوی آزادی به سرش خورده بود و می‌خواست خودش را نجات دهد.انتظار چند ثانیه‌ایی برای بالا آمدن این ویندوز لعنتی برایم مثل ساعتهای برزخ بود. شاید هزار سال طول کشید. نه قلبم دست بردار بود نه راستین، کاش کمی عقب‌تر می‌ایستاد. دستم را روی موس فشار ‌دادم تا لرزش انگشتانم این همه آشفتگی و نابسامانی‌ام را برملانکند.انگار قلبم دچار تشنج شد. لحظه‌ایی بی‌حرکت می‌ماند و لحظه‌ایی دیگرخودش به کار می‌افتاد.بالاخره ویدوز بالا آمد و راستین کمی عقب‌تر ایستاد و تصویر یک قبر و یک جسد کفن شده که روی صفحه گذاشته بودم را با دست نشان داد و پرسید: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت116 –این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟زیرلب ن
🕰 –نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره پس اگر می‌خوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار می‌کنیم. پرسیدم: –حتی اگر شماره داخلی بود؟مکثی کرد و گفت: –فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لج‌بازی بخواداز طریق اون تو رو اذیت کنه. –شما چطوری متوجه شدید؟ –من خیلی وقته می‌دونم. از همون باراول که تعقیبش کردم و جلوی در خونه‌ی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟بالبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد: –اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم. بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زدو به دیوار تکیه داد و دنباله‌ی حرفش راگرفت. –یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسه‌ایی وجود خارجی داره یانه.وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پری‌ناز همینجا کار می‌کنه، اگر بخواد می‌تونم ازاون کمک بگیرم.از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه.با تعجب پرسیدم: –برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟ –خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کارمی‌کرده.ولی چون اونها بهش دیکته می‌کردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو می‌شنوه اول باورش نمیشه،میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آینده‌ی یه سری دخترجوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کم‌کم مطمئن میشه و تحقیق وبررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجه‌ی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی ازدوستهاش تو ایران به پلیس خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدترازاین حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون.با اضطراب گفتم: –احتمالا پری‌ناز نمی‌دونسته و برای کار وارد اونجا شده و ...حرفم را برید. –آره اولش نمی‌دونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده،من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و می‌گفت اینجاهیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط می‌کوبید و حرف از رفتن ازاینجامیزد.حرفهاش خیلی عجیب شده بود. –آخه چرا؟شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد. –به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد،خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها می‌گفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد.به جلوی در که رسید برگشت. –صبر کن الان سوئچ رو میارم می‌رسونمت.از جایم بلند شدم. –نه، ممنون خودم میرم.کمی مکث کرد و به صورتم زل زد. –پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده. دامنم را تکاندم و گفتم: –نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم.نوچی کرد و گفت: –من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. بااون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا.فکر کردم کلی مورچه روی گونه‌هایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم. –آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه. –مطمئن باشم؟ جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد.سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پله‌ها را به سرعت پایین آمدم.کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم.آنقدر سروصدا بود که کسی متوجه‌ی آمدن من نشد.آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت: –عه، اُسوا امد.مادر گفت: –چه پاقدمی! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت117 –نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای ای
🕰 لبخند زورکی زدم و گفتم: –چه خبره همه جمع شدید؟ جشن تولده؟ –امینه ریسه‌ی کاغذی دستش را به صدف داد و گفت: –آره، صدف برای امیرمحسن تولد گرفته. به صدف نگاه کردم و لبم را گاز گرفتم. –میمردی زودتر بهم بگی؟صدف شانه‌ایی بالا انداخت. –تولد داداشت رو من بهت بگم؟سرم را تکان دادم. –از قدیم گفتنا با رفیقت فامیل نشو،میشه بلای جونت، اونم از نوع زن‌داداش، هنوز هیچی نشده واسه من...مادر حرفم را برید. –به جای این حرفها یه زنگ بزن به اون دوستت نورا، ببین هم‌زن برقی دارن،صدف میخواد کیک درست کنه.چشم‌هایم گرد شد. –من زنگ بزنم؟ اونی که میخواد کیک درست کنه خودشم وسایلش رومیاره،بعدرو به صدف ادامه دادم: –چرا حاضری نمی‌خری؟ حوصله داریا،میخوای من برم بخرم؟صدف دمغ روی مبل نشست. –امیرمحسن دوست نداره، همه‌ی وسایلش رو خریدم آوردم حتی قالبش رو هم خریدم. بعد رو به مامان دنباله‌ی حرفش را گرفت: –انگار مجبورم برم خونه بیارم.نوچی کردم و روی مبل نشستم. –آخه اون که خونه‌ی خودش نیست، روم نمیشه. امینه گفت: –نورا اونجور آدمی نیست، به نظر من خوشحالم میشه. خیلی خانمه.رو به صدف گفتم: –من و امینه هر وقت حرف از کیک درست کردن و این چیزا زدیم مامان اونقدر مخالفت کرد و نه تو کار آورد که پشیمونمون کرد، وگرنه یدونه همزن می‌خریدیم دیگه. وقتی به مادر نگاه کردم جذبه‌اش مرا برای زنگ زدن مصمم کرد. فوری شماره‌ی نورا را گرفتم،می‌دانستم که حتما مادر راستین هم‌زن برقی دارد چون اهل کیک پختن بود. نورا با شنیدن صدایم آنقدرخوشحال شد و احوالپرسی کرد که اصلا یادم رفت برای چه به او زنگ زده‌ام.در حین حرف زدن و خوش و بش کردن دوباره نگاهم به مادر افتاد. به یکباره همه چیز یادم آمد و موضوع را با این پا اون پا کردن به نورا گفتم.از درخواستم آنقدر خوشحال شد که گفت خودش دستگاه را برایم می‌آورد و اصرارهای من هم برای رفتن خودم فایده نداشت.اولین بار بود که برای امیرمحسن تولد می‌گرفتیم.مادرازاین کارها چندان خوشش نمی‌آمد. خود امیر‌محسن هم همیشه می‌گفت روز تولد که شادی ندارد.این که بفهمی یک سال دیگرازعمرت گذشته واقعا ترسناک است و غم به جانت میوفتد، مگر این که کارت خیلی درست باشد.همه نشسته بودیم و به جنب و جوش صدف نگاه می‌کردیم. پدر گفت: –دخترا پاشید شما هم یه چایی بیاریدکه با کیکی که عروس گلم پخته بخوریم.امینه خندید و گفت: –آقاجان حالا صبر کن ببینیم چی پخته، اصلا قابل خوردنه.امیر محسن لبش را به دندان گرفت و بلند شد و گفت: –من میرم کمکش.امینه بلند شد و امیرمحسن را سرجایش نشاند. –تو بشین داداش من خودم چایی رو میریزم.بالاخره صدف با کیک وارد سالن شد و گفت: –امیدوارم خوب شده باشه.یک شمع قرمز رنگ به شکل قلب داخل یک پیاله آب گذاشته بود. آن را هم کنار کیک روی میز مقابل امیرمحسن گذاشت.از صدف پرسیدم: –چرا از این شمع‌ها خریدی؟ چطوری میخوای روی کیک بزاری؟شمع را کمی جابجا کرد و گفت: –نمیخوام روی کیک بزارم. امیر‌محسن میگه فوت کردن شمع روز تولد نشونه‌ی خوبی نیست. بعد فندک را به دست امیرمحسن داد و با هم شمع را روشن کردند. بعد خودش شروع به دست زدن کرد و ما هم همینکار را کردیم و تبریک گفتیم. شمع همانطور تا آخر شب روشن ماند. آریا پرسید: –دایی جان چرا شمع رو فوتش نمی‌کنی؟امیر محسن گفت: –دایی جان مگه میخوام به ملکوت اعلی بپیوندم که فوتش کنم. ان‌شاالله همیشه به طرف روشنایی میریم. از حرفش ناگهان دلم ریخت، فوت کردن شمع، تاریکی، کنار زدن نور...بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی خوردم و همانجا ایستادم. امیرمحسن خودش کیک را با همان آرامش همیشگی‌اش تقسیم کرد.صدف صدایم کرد. –اُسوه، میگم واسه نورا هم یه تیکه بزاریم؟ آخه هم‌زن برامون آورد. –اونا زیادن، یه تیکه کفافشون رو نمیده.امیرمحسن گفت: –من و صدف با هم می‌خوریم، یه تیکه بزرگ براشون میزارم. نورا خانم بایددست پخت خانم من رو بخوره ببینه چی پخته.تکه‌ایی از کیک داخل دهانم گذاشتم. خوشمزه و پفکی بود.امینه گفت: –داداش ببخشید کادو برات نگرفتیم، صدف نگفت واسه چی قراره مهمونی بده.امیرمحسن گفت: –خواهر من هیچ وقت کار بی‌دلیل نکن. واسه چی می‌خواستی کادو بخری؟ –وا! تولد همه میخرن دیگه.صدف خندید. –وای امینه، تو هنوز داداشت رونشناختی؟ مگه من کادو براش خریدم؟همین چند روز پیش که تولد خواهرم بود می‌خواستم براش کادو بخرم یه دلیل نتونستم واسه امیرمحسن پیدا کنم که چرا ما تولدها واسه هم کادو می‌خریم.امینه گفت: –راستش من فکر نکنم هیچ وقت داداشم رو بشناسم، خب تولد کادو میخرن طرف خوشحال بشه دیگه.رو به امینه گفتم: –واسه خوشحال کردن که خوبه، منظورامیرمحسن اینه که کادو خریدن روز تولد دلیلی نداره، مثلا واسه طرف چون به دنیا امده جایزه خریدی؟ چیزی که دست هیچ آدمی نیست. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•