eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
956 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 ای در این حادثه ها نام تو آرامش من ای حواست به منو حال دل سرکش من 🌸🍃 ای خیال خوش لبخند تو امنیت من ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من 🌸🍃 دلتنگ توام که به داد دلم برسی تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی 🌸🍃 دلتنگ توام دلتنگ توام من گمشده ام تو مرا به خودم برسان... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از ما نيست آن كه دنياى خود را براى دينش و دين خود را براى دنيايش ترك گويد . 📚 بحار الأنوار ، جلد ۷۸ ، صفحه ۳۴۶ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 # فرازی از وصیت نامه شهید حمید رضا انصاری# سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید وبه ایشان عرض کنید فلانی رزمنده کوچکی برای شما بود ودلش می خواست کاری کند. به عزیزانی که توفیق جهاد در راه خدا نصیبشان می شود التماس می کنم که در صحنه نبرد مرا هم یاد کنند . به عزیزانی که ظهور را درک می کنند و توفیق دیدار حضرت ولی عصر عج نصیبمان می شود ملتسمانه عرض می کنم که سلام مرا به ان حضرت برسانند مرگ دست خداست همه روزی می ایند وروزی می روند خوشا به حال انانکه با شهادت در راه خدا به جوار رحمت حق می پیوندند . شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🖤🥀🕊🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 # معرفی شهید # شهید بزرگوار حمید رضا انصاری ولادت = امرداد سال 1348 محل ولادت = اراک شهادت = 28 بهمن سال 1394 محل شهادت = تل قرین درعا سوریه نحوه شهادت = در درگیری با تروریست ها وداعشی ها به فیض شهادت نائل گردیدند شادی روح تمام شهادای بزرگوار صلوات 🥀🖤🕊 .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _.. @dosteshahideman .._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت165 نباید فرصت را از دست می‌دادم. تنها راهی
🕰 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سیا ایستاده بود و اسلحه را به طرفمان نشانه گرفته بود. چند پله حیاط را از ساختمان جدا می‌کرد. سیا روی اولین پله ایستاده بود و تهدید می‌کرد. پری‌ناز را درست جلوی خودم گرفتم. به اُسوه هم گفتم: –بیا پشت سر من وایسا. هر طرف رفتم از پشت سرم تکون نمیخوریا. اُسوه پشت سرم ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد. –آقا راستین. نیم نگاهی خرجش کردم و گفتم: –تو این موقعیت چه وقت... گریه‌اش گرفت. –تو رو خدا به خاطر من جونتون رو به خطر نندازید. پری‌ناز رو ولش کنید، ما هم برگردیم به زیر زمین. اینا خیلی وحشی هستن. سیا دگمه‌ی سوئچ را زد و دزد گیر ماشین خاموش شد و یک پله پایین آمد. فریاد زدم: –از جات تکون نخور وگرنه همکارت رو دیگه نمی‌بینی. همانجا ایستاد. سرم را به عقب کج کردم ولی نگاهم به سیا بود. به اُسوه گفتم: –به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه، اگه بلایی سر تو بیاد، من تا ابد خودم رو نمی‌بخشم. الانم هر کاری میگم انجام بده و نگران هیچی نباش. ما خدا رو داریم کمکمون می‌کنه. سکوت سنگینی کرد، جوری که گریه‌اش بند آمد. فهمیدم از حرفم تعجب کرده. از نیم رخ نگاهش را می‌دیدم. –اونجوری نگاه نکن. من قبلا تو مایه‌های رضای خودمون بودم بابا، فقط یه مدت اجازه‌ی ترمز کردن به عقلم ندادم و... –چی میخوای؟ صدای سیا حرفم را برید. –هیچی فقط می‌خوام برم. –تو برو، ولی اون دختره می‌مونه، قولش رو به یکی دیگه دادم. کم کم و با احتیاط به طرف در خروجی پا می‌کشیدم. –تو غلط کردی، همین که این حرف را زدم دو نفر دیگر از خانه بیرون آمدند و هر کدام در گوشه‌ایی سنگر گرفتند. من هم سرعتم را برای رسیدن به در خروجی بیشتر کردم. –اُسوه. –بله. –همونجا که وایسادی پیراهن من رو بگیر تا اگر سرعتم رو زیاد کردم جا نمونی. کمی با مکث و تامل با نوک انگشتهایش پیراهنم را گرفت و گفت: –یکیشون رفته سمت راستتون، اونم اسلحه داره؟ همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم نیم نگاهی به جایی که اُسوه گفت انداختم. –نمی‌دونم. ولی باید مراقب باشیم. چیزی به در خروجی نمانده بود. –اُسوه، ببین حالا در قفل نباشه. پری‌ناز سرش را به بالا تکان داد یعنی قفل نیست. –خوبه، پس تو هم همکاری می‌کنی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اُسوه. –بله. –قشنگ گوش کن ببین چی‌میگم. به یه قدمی در که رسیدیم در رو باز می‌کنی و فرار می‌کنی، پشت سرتم نگاه نمی‌کنی که ببینی من امدم یا نه. فهمیدی؟ با صدای لرزانی گفت: –نه، من بدون شما نمیرم. غریدم. –من سر اینارو گرم می‌کنم بعدا میام، اینجوری شانسمون بیشتره، حداقل مطمئن میشم که تو رفتی، اگه بخواهیم باهم فرار کنیم احتمال موفق شدنمون خیلی کمه. ببین وقتی بهت گفتم فقط بدو و خودت رو به سر خیابون برسون. اونجا یه دربست بگیر و برو به اولین کلانتری و همه چیز رو بگو. بدون این که برگردی نگاه کنی برو. راستی تو که کیفت رو برنداشتی. دست کن جیب سمت راستم و همه‌ی پول رو بردار. فقط سریع. –نه، راستین، اگه من برم بلایی سر تو بیاد چی؟ مجبور بودم سرش داد بزنم. دیگر به یک قدمی در رسیده بودیم و سیا هم دو پله‌ی دیگر را پایین آمده بود. –کاری رو که گفتم انجام بده، اونا میخوان تو رو بفروشن لعنتی، زود باش، بردار برو. —چی بفروشن؟ –آره، حالا اگر زنده موندم توضیح میدم. الان پول رو بردار و برو. –تعلل کرد. خجالت می‌کشید دستش را داخل جیبم ببرد. با تشر گفتم: –الان وقته خجالت نیست زود باش. با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت. –نصفش رو برای امدن خودتون گذاشتم. بعد شروع به گریه کردن کرد. –فقط تو رو خدا بیایید. –باشه، فقط فکر کن مسابقه‌ دو هستیا. مثل یه دونده حرفه‌ایی بدو. با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت: –به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشم‌هایش مثل چشمه اشک می‌جوشید. دید من هم تار شد، گفتم: –به هر دلیلی نیومدم منتظرم می‌مونی؟ سرش را تند تند تکان داد. –تا آخر عمرم. –صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم: – آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو می‌آمد گرفتم. تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش. او هم جیغ زد. –تو تیر خوردی من ولت نمی‌کنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پری‌ناز هم به دست و پا افتاده بود. –اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم. –اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. بعد آرامتر ادامه دادم: –به خاطر مردم برو، مگه نگفتی هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم؟ مگه نگفتی به خاطر جون بقیه باید به پلیس خبربدیم. –چرا گفتم ولی تو رو اینجوری... –آره، همینجوری باید بری. من خوبم، برو دیگه.رو به پری‌ناز گفت: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت166 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی س
🕰 –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا بود و یک چشمم به اُسوه، سیا یک قدم دیگر جلو آمد. اسلحه را به طرف اُسوه گرفتم و فریاد زدم. –برو دیگه دختر. بعد اسلحه را به طرفش گرفتم. با چشم‌های گرد شده یک پایش را از در بیرون گذاشت. فوری در را فشار دادم وبه زور بستم و هوار زدم: –بدو، تا می‌تونی دور شو. صدای گریه‌اش می‌آمد ولی کم‌کم صدا ضعیف‌تر شد، فهمیدم از در دور شده. خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. با این که هوا تاریک بود چراغهای پر نور حیاط همه جا را روشن کرده بودند.فهمیدم مردهایی که از دور تحت نظرم داشتند اسلحه ندارند. برای همین دیگر تمام حواسم پیش سیا بود.همانجا ایستادم تا اُسوه فرصت پیدا کند کاملا دور شود. سیا با حرف زدن می‌خواست حواسم را پرت کند. –توام می‌تونی بری، ما از اولشم باهات کاری نداشتیم. پری‌ناز وسط این همه کارفیلش یاد هندستون کرد. وگرنه ماکارهای واجب‌تری داریم. –تو شاید با من کاری نداری، ولی واسه اون دختره نقشه کشیده بودی. –چه نقشه‌ایی؟ خیالاتی شدی؟ توام میتونی فرار کنی.گفتم: –فرار کنم که بزنی سوراخ سوراخم کنی بعد به پری‌ناز بگی چون فرار کرد ترسیدم بره لومون بده زدمش؟ –نمی‌زنم، یه جنازه بزارم رو دست خودم که چی بشه؟ مگه دیوو‌نه‌ام. –اگه می‌خواستی برم چرا تیر زدی؟بااین پا می‌تونم فرار کنم؟ من رو زدی که دستت به اون برسه و بفروشیش. ولی کور خوندی. الانم سعی نکن راهی بازکنی و بری دنبالش. –من فقط می‌خواستم یه جا بفرستمش که تا آخر عمر خانمی کنه.پوزخندی زدم. –مثل پری‌ناز که داره خانمی می‌کنه؟ یا مثل خودت که داری آقایی می‌کنی؟ در دلم فقط برای اُسوه دعامی‌کردم.دردپایم امانم را بریده بود.دیگر نمی‌توانستم پری‌ناز را نگه دارم. حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم.همانجاپشت در نشستم و به درتکیه دادم.گفتم: –پری‌ناز ولت می‌کنم ولی هر کس طرفم بیاد می‌کشمش فهمیدی؟ حتی تو.سرش را تند تند تکان داد. رهایش کردم چون دیگر نیرویی نداشتم. اسلحه را طرف سیا که تقریبا تا وسط حیاط آمده بود نشانه رفتم و گفتم: –جلو نیا، وگرنه تلافی می‌کنم.پری‌نازباعجله دستمال را از دهنش باز کرد و به طرف سیا رفت و چیزی در گوشش گفت: –او هم اسلحه‌اش را پایین گرفت و به طرف زیر زمین رفت. یکی از آن دو نفر را هم صدا کرد و با خودش برد. آن دو نفر تیپ بسیار ساده و روستایی داشتند. و این برای من عجیب بود. پری‌ناز آرام به طرفم قدم برداشت. –من فقط می‌خوام زخمت رو ببندم که بیشتر از این خونریزی نکنه. قسمت پایین شلوارم از خون خیس شده بود و خط باریکی از خون روی زمین جاری بود.پری‌ناز به نظر از رفتن اُسوه ناراحت نبود. خم شد و دستمال را روی زخمم بست. گره‌اش را آنقدر محکم زد که فریاد زدم. –چیکار می‌کنی؟ عقده‌هات رو خالی می‌کنی؟ اشاره‌ایی به مردی که پشت درخت‌ مانده بود کرد و گفت: –بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.اسلحه را به طرف مردی که سمت راستم بود گرفتم و رو به پری‌ناز گفتم: –اگه جلو بیاد میزنم. من میخوام از اینجا برم. –تو با این وضع تا سر خیابونم نمی‌تونی بری. –اونش به تو مربوط نیست. همین که خواستم به خودم تکانی بدهم. با یک حرکت ضربه‌ایی به دستم زد و اسلحه به وسط حیاط پرت شد. بعد رفت اسلحه رابرداشت و فریاد زد: –سیا زیرزمین رو تخلیه کردی؟ باید زودتر از اینجا بریم. روبرویم چمباتمه زد. –حالا که دیگه به خواستت رسیدی و اون دختره رفت، دیگه چی میخوای؟پرسیدم: –به نظرت تونسته سوار ماشینی چیزی بشه؟ –تو این شیر تو شیر اگه تونسته باشه هنر کرده، امیدوارم یه تیر بخوره توسرش و سالم به خونه نرسه. با صدای بلندی گفتم: –دهنت رو ببند، خدا نکنه. تیز نگاهم کرد و پوزخندی زد. –واسه اون کاری کردم که نتونه سرش رو پیش دوست و آشنا بلند کنه واسه توام کاری می‌کنم که داغش به دلت بمونه. –چی کار کردی؟بی‌خیال گفت: –صداش بعدا درمیاد. تا اون باشه دیگه پا تو کفش من نکنه. –همش بولوفه. تو می‌دونستی سیا می‌خواست اُسوه رو بفروشه؟ –فروش؟ مگه طلا جواهره که بفروشه؟ –پس می‌دونستی؟ پری‌ناز از این لجنزاربیا بیرون. نرو اونور، بمون همینجا مثل آدم زندگی کن. از کجا معلوم فردا خودتو رو نفروشن؟ اینا هیچی حالیشون نیست. بفهم. نگاهی به زخمم انداخت. –من دیگه راه برگشت ندارم. خیلی دیر یادت افتاده نصیحتم کنی.لجنزاراینجاییه که تو داری الان توش زندگی می‌کنی. –دیر شد چون خودمم به نصیحت احتیاج داشتم. فقط الان خدا رو شکر می‌کنم که چشم‌هام رو به جهنمی که تو توش هستی باز کرد. شماها مثل خوک می‌مونید نمی‌فهمید کجا دارید زندگی می‌کنید.عصبی نگاهم کرد. –بسه دیگه ادامه نده. گوش من از این حرفها پره. بعد پاچه‌ی شلوارم را کمی بالا زد و گفت: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۸ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 28 January 2022 قمری: الجمعة، 25 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️5 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️7 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام ▪️17 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨تمام عمرم برای مهدی💚 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•