دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت190 با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت191
اینبار من بودم که سردر گم نگاهش کردم.
–فکر میکردم اخراجت کنه ولی نه اون به من چیزی گفت نه من گفتم که اخراجت کنه، گرچه حقته.
–اخراج چیه؟ تو کی رو میگی؟
–آقا رضا دیگه.
–نه بابا من که اون رو نمیگم.
–پس واسه چی رنگت شده مثل گچ دیوار؟
سرش را پایین انداخت.
–اون فیلم رو دیدم.
–کدوم؟
–همون که پریناز برات فرستاده بود.
به صندلیام تکیه دادم و دستهایم را روی سینه جمع کردم.
–تازه دیدی؟ فکر میکردم با مشورت تو تصمیم میگیره، بالاخره هر دوتون تو یه تیم هستید دیگه.
نگاهم کرد. اشک در چشمهایش حلقه بود.
–من بگم غلط کردم تو میبخشی؟ دلیلش رو که بهت گفتم. بابا منم آدمم اشتباه کردم الان دارم تاوان پس میدم. من نه با تو دشمنی دارم، نه بد کسی رو میخوام.
–خب واسه همین میخوام دلیل کارت رو بدونم دیگه.
گوشیاش را در دستش جابه جا کرد.
–همه چی رو برات توضیح میدم فقط به این شرط که درخواست پریناز رو انجام ندی. آرنجهایم را روی میز گذاشتم و دقیق نگاهش کردم.
–یعنی چی؟ خواست اون چه ربطی به تو داره؟
–دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گریه کنان گفت:
–ربط داره، من میدونم اون میخواد چیکار کنه، الان شوهرم بهم زنگ زد گفت.
اخمهایم را در هم کشیدم.
–میشه درست حرف بزنی؟ من اصلا نمیفهمم چی میگه، نگفتی شوهرت با پریناز چیکار میکنه؟ نکنه اونم نوکرشه؟
دستهایش را پایین انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–توی همون موسسه خراب شده با هم آشنا شدن. پریناز گاهی به خونمون میومد. پریناز من رو تو این شرکت آورد. قبل از من یکی دیگه اینجا کار میکرد. اون به خاطر من با آقای چگنی صحبت کرد اون منشی قبلی رو رد کنه بره و من بجاش بیام. وقتی دید سر پول همش با شهرام دعوا دارم و شهرام اکثرا نمیاد خونه، گفت چرا خودت کار نمیکنی، که اینقدر هر روز سر این چیزا اعصابت رو خرد نکنی. چون اونم میدونست شهرام اهل کار نیست. بعدشم گفت بیام اینجا منشی بشم. اینه که یه جورایی مدیونش شدم.
–خب چرا شوهرت نمیاد خونه؟ پس کجا میره؟
–خونه مادرش.
–چرا؟
–چون مادرش نمیدونه که اون ازدواج کرده، یعنی شهرام بهش نگفته.
ابروهایم بالا رفت.
–چی؟ یعنی مادر شوهرت نمیدونه که نوه و عروس داره؟
–نه.
از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم.
–شما یواشکی ازدواج کردید؟
سرش را تند تند تکان داد.
–خب نمیشه که، اسمت تو شناسنامه شوهرت...
حرفم را برید، ما عقد موقتیم.
هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
چه میگفتم، نمیشد سرزنشش کرد چون دیگر کار از کار گذشته بود.
–پس پدر و مادرت چطوری قبول کردن؟
–مادرم وقتی دختر بچه بودم فوت کرد و بعد پدرم رفت و زن گرفت. زن بابام میخواست از شرم خلاص بشه بابام رو راضی کرد، البته بابام نیازی به اصرار نداشت از اولم کاری به کارم نداشت.
–خب خودت چرا قبول کردی؟
–من که از خدام بود. عاشقش بودم. شهرام میگفت اگرم باهات ازدواج کنم من نمیتونم عقدت کنم چون مادرم میخواد خودش برام زن بگیره. میگفت مادرش یه معیارهایی برای عروسش تو ذهنشه که من اونا رو ندارم. میگفت نظر مادرش براش خیلی مهمه.
صورتم را مچاله کردم و با صدای بلند گفتم:
–یعنی شوهرت بهت خیلی راحت گفت تو زن رسمی من نخواهی بود بعد توام قبول کردی؟
دوباره آن سر بدون مغزش را تکان داد.
من دوباره پرسیدم:
–این معنیش اینه هر وقت مادرش بخواد میره براش زن بگیره که.
–دقیقا، از همون اولم این رو خودش گفت.
به چشمهای از حدقه درآمده من نگاه کرد و گفت:
–شهرام من رو دوست داره، گفت حتی اگر زن هم بگیرم تو رو ول نمیکنم. گفت خواستگاری هر کس برم اولش بهش میگم که یکی از معیارهام اینه که آزاد باشم و اونم آزاد میزارم. نباید کاری به کار هم داشته باشیم. اگر قبول کرد باهاش ازدواج میکنم. واقعا شهرام کلا پایبند نیست. اخلاقش اینجوریه. من این رو پذیرفتم.
پوزخندی زدم.
–پس آقا دنبال خوشگذرونیه؟ تو رو هم ساده گیرآورده.
همانطور که لاک ناخنهایش را با استرس میکَند گفت:
–من عاشقشم، اونم اینطوره فقط...
–حتما از روی دوست داشتنشه که تو و بچش رو قایم کرده، آره؟
بلند شدم و دست به کمرم زدم.
–تا حالا شده یکی یه کار اشتباه کنه و تو اونقدر حرص بخوری که بخوای سرت رو بکوبی به دیوار؟
هنوز مشغول کَندن ناخنهایش بود.
–خودم بارها به خاطر کاری که کردم این کار رو کردم. میدونم اشتباه کردم. ولی من مطمئنم اگر با هر کسی به جز شهرام ازدواج میکردم بدبخت میشدم. یعنی فکر شهرام نمیذاشت زندگی کنم.
–آهان، الان خیلی خوشبختی؟
لبهایش را گزید و گفت:
–کاش فقط خوشبخت نبودم. روی هر چی بدبختی بود رو سفید کردم. میدونی زندگی با یه بچه اونم با شوهری که فقط آخر هفتهها میاد یعنی چی؟ وقتی بچم شب و نصفه شب تب میکنه و گریه و ناله میکنه نمیدونم باید چیکار کنم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت191 اینبار من بودم که سردر گم نگاهش کردم.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت192
زندگی خیلی مشکلات داره که باید خودم حلش کنم. در حقیقت من تنها زندگی میکنم. آدمهای مثل من زندگیشون دو سر سوخته. هیچ وقت نمیتونن روی خوشبختی رو ببینن.
دوباره روی صندلی نشستم.
–چون آدمهایی مثل تو نمیخوان. مثلا اگر تو با یه آدم درست و حسابی ازدواج میکردی چی میشد؟ فوقشم یکی دوسال گریه و آه و ناله میکردی بالاخره تموم میشد. بعد دیگه درست مثل آدم زندگی میکردی و پدر بالای سر بچههات بود. حالا الان بچت کوچیکه نمیفهمه چند سال دیگه میخوای چیکار کنی؟ بچت مدرسه نمیخواد بره. به همه میخوای دروغ بگی؟ میخوای بگی بچم پدر نداره؟ به نظرم تو شوهر نکردی، زن گرفتی.
درمانده نگاهم کرد.
–یه غلطی کردم خودمم توش موندم. گاهی خیلی پشیمون میشم، ولی چیکار میتونم بکنم؟ من ازش یه بچه دارم. خانوادمم فکر میکنن دارم خوشبخت زندگی میکنم. چون هیچ وقت شکایتی نمیکنم. راستش زندگی با بابام برام خیلی زجر آور بود.
–با بابات یا زنش؟
–زن بابام کاری به کارم نداشت. هر جا میرفتم میومدم اصلا نمیپرسید کجا میرم. دیر میومدم اصلا نگرانم نمیشد.
با دوستهای خوبی رفت و آمد نداشتم ولی اون مثل مادرای دیگه نگرانم نمیشد، به قول دخترای امروزی گیر نمیداد. دوستام از این که مادراشون بهشون گیر میدادن ناراحت بودن من از این که زن بابام کاری به کارم نداشت حرص میخوردم.
–پس اگه کسی بهت گیر نمیداده مشکلت با پدرت چی بوده؟
–همین بیتفاوتیش، پدرم همش میگفت تو دختر عاقلی هستی و خودت خوب و بد رو تشخیص میدی. واسه راحتی خودش این حرف رو میزد. آخرم تو همین رفت و آمدهای دوستانه شهرام رو دیدم و...
آه جگر سوزی کشید و ادامه داد:
–الانم پدر و زن بابام کاری به زندگی من ندارن. یه بار که شکایت شهرام رو پیش پدرم کردم گفت:
–انتخاب خودت بوده دخترم، ما که نمیتونستیم زورت کنیم فراموشش کنی، هر کس خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. حالا بازم خودت هر تصمیمی بخوای میتونی بگیری. اگه اذیت میشی طلاق بگیر خب.
–خب چی بگه؟ مگه حرف بدی زده؟
–آره، خیلی حرفش دردآوره، کاش مجبورم میکرد طلاق بگیرم و میگفت خودم مثل کوه پشتتم. کاش اصلا نمیذاشت عقد موقت بشم، کاش تو گوشم میزد و میگفت تو بچهایی خوب و بدت رو نمیفهمی و من باید برات تصمیم بگیرم.
پوفی کردم و بلند شدم و پنجره را باز کردم. هوا سرد بود ولی لازم بود کمی ببلعمش، چند نفس عمیق کشیدم. بیچاره پدر و مادرها دست ما بچهها موندن. هر کاری هم بکنن باز ما طلبکاریم. دوباره به طرف بلعمی برگشتم. روبرویش ایستادم.
–من و باش که فکر میکردم شوهرت معتاده، الان که فهمیدم ماجرا چیه بیشتر دارم حرص میخورم.
–کاش معتاد بود. کاش بیکار بود. کاش نقص عضو داشت. کاش دست بزن داشت. کاش همه چیز بود ولی اینطور نبود. کاش عاشقش نبودم. چشمهایم را در حدقه چرخاندم.
–تا تو خودت نخوای چیزی عوض نمیشه.
–چیکار میتونم بکنم؟ حرف بزنم میره دیگه نمیاد. من اصلا نمیدونم با مادرش کجا زندگی میکنه، نمیدونم خونشون کجاست.
–وای بلعمی... واقعا راست میگی؟
–دروغم چیه.
–هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتربه ...حرفم را نصفه گذاشتم و دوباره گفتم:
–دیگه نگو بلعمی، دیگه تعریف نکن. کمکم دارم فکر میکنم مشکل مغزی چیزی دارشتی و رو دست خانوادت مونده بودی و این شوهرت لطف در حقت کرده و گرفتت. به روبرو خیره شد.
–اتفاقا یه بار تو دعواهامون خودش همین رو گفت.
–چی گفت؟
–گفت برو خدا رو شکر کن که من امدم گرفتمت وگرنه کی تورومیگرفت.حرصی گفتم:
–ولش کن، دیگه در موردش حرف نزن. تو امروز تا من رو سکته ندی ول نمیکنی. واقعا یه خسته نباشید جانانه بهت میگم با این شوهر کردنت. لابد واسه دوستاتم تعریف میکنی که بالاخره به عشقت رسیدی؟ شروع به تکان دادن پایش کرد.
–آره، کلی هم براشون پیاز داغش رو زیاد میکنم و میگم دارم کیف دنیارومیکنم و شوهرم خیلی دوسم داره.از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و در دلم به پدرش حق دادم که نسبت به او بیتفاوت باشد. چقدر درست گفتهاندقدیمیها، "عقل که نباشد جان در عذاب است." من هم چارهایی ندیدم جزبیتفاوتی و گفتم:
– الان من چیکار میتونم برات انجام بدم؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت192 زندگی خیلی مشکلات داره که باید خودم حلش
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت193
بالاخره لاک نصفهی روی ناخنش را کَند و با دل دل کردن گفت:
–شوهر من اصلا اهل زندگی نیست. نه این که به خاطر خودم بگم به نظر من اون هیچ کس رو نمیتونه خوشبخت کنه، اصلا اخلاقش مثل دختراس، نه این که پدر بالا سرش نبوده و تک بچه بوده واسه همین مادرش لوسش کرده و خوب تربیت نشده، اون بلد نیست حتی یه لامپ رو ببنده. فقط بلده تیپ بزنه و بره مخ دخترارو...
بی حوصله گفتم:
–عزیزم اینارو قبل از ازدواج باید کشف میکردی، الان دیگه هر جوری هست باید...
–نه، من بخاطر تو میگم. من که هرجورم باشه تحملش میکنم.
–به خاطر من؟
–اره، آخه من صبح شنیدم که به آقا رضا گفتی میخوای کاری رو که پریناز ازت خواسته به خاطر آقای چگنی انجام بدی.
باور کن جاسوسی نمیکردم. هم در اتاق باز بود، هم شماها بلند بلند حرف میزدید.
از حرفهایش سردرنمیآوردم. زل زدم به چشمهایش و منتظر ماندم تا ادامه بدهد.
ولی او چیزی نگفت فقط بغض کرد و بعد آرام آرام گریه کرد.
–بلعمی، تو چته؟ باشه بابا میدونم در باز بود صدامون رو شنیدی، اشکالی نداره من که حرفی نزدم.
ولی او گریهاش تمامی نداشت. اشکهایش تا انتهای چانهاش سرازیر شدند و بعد روی شلوارش چکیدند.
–تو رو جون اون بچت حرفت رو بزن تموم کن بعد بشین تا فردا گریه کن. از نصفه حرف زدن خیلی بدم میاد.
گریهکنان گفت:
–تو رو خدا به بچم رحم کن، باباش همینجوری سربه هوا هست چه برسه که ازدواجم کنه، اونم با تو، باور کن خودت باید خرجش رو بدی، فکر نکنی اون میره کار میکنه برات پول میاره، نه این که بگم بیپولهها، از همین کارای کثیف انجام میده و پول درمیارهها، ولی آخه اون پولا خوردن نداره، البته به ما که نمیده، ولی کلا گفتم. بالاخره سرش را بالا گرفت.
وقتی قیافهی سردرگمم را دید. در جا گریهاش قطع شد و لبهایش را گاز گرفت و ادامه داد:
–عه، آهان تو راستی شوهر من رو نمیشناسی.
آخه شهرام زنگ زد گفت، اونی که قبلا خواستگاریش رفته تو بودی. پریناز بهت گفته که...
دیگر حرفهایش را نمیشنیدم. انگار آب یخی روی سرم ریخته باشند، ماتم برده بود. نمیدانم چقدر گذشت که بلعمی دستش را جلوی صورتم تکان داد.
پرسیدم:
–شوهر تو پسر بیتا خانمه؟
دلسوزانه نگاهم کرد و آرام گفت:
–فکر کنم. چند باری گفته که اسم مادرش بیتاست.
–باورم نمیشه، مگه میشه؟ پس یعنی حرفهایی که پشتش میزنن درسته؟
–چه حرفهایی؟
–همین که گفتی، مخ دخترارو میزنه.
نگاهش را زیر انداخت و سکوت کرد.
–آخه همچین بهش برخورده بود که من کلی از دست خانوادم ناراحت شدم که چرا پشت سرش حرف زدن.
–تو از کجا فهمیدی ناراحت شده؟
فکری کردم و گفتم:
–نکنه اون حرفهاشم جزو نقششونه؟
–کدوم حرفها؟
–آخه این شوهر جنابعالی با ما همسایس، کلی واسه من حرف درآورده و تو محل آبروم رو برده، وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دلیلش این که من به خواستگاریش جواب منفی دادم و چیزهایی در موردش گفتم که واقعیت نداشته و آبروش رو بردم. یه جوری گفت که من عذاب وجدان گرفتم. چقدر از خودم بدم امد که باعث بدنامیش شدم. گرچه از قبلشم کلی حرف پشتش بود.
زمزمه کرد:
–پس راست گفته که امده خواستگاریت. بعد نوچی کرد و ادامه داد:
– اون اصلا آبرو و این حرفها براش مهم نیست، لابد پریناز بهش گفته آبروت رو ببره.
دستم را به صورتم کشیدم و لبهایم را در دهانم جمع کردم. مدام با خودم زمزمه میکردم باورم نمیشه، باورم نمیشه...
–چرا باورت نمیشه، دیگه آبرو بردن که یه کار کوچیکشونه، لابد میخوان تحت فشار قرارت بدن که به خواستهایی که دارن تن بدی. شگردشونه.
–باورم نمیشه پریناز گفته باید با اون ازدواج کنم. نمیخوام سر به تنش باشه، حالا باید تن به ازدواج باهاش بدم. از همه بدتر این که زن داره، وای خدایا، یعنی اون زن و بچه داشته و پاشده امده خواستگاری؟ چه کلاسی هم میذاشت.
چشمهای بلعمی گشاد شد.
–چرا یه جوری حرف میزنی که آدم فکر میکنه کاری رو که ازت خواسته رو میخوای انجام بدی؟
پوفی کردم و شروع به راه رفتن گردم. مثل دیوانهها اتاق را بالا و پایین میرفتم و با خودم نجواکنان میگفتم:
–خدایا این دیگه چه وضعیتیه، چرا همه چی اینقدر پیچیده شده؟ خدایا تو بگو چیکار کنم. اگه بلایی سر راستین بیاد من تا ابد خودم رو نمیتونم ببخشم. نه به آن موقع که میخواستم ازدواج کنم نمیشد، نه به حالا که به زور باید ازدواج کنم، آن هم با این شرایط وحشتناک.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت194
بلعمی گفت:
–همونطور که آقا رضا گفت بلایی سر آقای چگنی نمیاد. تو به فکر من باش، با یه بچهی کوچیک چیکار کنم؟ زندگیم از هم میپاشه.
پشت میزم نشستم و به فکر فرو رفتم.
رو به بلعمی گفتم:
–تو که میگفتی قبول کردی شوهرت بالاخره یه روز ازدواج میکنه، مگه نگفتی باهاش کنار امدی؟
–نگاه عاقل اندر سفیهی نثارم کرد.
–حالا من گفتم تو چرا باور کردی؟ آخه کدوم زنی این موضوع رو قبول میکنه، اونوقتها فقط میخواستم به مراد دلم برسم، واسه همین هر چی میگفت قبول میکردم.
–پس تو چه شرطی واسه اون گذاشتی؟ ازدواج شما بیشتر شبیهه سواستفادهی اون از توئه. چون همه چی به نفع اونه.
نفسش را سنگین بیرون داد.
–من فقط بهش گفتم در هر شرایطی تنهام نزاره و ولم نکنه. البته خونه رو هم اون اجاره کرده.
پوزخند زدم.
–الانم اصلا ولت نکرده، دستش درد نکنه که آخر هفتهها یه سری بهت میزنه و افتخار میده از غذایی که با درآمد خودت پختی میل کنه. میگم یه وقت خسته نشه اجاره خونه میده.
زیرکانه گفت:
–میبینی چه اخلاق بدی داره، اصلا تو زندگی هیچی حالیش نیست. حالا اون عاشق منه اوضاعم اینه، ببین با تو که به دستور پریناز میخواد ازدواج کنه چیکار میکنه.
سرم را تکان دادم.
–معنی عشق رو هم فهمیدیم. اگه شوهر تو با این اوضاع عاشقته، پس شوهرای دیگه که صبح تا شب در اختیار خانواده و کار و زندگیشون هستن که فرهاد کوه کنن، زناشون باید روزی صد بار دورشون بگردن.
–شانهایی بالا انداخت.
–باید بگردن دیگه، اونا از این مدل مشکلات نداشتن واسه همین قدر زندگیشون رو نمیدونن. من الان فقط حرفم اینه شوهر من هر جوری هست مرد زندگیمه و پدر بچمه، خواهشا یه فکر دیگه ایی کن و از این فداکاریت برای آقای چگنی بیخیال شو.
–یکی اونجا دست یه سری آدم خائن اسیره، اونوقت تو به فکر اینی که شوهر نصفه و نیمت رو از دست ندی؟ نترس اونقدر عتیغه هست که هر جا هم بره دوباره میاد ور دل خودت. فوقش یه چند وقتیه و بعد دوباره...
بلند شد و مقابل میزم ایستاد و نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–من این درد لعنتی رو کشیدم و میفهمم پریناز به عشقش آسیبی نمیزنه. حداقل تا وقتی که به وصالش نرسیده. تو نمیخواد غصه بخوری.
اخم کردم.
–مثل این که پیش همون عاشق بود که آقای چگنی پاش تیر خوردهها، تو که بهتر از من از همه چی خبر داری. پریناز تنها نیست یه سری قاتل هم دور و برش هستن. بعدشم عشق پرینازم تو مایههای عشق شهرام خان به جنابعالیه، به درد زندگی نمیخوره، گذریه.
مایوسانه خودش را روی صندلی انداخت و زمزمه کرد.
–ولی صدای این عشق همه جا رو گرفته.
–برای من مهم جون آقای چگنی هستش، الان مادرش حالش خیلی بده، بخصوص از وقتی شنیده پسرش تیر خورده. باید یه کاری کرد. من نمیتونم بیتفاوت باشم.
سرش را به طرف دیگر چرخاند.
–به خاطر خانوادش یا خودش؟
–چه فرقی داره.
–فرقش اینه که به خاطر عشقی که بهش داری میخوای یه کاری کنی، نه به خاطر هیچ کس دیگه. بعد آهی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت.
–تا حالا فکر میکردم وصال تنها درمان عشقه. از وقتی کارای تو رو میبینم به نتیجهی دیگهایی رسیدم. ضربان قلبم بالا رفت. بغض گلویم را تنگ کرد. زیر چشمی نگاهش کردم.
–حالا آدم هر چیزی رو هم از پشت دیوار اتاق شنیده نباید بگه که. بعد خودکار را از روی میز برداشتم و بر روی برگهایی که کنار دستم بود شروع به نوشتن کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم"
این شعر را بارها و بارها روی برگه نوشتم. کمکم قطرات اشکم روی صورتم پهن شدند و به طرف چانهام راه باز کردند. یک قطره اشک روی نوشتهام چکید و جوهر پخش شد. ولی من به نوشتن ادامه دادم. تمام صفحه پر از "فراق" و "امان" شد. دلم آرامش نداشت امان میخواست. تنگ و کوچک شده بود. سکوتی که برقرار شد باعث شد سرم را بالا بگیرم. دیدم بلعمی هم با چشمهای اشکآلود مبهوت نگاهم میکند. همین که نگاهمان با هم درآمیخت به طرف میز آمد و نگاهی به نوشتههایم انداخت. دستهایم را گرفت و سرش را روی دستهایم گذاشت و گفت:
–الهی بمیرم. تو رو خدا من رو ببخش، به خدا من آدم بدجنسی نیستم. فقط...فقط...از پاشیدن زندگیم میترسم. نمیخوام بچم...
حرفش را بریدم.
–وقتی به این فکر میکنم که تمام این مدت تو از ماجرا خبر داشتی و کاری انجام ندادی میفهمم خیلی...
با صدای بلندی گفت:
–اینطور نیست. اصلا قرار نبود پای تو وسط باشه، شهرام گفت تو خودت خواستی که با اونا بری. به نظرم اونا اصلا آدمهای خطرناکی نیستن، فقط جو گیر شدن وگرنه... با صدای زنگ گوشیام حرفش نصفه ماند. سرش را بلند کرد و گوشیام را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–بیا جواب بده.
8.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
فرا رسیدن سالروز ولادت امام
علی علیه السلام و روز پدر بر تمام
مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد
#ولادت_امام_علی_علیه_السلام
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت194 بلعمی گفت: –همونطور که آقا رضا گفت بلا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت195
شمارهی نورا بود. خدایا دوباره چی خبر شده.
–الو.
–سلام اُسوه جان، زنگ زدم بگم امروز خونه نرو.
آنقدر تند تند صحبت کرد که شک کردم در چیزی که شنیدم. پرسیدم:
–خونه نرم؟
–نه، ببین مادر شوهرم سر کوچتون منتظره که تو بیای و ...
حرفش را بریدم.
–خب اگه کارم داره زودتر بیام خونه.
–زودتر بیای خونه که چی بشه؟ که کاری رو که پریناز گفته انجام بدی؟ ببین کسی که پریناز ازش حرف زده پسر بیتا خانمهها، بعدا خودش زنگ زد به مادر شوهرم گفت. البته مادر شوهرم کلی التماسش کرد که کوتا بیاد. ولی...
–خب بشینیم با هم فکر کنیم و راه چاره پیدا کنیم که بهتره، با موش و گربه بازی که کاری پیش نمیره، بعدشم من خونه نرم پس کجا برم؟
–حالا یکی دو روز برو خونه خواهرت، یا برو خونه صدف اینا، ببین اُسوه جان نشستن و فکر کردن مال شرایط الان مادر شوهر من نیست. اون الان فقط میخواد پسرش بیاد، اعصابش خرده، باید صبر کنیم تا یه کم آروم بشه.
حنیف میگفت پلیسها گفتن اونا هنوز از مرز خارج نشدن. چون مرزهای زمینی شدیدا تحت کنترل هستن. باید صبر کنیم تا از مخفیگاهشون بیرون بیان. تا ابد که نمیتونن اونجا بمونن.
نگاهی به بلعمی که در حال پاک کردن اشکهایش بود و من را زیر نظر داشت انداختم و گفتم:
–اون پرینازی که من میشناسم اونقدر مغرور و خودخواهه که کاری رو که بخواد انجام میده.
–حالا حنیف که فیلم برده نشون داده، پلیس گفته کاملا معلومه که پریناز عصبیه و این کارهاشم از روی اضطراب و استرسیه که داره.
–اون که داشت میخندید، استرسش کجا بود؟
–اون ظاهرشه، احتمالا برنامههاش اونجور که باید پیش نرفته، اونم بهم ریخته، خدا میدونه.
بعد از قطع تماس، بلعمی دلسوزانه نگاهم کرد و گفت:
–بیا شب بریم خونهی ما، من که تنهام، شهرامم اونقدر سرش شلوغه که اصلا نمیاد ببینه...
با گوشهی چشمم نگاهش کردم.
–ماشالا به گوشهات...
–خب صدای گوشی اونقدر بلند بود که شنیدم دیگه. بعد با صرار گفت:
–بیا دیگه خوشحالم میشم، بعدم با هم فکر میکنیم که یه راه خوب برای این کار پیدا کنیم. ابروهایم را بالا دادم.
–دیگه چی، تازه با مامانم روابطمون داره حسنه میشه، نمیخوام خرابش کنم. مامانم یه کم به اینجور رفت و آمدها حساسه.
ناامید نگاهم کرد.
–خوش به حالت، چه مامان خوبی داری. پس معلومه خیلی دوستت داره. با بلند شدن صدای تلفن روی میزش از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد آقا رضا جلوی در اتاقم ظاهر شد. بدون این که سرش را بلند کند گفت:
–خانم مزینی من زودتر میرم، حواستون به همهچی باشه. یه سری فاکتور از قبل روی میز راستین مونده. لطفا بردارید و...
بلند شدم.
–باشه چشم. اتفاقا صبح میخواستم بردارم یادم رفت.
بعد از این که از اتاق خارج شد صدای خانم ولدی را شنیدم که به آقا رضا گفت:
–کجا میرید ناهار نخورده آقا؟ خودتون گفتید امروز ناهار درست کنم.
آقا رضا گفت:
–ممنون خانم ولدی، حالم خوش نیست میرم خونه. من به خاطر بقیه گفتم. نمیدانم حال بدش به خاطر راستین بود یا به خاطر مسئلهی دیگری. شاید هم به خاطر حرفهای من بود.
بعد از ظهر به اتاق راستین رفتم تا فاکتورها را بردارم و وارد سیستم کنم.
همین که نزدیک میزش شدم، چشمم به صندلیاش خورد. بغض کردم. چقدر دلم میخواست الان اینجا بود. از نبود آقا رضا استفاده کردم و روی صندلی راستین نشستم. به تک تک وسایل روی میزش نگاه کردم. خودکارش، که همیشه موقع حرف زدن در دستش میچرخاند.
پایه تقویم رو میزی ، پایه نوار چسب ، جای کارت ویزیت ، جای کاغذ یادداشت ، پانج ، کاتر و قیچی...انگشتانم را روی تک تکشان کشیدم و نبود او را ناله کردم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت195 شمارهی نورا بود. خدایا دوباره چی خبر ش
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت196
چقدر جایش خالی بود. گوشیام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پریناز را دوباره نگاه کردم.
از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم:
–یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟
سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگیام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم.
–اُسوه جان.
لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشمهای شفاف شده نگاهم میکرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفتهام گفتم:
–دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟
–نه، امدم بپرسم میتونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست.
–اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعهایی از آب خوردم.
بیتفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم:
–امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم.
ابروهایش را در هم کشید.
–خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمیگرده، خب من چه میدونم. جدی گفتم:
–خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ میگفتی و جاسوسی میکردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمیدونم کی برمیگرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت.
–باشه، حالا میتونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم.
–برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که...
بلعمی به طرف در رفت.
–صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری میکرد.
رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت:
–میگه همهی برگههای روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت.
داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظهی آخر نوشتهایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانهشان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم"
گوشهی قاب خیلی ریز نوشته شده بود.
"برای تو که دیر به زندگیام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی."
دوباره بغض سمج سر و کلهاش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمیدانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز میخواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم میخواست پیش خودم نگهدارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفتهام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همهی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانهی آنها میروم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را میگویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی میخواهد بیفتد.
گوشی را برداشتم و شمارهی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کمکم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زدهام چون اصلا از این کارها نمیکنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پریناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانهی کسی بروم.
گفتم:
–آخه مامان، مریمخانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من میترسم عجز و التماس کنه که...
–بیخود کرده، مگه تو بیکس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک میکشه. بعد با تشر ادامه داد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهداء والصدیقین
سالروز شهادت شهید مدافع حرم
محمد هادی ذوالفقاری گرامی باد
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۱/۲۶
شهادتت مبارک برادرم
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_هادی_ذوالفقاری
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت196 چقدر جایش خالی بود. گوشیام را باز کرد
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت197
–از بس به اینا رو دادی واسه خودشون میبرن میدوزن، مگه تو پدر و مادر نداری؟ مگه مملکت پلیس و قانون نداره؟ حالا یکی معلوم نیست از کدوم قبرستونی یه چیزی گفته اینا افتادن دنبالش؟ مگه دختر من بازیچه دست اوناست؟ خودشون برن پسرشون رو نجات بدن اصلا به ما چه مربوطه، شاید این دخترهی شالاتان فردا گفت سر اُسوه رو ببرید، اینا باید ببرن؟ اصلا از کجا معلوم به حرفی که زده عمل کنه، اون که هیچیش حساب کتاب نداره، مگه میشه به کسی که به مملکتش خیانت کرده اعتماد کرد؟ مادر با عصبانیت این حرفها را میزد و رفته رفته هم صدایش بالاتر میرفت. یه بند میگفت. ولی من برایم مهم نبود. از حرفهای مادر آرامش گرفته بودم و قند در دلم آب میشد. حتی از تشر زدنش هم ناراحت نشدم. تا به حال مادر اینطور از من حمایت نکرده بود. حرفهایش را قبول داشتم، مریمخانم به جای این که در خیابان جلوی راهم را بگیرد باید با خانوادهام همه چیز را درمیان بگذارد. تقصیر خودم است از اول نباید جوری رفتار میکردم که فکر کنن حساب من و مادرم جداست.
به نزدیک کوچه که رسیدم به مادر زنگ زدم و اطلاع دادم. بلافاصله سر کوچه حاضر شد. انگار از قبل لباس پوشیده آماده نشسته بود. اصلا فکر نمیکردم مادر اینقدر برایش مهم باشد.
همراه مادر به طرف خانه راه افتادیم. خبری از مریمخانم نبود. تعجب کردم. دلیلی نداشت نورا دروغ بگوید.
مادر گفت:
–کسی نیست که.
–شاید رفته.
همین که خواستیم به طرف خانه برویم دیدیم بیتا خانم و مریم خانم به طرف ما میآیند.
مادر زیر لب گفت:
–محلشون نده، بیا بریم.
دلم نمیخواست نسبت به مریم خانم بیتفاوت باشم، گرچه او دفعهی پیش رفتار خوبی با من نداشت. ولی نمیتوانستم حرف مادر را نشنیده بگیرم.
سرم را پایین انداخت و به راهم ادامه دادم.
مریم خانم جلویمان را گرفت و با التماس رو به من گفت:
–دخترم من رو ببخش، به خدا روز و شبم قاطی شده، اصلا نمیفهمم چطور روزگارم میگذره، یه دقیقه بیا بریم کارت دارم.
زیر چشمی نگاهی به مادر انداختم و سکوت کردم.
مادر ابروهایش را در هم کشید و گفت:
–اون با شما کاری نداره مریم خانم. تا حالاشم هر چی از شما کشیدیم کافیه. شما مظلوم گیرآوردید؟ به اندازهی کافی به خاطر پسر شما حرف پشت سر دختر من هست. انشاالله هر کس حرف پشت بچم زده خودش و خانوادش دچار بشن. وقتی جملات آخر را میگفت به بیتا خانم نگاه کرد. بعد هم دست مرا گرفت و به طرف خانه پا تند کرد. آنها که انتظار چنین برخوردی را نداشتند همانجا خشکشان زد.
مادر چادرش را از سرش کشید و جلوی پنجره ایستاد و نگاهی به کوچه انداخت.
–هنوزم اونجا وایسادن دارن حرف میزنن. بعد به طرفم برگشت و ادامه داد:
–مردم چه توقعاتی دارن، همه کاره پسر و عروس خودشه، اونوقت ما باید بسوزیم. خب میخواستی یه عروس قاطی آدم بگیری که الان...
لبم را گاز گرفتم.
–کی گفته اون عروسشه؟ پریناز و راستین با هم نامزد نیستن. راستین اون رو نمیخواد، اون به زور...
مادر حرفم را برید.
–آخه میگن اینا میخواستن با هم ازدواج کنن، پسر زده زیرش حالا دختره داره تلافی میکنه.
سرم را کج کردم.
–خب وقتی فهمیدن دختره آدم درستی نیست ولش کردن، هر کسی باشه همین کار رو میکنه. ولی بعد دیگه پریناز ول کن نبود.
مادر دستش را در هوا پرت کرد و به طرف آشپزخانه راه افتاد.
–چه میدونم. خدا بهتر میدونه، لابد دختره خاطرش رو خیلی میخواد که اینجوری میکنه. بعد هم مشغول کارش شد. ولی نفهمید که با این حرفش چه خونی به دلم کرد. نمیخواستم به جز من کس دیگری راستین را دوست داشته باشد.
به طرف اتاقم رفتم. تابلو را از کیفم خارج کردم و داخل کیف قدیمیام پنهانش کردم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت197 –از بس به اینا رو دادی واسه خودشون می
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت198
دلم برای مریم خانم شور میزد. بیچاره خیلی رنگ پریده و مضطرب بود. کاش میتوانستم کاری برایش انجام دهم. اگر راستین بود حتما از این حال مادرش خیلی ناراحت میشد. مدام در اتاقم راه میرفتم و فکر میکردم. با شنیدن صدای اذان از اتاق بیرون آمدم و وضو گرفتم و نمازم را خواندم. برای سر عقل آمدن پریناز دعا کردم و بعد با خدا کمی حرف زدم.
–خدایا، میدونم که بنده خوبی برات نبودم، میدونم تمام عمرم غر زدم و هر چی بهم دادی بازم بیشتر خواستم. میدونم همش دست این و اون رو نگاه کردم و بهت گفتم منم از اونا میخوام، چرا بهم نمیدی. خدایا میدونم همش گفتم "چرا" چرا "چرا" میدونم با گفتن این کلمه ناراحتت کردم. همهی اینارو میدونم، ولی این رو هم میدونم که تو هر دفعه اغماض کردی و نق زدنهام رو جدی نگرفتی. ازت ممنونم. ولی این بار با همهی دفعهها فرق میکنه، نه میخوام غر بزنم نه ناله و شکایت کنم که چرا بهم کم دادی. فقط ازت میخوام باز هم چشمپوشی کنی و من رو ببخشی، به خاطر هر چیزی که دانسته و ندونسته انجام دادم من رو ببخش." سر بر سجاده گذاشتم و دلم را حسابی خالی کردم.
بعد قرآن را باز کردم و از ادامهی دفعهی پیش که علامت زده بودم شروع به خواندن کردم.
نمیدانم چند ساعت طول کشید. کمرم خیلی درد گرفته بود ولی در عوض دیگر استرس نداشتم. آرام بودم ولی دل تنگ. کاش برای دلتنگی هم دارویی وجود داشت. از جایم بلند شدم و کنار پنجره رفتم. پرده را کامل کنار زدم و چشم به آسمان دوختم. ستارهایی در آسمان نبود جز یکی دوتا. خدایا یعنی حالا راستین زیر کدام قسمت از این آسمانت است. یکی از ستاره ها که آن دور دستها بود چشمکی زد. انگار دلم گرم شد. یعنی حالش خوب است؟ خدایا دل تنگیام را چه کنم؟ بغضم را فرو دادم و با صدای امیرمحسن به طرف در برگشتم.
–خوبی؟
بیحرکت جلوی در ایستاده بود. با صدای دو رگهام گفتم:
–خدا رو شکر.
لبخند زد.
–این خدا رو شکر با این صدا یعنی خوب نیستی. از مامان شنیدم چی شده. غصه نخور، انشاالله همه چی به خوبی تموم میشه.
به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و از همانجا چشم به ستارهایی که هنوز هم چشمک میزد دوختم.
–نه امیرمحسن، دیگه مثل قبل نیستم. حال روحیم بد نیست. فقط نگرانم. میدونم بالاخره این سختیها تموم میشه، برای همین مثل قبل اذیت نمیشم و حرص نمیخورم. دلیلش رو هم نمیدونم، ولی حسی که دارم خیلی بهتر از قبلنا هست. میدونم همهی این اتفاقها خواست خداست. فقط دلیل این رو نمیدونم که چرا قبلا اینطور نبودم و اونقدر سر هر مشکلی خودم و دیگران رو اذیت میکردم. حالا دیگه معنی اون همه بیتابی خودم رو سر هر دردسر کوچیکی نمیفهمم. تا حالا اینطوری شدی؟ میدونی دلیلش چیه؟
روی تخت نشست و سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره. برای منم پیش امده. من به این نتیجه رسیدم که اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته احتمال داره که این امتحان یک مجازات باشه به خاطر گناهانم. یعنی عاملش اشتباهات خودمه. اینجور وقتها دعا میکنم و طلب بخشش از خدا میکنم ازش میخوام که این امتحان سخت رو ازم بگیره و بهم آرامش بده. گاهی هم یه مشکلی دارم که خیلی برام سختهها ولی آرومم و اعصابم بهم نمیریزه و راحتتر میتونم تحملش کنم تازه رابطمم باخدا قشنگ تر میشه، به نظرم اینجور وقتها علامت اینه که خدا یه جور دیگه بهم توجه میکنه، یه جور خاص، یه جور عاشقانه که من با لذت اون مشکل رو میگذرونم. اون میخواد من بزرگ بشم. در حقیقت هر دو صورت به نفعمه، ولی در حالت دوم با حال خوب و قدرت روحی زیاد اون مشکل رو پشت سر میزارم. فکر میکنم توام الان در حالت دوم هستی.
لبخند زدم.
–چه حرفهای امید بخشی، پس یعنی من تو حالت دومم؟
–من اینطور فکر میکنم. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–کدوم مشکلت باعث شده که رابطت با خدا قشنگتر بشه؟ این آتش سوزی رستوران رو میگی؟
–نه، همین مشکل چشمهام. چون از بدو تولد بوده، مطمئنم به خاطر گناهم نبوده. از تو چه پنهون حتی گاهی مغرور میشم که خدا من رو انتخاب کرده برای این مشکل و ازش تشکر میکنم.
–تو خیلی صبوری امیرمحسن، اینجوری حرف میزنی به رابطت با خدا حسودیم میشه.
خندید.
–خوبی خدا اینه که مثل ما آدمها تبیعیض نمیزاره، هر کسی میتونه خودش رو براش لوس کنه، توی بغلش برای همه جا داره.
به آشپزخانه رفتم برای آماده کردن شام به مادر و صدف کمک کردم.
سر شام پدر گفت که یک جای مناسب برای کبابی پیدا کرده، یک مغازهی جمع و جور و کوچک است. خیلی هم از من بابت پول تشکر کرد و گفت که کمکم پس میدهد.
از حرفش خجالت کشیدم نمیخواستم بداند من پول را میخواهم بدهم. ولی امیرمحسن انگار همه چیز را به پدر گفته بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
فرارسیدن سالروز وفات حضرت
زینب سلام الله علیها بر تمام
مسلمانان جهان تسلیت باد
#وفات_حضرت_زینب_سلام_الله
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت198 دلم برای مریم خانم شور میزد. بیچاره خی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت199
چند روزی گذشت. در این چند روز نه خبری از مریمخانم بود نه تلفن و پیغامی.
برایم عجیب بود.
امروز دوباره آقا رضا به شرکت نیامده بود. از بلعمی پرسیدم:
–امروزم نمیاد؟ زنگی چیزی نزده؟
–نه زنگ نزده، احتمالا میاد. چون هر روز این موقعها زنگ میزد اطلاع میداد که بهت بگم نمیاد.
–خدا کنه بیاد. کارها زیاد شده تنهایی نمیتونم.
–حالا اگر کاری هست که من میتونم انجام بدم بهم بگو، راستی امروز یه قرار داریمها، با شرکت دیدهبانان، برای بستن قرارداد.
–خب پس به آقا رضا زنگ بزن بگو بیاد دیگه، اون نباشه که اصلا نمیشه، اگه نمیتونه بیاد قرار رو کنسل کن. یعنی تو این چند روز حالش خوب نشده؟
فکر کرد و گفت:
–مدیر عامل که آقای چگنیه، به نظرت بدون اون میشه قرار داد بست؟
شانهایی بالا انداختم. نمیدونم، فکر کنم بشه، چون قبلا نمونش رو داشتیم. آخه قرار بزرگی نیست، از این دم دستیهاست.
بعد از این که بلعمی به آقا رضا زنگ زد گفت:
–گفت میاد، ولی یه کم دیرتر.
پشت میزم نشستم و سخت مشغول کارم بودم که با صدای پیامک گوشیام فوری بازش کردم. این روزها همیشه گوش به زنگ بودم، تا ببینم پریناز پیامی میدهد یا نه، برای همین اینترنت گوشیام را حتی شبها هم روشن میگذاشتم. یک پیام از یک شماره ناشناس بود. نوشته بود.
–چند دقیقه دیگه بهت تصویری زنگ میزنم، فقط یه جا تنها باش. از دیروز که فهمیده برات اون فیلم رو فرستادم تا حالا نه غذا خوره، نه حرف زده. فقط با سُرم زندس، اگه اینجوری پیش بره باید بیای جنازش رو ببری پس توجیهش کن که غذا بخوره.
با خواندن پیام از جایم بلند شدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. پس این پیام از طرف پریناز است. یعنی راستین غذا نخورده. آن هم با آن حالش؟ نمیتوانستم چشم از صفحهی گوشی بردارم. گوشی به دست در اتاق به این طرف و آن طرف میرفتم. میگوید باید بروم جنازهاش را بیاورم، این دختره روانیست. اصلا معلوم نیست چه مرگش است. جوری حرف میزند انگار مجبور بود که راستین را با خودش ببرد. زیاد طول نکشید که گوشیام زنگ خورد. ضربان قلبم بالا رفت. دستپاچه شدم. فوری پشت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. گوشی را روی میز گذاشتم و کمی روسریام را مرتب کردم.
با انگشت سبابهام که شروع به لرزیدن کرده بود صفحه را به طرف بالا لمس کردم.
چهرهی پریناز ظاهر شد.
بدون سلام گفت:
–ببین اگه امروز باهاش حرف بزنی و غذا بخوره فردا هم همین موقع بهت زنگ میزنم باهاش حرف بزنی. بگو دست از لجبازی برداره. منتظر جواب من نشد. در اتاقی را باز کرد و وارد شد.
اتاقی که میدیدم با دفعهی قبل فرق داشت. کوچکتر به نظر میرسید. جلوی دوربین پتویی قرار گرفت که فهمیدم روی راستین کشیده شده. رنگ پتو روشنتر و انگار نو و تمیزتر از قبل بود. پس هنوز آنقدر حالش خوب نشده که از روی تخت پایین بیاید. نگران چشم به دوربین دوخته بودم.
پریناز دوربین را روی صورت راستین نگه داشت و گفت:
–بیا بگیر حرف بزن. راستین سرش مخالف طرف پریناز بود. انگار به پنجره نگاه میکرد چون نور ضعیفی از آن سمت میآمد. از حرف پریناز تکانی به خودش نداد و بیتفاوت همانطور مانده بود. پریناز گوشی را به طرف خودش گرفت و گفت:
–اُسوه یه چیزی بگو، آقا صدات رو بشنوه، مطمئن بشه. بعد دوباره گوشی را روی صورت راستین گرفت. ناگهان راستین سرش را چرخاند و چهرهاش در مقابل دوربین هویدا شد.
الهی بمیرم چقدر صورتش لاغر شده. حریصانه نگاهش کردم و جزجز صورتش را از نظر گذراندم. چشمهایش پف داشتند و لبهایش خشک و پوسته پوسته شده بودند. ته ریشش بیشتر شده بود و رنگ پریدهاش را کمی پنهان میکرد. با تمام اینها چقدر چهرهاش جذابتر و مردانهتر شده بود.
با دیدن من لبخند زد. فقط نگاه میکرد. لبخندش بغض به گلویم آورد. صدای پریناز را شنیدم که به راستین گفت:
–بگیر باهاش حرف بزن.
راستین گوشی را از دست پرناز گرفت ولی چشم از دوربین برنداشت.
پریناز گفت:
–مگه نگفتی اگه بهش زنگ بزنم حرف میزنی، خب...راستین بی توجه به حرف او سرش رابرایم تکان داد و گفت:
–سلام.
چقدر صدایش خط و خش داشت، از صدایش غم میبارید. همین یک کلمه سلام گفتنش هزار جمله بود. قلبم به درد آمد و دیگر سخت بود جلوی اشکهایم را بگیرم. با گریه جواب سلامش را دادم. نگاهی به پریناز انداخت و گفت:
–برو برام یه سوپی چیزی بیار تا بخورم.
اینبار صدای پریناز آرامتر از قبل بود، شاید از حرف زدن راستین خوشحال شده بود
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•