دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت218 صبح فردا به خاطر دیر آمدن مترو و ازدح
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت219
بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است.
آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش میکرد.
در آخر از بلعمی پرسید:
–کی بهتون خبر داد؟
بلعمی گریهاش گرفت.
–خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت.
–خب از حالش میپرسیدید.
–پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره.
من باید زودتر برم بیمارستان.
آقا رضا دوباره پرسید؟
–تصادف کرده؟
–اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه.
آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–صبر کنید من میرسونمتون.
بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد.
–میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه.
از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت:
–اگه شمارهی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم.
همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت:
–راه بیفتید بریم.
گفتم:
–منم باهاتون میام. مامانم شمارهی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده.
آقا رضا گفت:
–امدن شما نیازی نیست.
فوری گفتم:
–میام که بلعمی تنها نباشه.
آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت.
ولدی گفت:
–زودتر برید، انشاالله که به خیر میگذره.
من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم.
مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر میدهد.
آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی میکرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید:
–اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری...
بلعمی وسط حرفش پرید.
–شهرام اصلا اهل دعوا نبود.
آقارضا پوزخندی زد.
–اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت.
–نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد میکرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم.
به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک میریخت. مادر هم دلداریاش میداد.
کنار گوش بلعمی گفتم:
–مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده.
بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشمهای اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد.
نمیدانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم:
–از دوستان آقا شهرام هستن.
با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامیاش روی بلعمی بود.
حق داشت گیج شود. میتوانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است.
برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید:
–الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت:
–همین الان بردنش اتاق عمل.
دوباره آقا رضا پرسید:
–تصادف کرده؟
بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد:
–نه، تیر خورده.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۹ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 28 February 2022
قمری: الإثنين، 26 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت ابوطالب علیه السلام، سه سال قبل هجرت
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم
▪️6 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️7 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
⚘﷽⚘
اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور
وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...
بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت:
"رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور"
🌸اللهمعجللولیکالفرج🌸
🌸سلام امام زمانم🌸
#_انتظارمنتظر
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
غبارِ صبح تماشاست!
هرچه باداباد
تو هم بخند🌿
جهانِ خراب میخندد...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#،سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#رسول_اکرم_ص
منْ أَعْرَضَ عَنْ مُحَرَّمٍ أَبْدَلَهُ اللّه ُ بِهِ عِبادَةً تَسُرُّهُ
هر كس از حرام دورى كند ، خداوند به جاى آن عبادتى كه او را شاد كند نصيبش مى گرداند .
📚 بحارالأنوار ، جلد 77 ، صفحه 121
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۲۳
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت219 بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت220
من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم.
بلعمی با صدای بلند تکرار کرد.
–تیر خورده؟
بیتا خانم همانطور که اشک میریخت سرش را تکان داد.
بلعمی گفت:
–خدا ازشون نگذره، حتما کار پریناز و دارو دستشه...
با شنیدن این جملهی بلعمی بیتا خانم گریهاش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم.
بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است.
بیتا خانم پرسید:
–همین پرینازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟
بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد:
–با توام، اون این بلارو سر بچهی من آورده؟
بلعمی گفت:
–نمیدونم. من همینجوری یه چیزی گفتم.
–اصلا تو از کجا میشناسیش؟
کار کمکم به جاهای باریک میکشید.
آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمیخواستم پای من وسط کشیده شود.
به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد.
داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم.
خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم.
متوجهی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخیاش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح میشنیدم که چه میگوید. چند لحظهی بعد به طرفم چرخید و پرسید:
–شما هم اینجا مریض دارید؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت.
پرسیدم:
–خیلی وقته میایید اینجا؟
–آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام.
–خب چرا نمیبریدش خونه؟
– چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم.
–شوهرتون مشکلش چیه؟
–سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار میکرد خرج زندگیمون رو درمیاورد.
متاسف پرسیدم.
–حالا تونست خاموشش کنه؟
–نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد.
–اینجا که سوانح سوختگی نیست.
–میدونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم:
–حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده.
پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت.
– میخواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمیکرد.
آهی کشیدم و گفتم:
–انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه.
با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفتهام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم.
دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید.
–هر چی میکشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین.
با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد:
–باشه توکل میکنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم میخواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه.
به مِن و مِن افتادم.
–ببخشید...من...منظورم این بود...که...
حرفم را برید.
–منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی میدونم چیه.
چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت:
–آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو از دین زده کردید و...
شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم.
چرا اینقدر حرفهای بیربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بیپولی میخواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودییام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟
در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت میکرد. با دیدن پلیسها نمیدانم چرا ترسیدم و گوشهایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم.
به طرفم آمد.
–شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم:
–آقارضا اونا کی بودن؟چی میگفتن؟ اینجا چیکار میکردن؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت220 من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم. بلعمی ب
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت221
–یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟
حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن.
نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم:
–کی این پلیس بازیها تموم میشه؟
آقا رضا پرسید:
–با من کاری داشتید؟
–بله، تو کارتتون پول دارید؟
–پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟
–میخواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید.
هاج و واج نگاهم کرد. حرفم برایش عجیب بود.
–الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی میخواهید؟
به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم:
–یه لحظه بیایید، میخوام یه کسی رو نشونتون بدم.
دنبالم آمد.
–نمیخواهید بگید چی شده؟
کارتم را به طرفش گرفتم:
–هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم.
–فکر نمیکنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم.
سرش را کج کرد و پرسید:
–آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم.
–یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه.
–خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید.
–آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره.
بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمیآورد.
پرسید:
–آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟
–نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید میشناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا میشناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه.
هنوز هم بهت زده نگاهم میکرد.
–این چه جور نشونی دادنه، بعد بیمیل به طرف پذیرش راه افتاد.
همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگهایی که دستش بود به طرف صندوق رفت.
سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد.
چشمهایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا میخواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا میزند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند.
–آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟
صدای آقا رضا واضح میآمد که گفت:
–یه بنده خدا.
–میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا میشناسید؟
آقا رضا چیزی نگفت.
آن خانم گفت:
–آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمیدارید. دارم حرف میزنما.
–بله میشنوم.
–وا! مگه جزام دارم نگاه نمیکنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟
عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همهجا نگاه میکرد جز صورت طرف مقابلش.
آقا رضا گفت:
–بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد.
– جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال...
آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده.
–اونا یا خیلی علیهالسلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانمهای جوون سلام نمیکردن اونوقت من...
–خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی.
–من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم.
صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•