eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت227 باورم نمیشد. مگر می‌شود پری‌ناز خودش زن
🕰 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد. مادر درمانده نگاهم کرد. –اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعه‌ی پیش خیلی اذیت شد. سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم: –اینبار فرق میکنه مامان. پری‌ناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته. مادر پشت چشمی برایم نازک کرد. –چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن... لبم را به دندان گرفتم: –ببخشید. مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت. دوباره اصرار کردم. –مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی می‌دونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه می‌ترسم پری‌ناز بی‌عقلی کنه. مادر آهی کشید و با اکراه گفت: –باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگه‌ی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال می‌کنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟ –نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن. بلند شدم. فکری به ذهنم رسید. –فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه. –همکارت رو میگی؟ –اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید. مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بی‌میلی از اتاق بیرون رفت. لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمی‌دانستم می‌توانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید. آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه می‌کند. جلو رفتم و آرام پرسیدم: –چرا اونجا وایستادید؟ سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت: –اولین بار بدون اجازه‌ی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. می‌دونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم می‌سوزه، بیچاره امیدش به توئه. سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ اخم کرد. –چی واقعا؟ –این که تاحالا بدون اجازه... سرش را به طرف دیگری چرخاند. –مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم. دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم. –نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه، اخمش غلیظ‌تر شد. –کجاش عجیبه؟ –این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم. ابروهایش بالا رفت. خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم: –نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟ مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای. –تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده. –تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه. –حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا... –آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست. حرفی نزدم و خداحافظی کردم. پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پری‌ناز را زیر نظر داشت. آن روز اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن مرد اخمو وارد زندگی‌ام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است. آدرسی که پری‌ناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقه‌ی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست. قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند. پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات می‌فرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت228 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان ا
🕰 در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق می‌ریختم. سیستم گرمایشی ماشین را چک کردم. خاموش بود. پس چرا اینقدر گرم بود. نگاهی به لباسم انداختم. یک مانتو پاییزه با دامن پشمی پوشیده بودم. در روزهای دیگر با همین لباس سردم هم میشد. بلا‌اجبار شیشه را کمی پایین کشیدم تا خنک شوم. ساعت را نگاه کردم چهل دقیقه‌ایی بود که حرکت کرده بودم. مسیر حرکتم تقریبا به طرف همان طرفهایی بود که قبلا من و راستین را برده بودند. البته خوب نمی‌شناختم ولی احساس کردم همان جهت است. هر چقدر نزدیکتر میشدم غوغای درونم بیشتر میشد. بارها و بارها از خدا کمک خواستم تا آرام شوم. طبق جهتی که برنامه "نشان" مشخص کرد باید به یک فرعی می‌پیچیدم. همین که به فرعی پیچیدم انبوهی از ماشین جلویم دیدم. ترافیک آن هم در یک فرعی برایم عجیب بود. چند دقیقه‌ایی صبر کردم ولی راه باز نشد. نمی‌توانستم صبر کنم خواستم دنده عقب بروم که دیدم پشت سرم پر از ماشین شده و ترافیک به خیابان اصلی پس زده. پیاده شدم و سرکی کشیدم، یک ماشین سنگین نزدیک چهار راه مسیر بقیه را بسته بود. دوباره داخل ماشین نشستم. کلافه بودم. نگاهی به ساعت انداختم باید عجله می‌کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم که در حال حاضر بهترین کار چیست. یادم آمد پدر هر وقت در ترافیک گیر می‌کرد و عجله داشت به مادر می‌گفت؛ خانم برای حضرت عزاییل یک هدیه بفرست. همانجا با دل آشفته‌ام متوسل به حضرت عزاییل شدم و با تمام وجود از او خواستم راه باز شود و من زودتر به مقصد برسم. بعد چهارده صلوات برایش هدیه کردم. صلوات آخر بودم که با صدای گوشخراش بوق ممتد ماشین پشتی، سرم را هراسان از روی فرمان بلند کردم. خیابان خالی بود. حالا ماشین خود من باعث ترافیک شده بود و سد معبر کرده بودم. "پس این ماشینها کی رفتند که من متوجه نشدم!" پایم را روی گاز فشار دادم و فوری از آنجا دور شدم. ولی باز هم در فکر آن ترافیک بودم. مگر چقدر طول کشید پس آن ماشین سنگین کجا رفت! با صدای گوشی‌ام از جا پریدم. آقا رضا پشت خط بود. ماشین را کناری زدم. با آن همه فکر و خیال نمی‌توانستم در حین رانندگی با تلفن صحبت کنم. اصلا تمرکز نداشتم. آقا رضا با صدایی که هم عصبانیت داشت و هم خوشحالی، که من نفهمیدم کدام غالب است پرسید: –الان کجایید؟ نگاهی به اطرافم انداختم. اسم خیابان را نمی‌دانستم. گفتم: –من چند دقیقه دیگه میرسم. شما کجایید؟ –دارم راه میوفتم. صبر کنید خودم رو به شما برسونم با هم بریم. خطرناکه تنهایی... نگذاشتم ادامه دهد. –حالا شما بیایید. بعدا دوباره با هم تماس می‌گیریم. بعد هم زود قطع کردم. نباید بیشتر از این وقت را تلف می‌کردم. از شهر که خارج شدم به شهرکی رسیدم که تقریبا در حاشیه‌ی شهر بود. از برج و ساختمانهای بلند خبری نبود. اکثر خانه‌ها دو یا سه طبقه بودند. خیلی راحت کوچه و بعد پلاک خانه‌ی مورد نظر را پیدا کردم. یک خانه‌ی سه طبقه بود. باید زنگ طبقه‌ی اول را میزدم. جلوی در ایستادم. دل دل می‌کردم برای فشار دادن زنگ. ولی وقتی یاد حال راستین افتادم که همین یک ساعت پیش حتی نای حرف زدن هم نداشت، مصمم زنگ را فشار دادم. هنوز دستم را از روی زنگ برنداشته بودم که در باز شد و صدای پری‌ناز در گوشم پیچید. –زود بیا بالا بهت بسپرمش، من باید برم. انگار پشت آیفن ایستاده بود. از حرفش سردرنیاوردم. ولی دلشوره بیشتری به دلم انداخت. روی حرفهای پری‌ناز نمیشد حساب کرد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۴ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 05 March 2022 قمری: السبت، 2 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹اعلام وجوب روزه در ماه مبارک رمضان 🔹مرگ معتز عباسی لعنة الله علیه، 255ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️2 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ▪️3 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام ▪️13 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ♥️ و‌‌من‌هـرروز‌ در‌انتـظار‌آمدنت‌هستـم هرلحظه‌بیشتر‌حس‌می‌ڪنـم‌ ڪه‌آمدنت نزدیڪ‌است‌ ڪه‌بی‌قـراری‌دلها، خـود‌گواه‌این‌مدعاست..! ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌤 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ هر طرف که می‌نگری شهیدی را می‌بینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه می‌کنی؟ سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس می‌کنی که در وجودت چیزی در هم می‌ریزد شهدا توانستند، آمده‌ایم تا ما هم بتوانیم! ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ما الُْمجاهِدُ الشَّهیدُ فی سَبیلِ اللّهِ بِاَعْظَمَ اَجْرًا مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَکادَ الْعَفیفُ اَنْ یَکُونَ مَلَکًا مِنَ الْمَلائِکَهِ. اجر مجاهدی که در راه خدا شهید شود بیشتر از کسی نیست که قدرت گناه دارد اما عفت می ورزد ، انسان عفیف نزدیک است یکی از فرشته ها بشود . 📚 نهج البلاغه، حکمت 474 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۶ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃 مدافع حرمی با موهای اتوکشیده خامه‌ای! به قول دوستانش در مدرسه عالی شهید مطهری؛ می گفتند: محمدرضا حلقه وصلی بود بین تمام دوستانش. 🍃 به خاطر اخلاق خوبی که داشت و مهربانی‌اش، با هر طیف جامعه تفاهم داشت.☺️ اینگونه نبود که قیافه بگیرد و فقط دنبال بچه‌حزب‌اللهی‌ها باشد یا فقط جذب بچه‌هایی باشد که خیلی پایبند نیستند. با هر تیپ و ظاهری، تعامل می کرد. وقتی می خواست به مسجد برود، بهترین لباس‌هایش را می پوشید.👕 اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را می دید که داشت به موهایش اتو می‌کشید و لباس نو و تمیز می پوشید یا کفشش👟 را واکس می زد، فکر می کرد محمدرضا به مراسم عروسی می رود یا جایی دعوت است که باید به آنجا برود در حالی که می خواست به مسجد برود، نماز بخواند و برگردد.☺️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•