eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
933 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 07 March 2022 قمری: الإثنين، 4 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹ولادت حضرت عباس علیه السلام، 26ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام ▪️7 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام ▪️11 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج) ▪️27 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️36 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨تمام عمرم برای مهدی💚 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
صبح آن است کہ با یاد تو من برخیزم ورنہ هرصبح مثال شب تارے دگر است💔 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
منتظر مانند كسى است كه در ركاب خدا كشيده است و از ايشان مى كند . 🔹 كمال الدّين ، صفحه ۶۴۷ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۶ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ جوونیم و با احساسیم..(: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ مولای من مهدی جان میلاد عمو عباستان مبارک باشد پدر ... همیشه فکر می کنم روی ماهتان چقدر شبیه ابالفضل است و قامت رعنایتان و جذبه ی نگاهتان ... همیشه فکر می کنم وقتی بیایید ، عموعباس هم می آید و من می بینم باب الحوائجی را که یک عمر دست به دامانش بوده ام ... خدا بحق دستان بهاری ابالفضل و آخرین نگاه قشنگش به کودکان حرم و واپسین نفس هایش در آغوش حسین ... شما را برساند ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت229 در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق می‌ر
🕰 وارد شدم. خانه جنوبی بود و فضا نور کمی داشت. لامپی هم نبود. پنجره‌‌ایی نداشت که از بیرون نور به داخل بیایید. برای رفتن به طبقه‌ی اول چند پله را باید بالا می‌رفتم. روی پله‌ها پر از خاک بود. انگار کسی اینجا زندگی نمی‌کرد. شبیهه خانه‌ی ارواح بود. چاره‌ایی نداشتم راه آمده را باید می‌رفتم. اگر مطمئن بودم که چند دقیقه دیگر راستین را می‌بینم اینقدر وحشت نمی‌کردم. دو پله که بالا رفتم چند سوسک مرده را در پله‌ی سوم دیدم. هین بلندی کشیدم و یک پله پایین رفتم. بعد از چند ثانیه خیره به آنها نگاه کردن فهمیدم که خیلی وقت است اینجا افتاده‌اند چون کاملا خشک شده بودند. نفس راحتی کشیدم و با احتیاط به راهم ادامه دادم. صدای پری‌ناز را شنیدم. –بدو بیا دیگه، پس کجا موندی؟ به پله‌ی یکی به آخر مانده که رسیدم دیدمش. جلوی در منتظر ایستاده بود. پله‌ی آخر را هم بالا رفتم و همانجا ایستادم و با تعجب نگاهش کردم. صورتش را مچاله کرد و دستش را در هوا تکان داد. –بیا دیگه، چرا عین ماست اونجا وایسادی. لحظه‌ی اول نشناختمش، نمی‌دانم چون صورتش آرایش نداشت اینطور رنگ پریده و مریض به نظر می‌رسید یا واقعا حالش بد بود. یک غمی هم در چهره‌اش بود که می‌خواست پنهان کند. جلوتر رفتم و سرکی به داخل کشیدم. خودش را عقب کشید. تردید داشتم وارد شوم. مگر می‌شود به پری‌ناز اعتماد کرد. وقتی پری‌ناز تردیدم را دید گفت: –بیا تو به جز من و راستین کسی خونه نیست. یعنی کلا تو این ساختمون کسی زندگی نمی‌کنه. ولی من حرفش را باور نکردم. از همانجا که ایستاده بود سرش را به طرف داخل خانه چرخاند و با صدای بلند گفت: –راستین بهش بگو کسی اینجا نیست، این که حرف من رو نمی‌خونه. اصلا یدونه از همون شعر و ورها براش بخون زود بیاد داخل. صدای ناله مانند راستین مو بر تنم سیخ کرد. –آمدی جانم به قربانت ولی دیگر برو... صدایش آنقدر شهامت به من داد که بدون این که به چیزی فکر کنم فوری کفشهایم را دراوردم و وارد خانه شدم. در آن لحظه آنقدر دلتنگی‌ام به قلبم چنگ زد که دیگر فکر هیچ چیز را نکردم. پری‌ناز گفت: –میره، ولی تو رو هم با خودش می‌بره، نترس تو دردسر نمیوفته. راهروی یک متری را رد کردم و به سالن رسیدم. راستین روی کاناپه دراز کشیده بود و نگاه پر اشتیاقش به من بود. نگاهش جان داشت. منتظر بود. دست داشت برای نوازشم. پا داشت برای به استقبال آمدنم. گرم بود. حتی عطر داشت. بهترین عطری که تا به حال استنشاق کرده بودم. وَ بی‌قرار بود. ضربان قلبم چندین برابر شد. خون به صورتم جهید. می‌ترسیدم که دیگر نبینمش، اما حالا او درست روبروی من بود. جلو رفتم. صورتش استخوانی و ریشهایش بلند شده بود. خدای من باورم نمیشد این راستین باشد. رنگ و رویش زرد بود. چقدر لاغر شده بود. اما نگاهش همان بود گرم و جذاب. نگاهمان گره‌ی سختی به هم خورده بود. نه من نگاهم را از او می‌گرفتم نه او از من. چشم‌هایمان حرفهای زیادی برای هم داشتند. کنار کاناپه زانو زدم. نمی‌توانستم این حال زارش را ببینم. با تمام حال بدش برق چشم‌هایش مشهود بود. لبهای خشک و پوسته پوسته شده‌اش را با زبانش خیس کرد و گفت: –مگه نگفتم نیا. بغض کردم و لب زدم. –آمدم جانم به قربانت نگو حالا چرا... اشکم گوشه‌ی چشمم وول می‌خورد. سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم. بالاخره قطره اشک سمج خودش را به بیرون پرت کرد. با صدایی که از ناتوانی‌اش قلبم فشرده شد گفت: –چقدر خوشحالم که دوباره دیدمت. با این اشکها خرابش نکن. زمزمه کردم: –فکر نمی‌کردم حالت اینقدر بد باشه. وقتی پری‌ناز گفت دکتر پات رو دیده خیالم راحت شد که... اشاره‌ایی به پایش کرد. –جای زخمم عفونت کرده. برای همین... تعجب زده گفتم: –چی؟ عفونت کرده، الهی بمیرم.. ای خدا... گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم تا به اورژانس زنگ بزنم. همان موقع پری‌ناز مانتو پوشیده و آماده جلویم ظاهر شد. با همان غم گفت: –من دیگه دارم میرم جون تو و جون راستین. با دهان باز پرسیدم: –کجا؟ برای لحظه‌ایی غمش را کنار گذاشت و عصبانی گفت: –وا! حالا نوبت توئه، البته تو که از اولم فضول بودی.نیم نگاهی به راستین انداختم. هنوز هم قفل نگاهش باز نشده بود. به پای راستین اشاره کردم و با بغض گفتم: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•