eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ فرارسیدن سالروز ولادت منجی عالم بشریت، حضرت مهدی علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد (عج) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت239 –با دیدن دو پلیسی که در آن خانه دیده ب
🕰 آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. حتی وقتی آقا رضا دوباره آمد و گفت که می‌خواهد به بیمارستان برود از خجالت حتی سرم را بلند نکردم و فقط سرم را تکان دادم و با خودم گفتم حتما حالش خوب است که کسی چیزی نمی‌گوید. روز بعد بلعمی هم کارش را از نو شروع کرد و به شرکت آمد. وقتی با آن پوشش دیرتر از همه‌ی ما وارد شرکت شد به جای جواب سلامش من و ولدی با تعجب نگاهش کردیم. لبخند ریزی زد و پشت میزش نشست. ولدی جلو رفت و آهسته گفت: –باید حتما یکی میمیرد تا تو درست لباس بپوشی؟ بلعمی در چشمان ولدی براق شد و گفت: –اینم جای دلداری دادنته؟ بزار از راه برسم بعد... نوچی کردم و گفتم: –چه خبر بلعمی جان. پس دیگه سرکار امدنت حتمی شد؟ مادر شوهرت مخالفت نکرد. موبایلش را از کیفش خارج کرد و گفت: –وقتی فهمید مدیر اینجا پسر همسایشه، فعلا گفت می‌تونم کار کنم. بالاخره اونم یه زن مستمری بگیره، حقوقش به کجامون می‌رسه. چون شروین رو پیشش میزارم و دیگه شهریه مهد و اجازه خونه نمیدم خیلی دستم باز میشه. ولدی گفت: –خیالت راحته‌ها بچه رو میزاری پیشش. بلعمی لبخند زد. –آره، خیلی... ولدی به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد. –خدایا حکمتت رو شکر، واقعا مرگ بعضیها چقدر خوبه، همه‌ی مشکلات رو حل می‌کنه. بلعمی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: –ولی مادرش خیلی اذیته، همین یه بچه رو داشته بیچاره، منم از مرگش خیلی ناراحتم. با همه‌ی سختیهایی که داشتم دلم نمی‌خواست بلایی سرش بیاد. همیشه زن بابام رو سرزش می‌کردم که چرا بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. اون می‌گفت خونه‌ی بدون سایه‌ی مرد خیلی سخت می‌گذره، اون موقع حرفهاش برام مسخره بود ولی حالا تو همین چند روز متوجه‌ی منظورش شدم. بخصوص دیشب به خاطر حرف و حدیثهایی که شنیدم... بغض کرد و ادامه داد: –هنوز کفن شوهرم خشک نشده مردم یه حرفهایی میزنن که... گریه کرد و دیگر حرفش را ادامه نداد. با تعجب نگاهش کردم. دستمالی از روی میز به دستش داد و گفتم: –می‌فهمم، منم پیه حرف مردم به تنم خورده، تنها راهش بی‌توجهیه، هر چی شنیدی اهمیت نده و زندگیت رو بکن. فین فین کرد و دستمال را در کف دستش جمع کرد. –آره، مادر شوهرمم همین رو گفت. بهم گفت فقط نباید به این حرف و حدیثها دامن بزنم. بعد به لباس و شالش اشاره کرد. –برای همین اینجوری لباس پوشیدم. اون گفت یه مدت که ساده بری و بیای و سرت تو زندگی خودت باشه دیگه مردم باهات کاری ندارن و میرن یه موضوع دیگه برای خودشون پیدا می‌کنن. –البته تو باید به دیگرانم حق بدی، یهو تو با یه بچه سر و کلت پیدا شده خب... سرش را به علامت تایید تکان داد. –می‌دونم. ولی بازم ناراحت میشم. بعد از چند دقیقه سکوت لبخند زورکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –راستی وقتی شنیدم آقای چگینی رو رفتی آوردی و الان حالش خوبه خیلی خوشحال شدم. داشتم از عذاب وجدان میمیردم. فوری پرسیدم: –من نیاوردم. پری‌ناز تحویلش داد. حالا از کجا فهمیدی حالش خوبه؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت. –مگه خبر نداری؟ فردا از بیمارستان مرخص میشه. –کی بهت گفت؟ –مادرشوهرم گفت که مریم‌خانم گفته. بغض دیگر نگذاشت چیزی بپرسم. فقط توانستم لب بزنم. –خدا روشکر. بعد هم به طرف اتاقم برگشتم. یعنی نباید نورا یا یکی از آنها خبری به من می‌دادند تا خیالم راحت شود. اصلا خود راستین چرا سراغی از من نمی‌گیرد. حتما حالش آنقدر خوب است که می‌خواهد به خانه برود. دیگر یک تلفن که می‌توانست بزند. جلوی پنجره ایستادم و با خودم فکر کردم، شاید هم او توقع دارد که من به سراغش بروم. شاید چون به ملاقاتش نرفتم از دستم ناراحت است. ولی او باید درک کند. نمی‌دانستم باید چیکار کنم، ولی چیزی در ته دلم می‌گفت که کار درستی کرده‌ام که حرف مادر را گوش کرده‌ام. آخرین ساعات کار بود. از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم داد. احساس گرسنگی می‌کردم. از وقتی بلعمی گفته بود که راستین می‌خواهد مرخص شود. بی‌قرار بودم و این بی‌قراری اجازه نداد ناهار بخورم. نمی‌دانم حالا چه فرقی داشت، در هر صورت که من او را نمی‌دیدم چرا از آمدنش به خانه‌شان احساس خوبی داشتم. شاید چون می‌دانستم فاصله‌اش با من کم می‌شود. گرچه فرقی برای دلتنگی‌ام نداشت. دوباره جلوی پنجره ایستادم و به او فکر کردم. کسی که تمام ذهنم را تسخیر کرده بود و قصد عقب نشینی نداشت. وَ من نمی‌خواستم در بیرون راندنش ضعیف باشم، بخصوص حالا که سراغی از من نگرفته. انگار اشک تنها راه بود برای آرام کردن شورش نورونهای مغزم. در این طغیان همه با هم یک درخواست داشتند آن هم این که او هم جزیی از این سرزمین شود. اشک می‌ریختم ولی نمی‌خواستم کوتاه بیایم. با صدای تقه‌ایی که به در خورد برگشتم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت240 آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی ن
🕰 بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت: –من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد... با دیدن چشم‌های خیسم حرفش نصفه ماند. جلو آمد و با تعجب پرسید: –چی شده؟ فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم. –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت. –می‌دونم من رو محرمت نمی‌دونی، ولی من می‌فهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ. او هم بغض کرد و ادامه داد: –من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بی‌خیال همه ‌چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها می‌تونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی... سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –تو نکن. سوالی نگاهش کردم. –صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب می‌کنه کلا زندگیت یه جور دیگه... با دیدن چشم‌های از حدقه درآمده‌ام بقیه‌ی حرفش را خورد و زود بلند شد. –ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ. بعد هم فوری بیرون رفت. بلعمی درست می‌گفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او می‌گذارم توقع زیادی نیست. به امید این که الان گوشی‌اش دستش باشد یک اس‌ام‌اس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشی‌ام بر‌نداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشی‌ام بود. ولی خبری نشد. بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر می‌کردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود. گاهی هم خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم اصلا شاید گوشی‌اش دستش نیست. شاید پری‌ناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشی‌اش آمده و جایگزین نکرده. این فکرها دیوانه‌ام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان می‌شدم که خود به خود بغض می‌کردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم. چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن. تا این که یک روز صدف به خانه‌مان آمد. بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت: –می‌خوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. چشم‌هایم برق زد و با عجله گفتم: –حال برادرشوهرشم بپرس. کنارم روی تخت نشست. –چرا خودت نمی‌پرسی؟ دیگر نتوانستم حرف نزنم. –بهش پیام دادم جوابم رو نداد. –هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو می‌فهمیم. شماره‌ی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید. –راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن می‌خواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه. نورا هم جواب مثبت داد. بعد دوباره صدف پرسید: –همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شماره‌اش را عوض کرده است. ولی گفت: –آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پری‌ناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۱ فروردین ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 21 March 2022 قمری: الإثنين، 18 شعبان 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹وفات حسین بن روح نوبختی نائب سوم امام زمان، 326ه-ق 📆 روزشمار: ▪️13 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️22 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️27 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️30 روز تا اولین شب قدر ▪️31 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور... بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت: "رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور" 🌸اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌸 🌸سلام امام زمانم🌸 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ غبارِ صبح تماشاست! هرچه باداباد تو هم بخند🌿 جهانِ خراب می‌خندد... #،سلام_صبحت_بخیر_علمدار •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ نجات و رستگارى در سه چيز است: پايبندى به حق، دورى از باطل و سوار شدن بر مركب جدّيت. 📚 غررالحکم ، حدیث 2661 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•