دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت241 بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت242
بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشیاش دستش است و جواب پیام مرا نمیدهد. حالش هم که دیگر خوب است.
نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گلهی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانهشان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند.
خون خونم را میخورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم.
صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت.
بعد نگاهم کرد و گفت:
–اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟
متفکر نگاهش کردم.
–راست میگیا، کاش از نورا میپرسیدی.
–نمیشد بپرسم که، ولی تو میتونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره.
پاهایم را دراز کردم.
–آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین میدونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم.
صدف لبهایش را بیرون داد.
–خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان.
پوفی کردم و از جایم بلند شدم.
–اون میفهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار میکنم.
–ول کن اُسوه، دیوانهایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمیخواد.
–خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه.
صدف اخم کرد.
–آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم.
–پس صفورا چی شد؟
–به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد.
–مگه چیکار میکرد؟
صدف سرش را تکان داد:
–کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکلهای عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست.
فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکسالعملی از خودش نشان میدهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را میفهمم.
در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد.
گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل دادهایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا میآید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم میآورد.
وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش میآید.
بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
با نگرانی پرسید:
–چه ساعتی میاد؟
–گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت:
–نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش...
به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمیدانستم چیزی که در ذهنم میگذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم.
دستم را روی دستگیرهی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد.
–چیزی میخواهید بگید؟
به طرفش برگشتم و گوشهی روسریام را به بازی گرفتم:
–راستش...راستش...
گوشهی روسریام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم.
–میخواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم میتونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه...
اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد.
–یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمیگیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟
شانهایی بالا انداختم.
–حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت.
پوزخند زد.
–اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟
نگران نگاهش کردم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت242 بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت243
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–نورا خانم به همسر برادرم گفتن.
پوزخندی زد و به طرف میزش برگشت و دوباره زمزمه کرد.
–معنی عشق رو هم فهمیدیم. بیچاره رفیق من تو این زمینه کلا شانس نداشت.
از حرفش خوشم نیامد به غرورم برخورد. تیز نگاهش کردم.
–منظورتون چیه؟
باز زمزمه کرد.
–هیچی.
برای تلافی کردن حرفش ترجیح دادم به جوابش اهمیتی ندهم و روی حرف خودم تاکید کنم.
در را نیمه باز کردم و گفتم:
–به هر حال من تا آخر هفته از اینجا میرم.
در آخرین لحظه که از اتاق خارج میشدم دیدم که با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم میکند.
بیتفاوت به اتاقم برگشتم.
برای هزارمین بار با ناامیدی گوشیام را چک کردم. خبری نبود. چرا من اینقدر ساده بودم. چرا خودم را گول میزنم اگر او میخواست تا حالا پیام میداد. یا حتی زنگ میزد.
خواستم گوشی را روی میز پرت کنم. ولی یادم افتاد که این گوشی امانت است.
بیشتر حرصم درآمد. با عصبانیت سیمکارت را از گوشی درآوردم. باید به صاحبش برمیگرداندم. اصلا من به گوشی چه نیازی دارم.
به خاطر راستین این گوشی را از آقارضا امانت گرفتم، حالا دیگر چه نیازی دارم. حالا که دیگر نه پرینازی وجود دارد نه راستینی که منتظر زنگ زدنش باشم.
سیم کارتم را داخل کیفم انداختم و گوشی را برداشتم.
با تقهایی که به در اتاق آقا رضا زدم وارد شدم.
درحال حرف زدن با تلفن بود. به محض دیدن من حرفش را تمام کرد و گوشی را سرجایش گذاشت.
جلو رفتم. مقابل میزش ایستادم. گوشی را روی میزش گذاشتم.
–دستتون درد نکنه، دیگه بهش نیازی ندارم.
–مگه گوشی خریدید؟
–نه، یه گوشی ساده هست، همون کافیه، بعد دندانم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:
–دیگه نه کسی میخواد فیلمی برام بفرسته، نه کسی تصویری بهم زنگ بزنه. بعدشم آخر هفته میرم دیگه نمیبینمتون، بهتره که زودتر بهتون برگردونم.
گوشی را به طرفم سُر داد.
–من لازمش ندارم. دیگه نمیخواد بهم برگردونید. من از اولم به قصد پس گرفتن بهتون ندادم.
دوباره گوشی را به طرفش سُر دادم.
–ممنون. گفتم که منم نیازی بهش ندارم.
بعد هم به طرف در خروجی راه افتادم. کاملا معلوم بود که آقارضا از دستم حرص میخورد.
در اتاق را که بستم. دیدم بلعمی در حال گریه کردن است.
جلو رفتم و پرسیدم:
–چی شده؟
با گوشهی شالش اشکش را پاک کرد و سرش را بالا آورد.
ولدی با لیوان آبی از آبدارخانه بیرون آمد و غر زد:
–من نمیدونم آخه اون شوهر...بعد صورتش را جمع کرد و ادامه داد:
–آخه دلتنگی داره، دلت میخواد بری تو جهنم بهش سر بزنی؟
بلعمی لیوان آب را گرفت و چپ چپ نگاهش کرد.
–حالا تو از کجا میدونی اون تو جهنمه؟
ولدی دست به کمر شد.
–چون یه جو عقل تو سرش نبود. عاقلا به جهنم نمیرن.
بلعمی لیوان آب را بدون این که بخورد به حالت قهر روی میز گذاشت.
–خدا مهربونه، میبخشه.
–اون که آره، ولی خدا عقلم داده، خب منم مهربونم وقتی به بچهی دوسالم بگم چاقو جیزه دست نزن یا قابلمه خورشت داغه دست بهش نزن، بعد اون بره دست بکنه تو قابلمهی در حال جوش بسوزه از مهربونی من چیزی کم و کسر میشه؟
بلعمی با تعجب فقط نگاهش میکرد.
خود ولدی دوباره جواب داد.
–از مهربونی من چیزی کم نمیشه ولی اون بچه باید سوزش و درد دست سوختش رو تحمل کنه تا کامل خوب بشه. حالا اگه بفهمه که کارش اشتباه بوده و دنبال درمان دستش باشه منم کمکش میکنم چون مادرش هستم و مهربونم. ولی اگه دوباره بره دستش رو بکنه تو قابلمه چیکار میتونم بکنم جز این که یه وقتهایی یه جا حبسش کنم و اجازه ندم به کارهای احمقانش ادامه بده، به عقلش شک میکنم دیگه. بعد نگاهش را روی صورتم نگه داشت و گفت:
–تو چرا قیافت اینجوریه؟ انگار کتک خوردی.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخه این بیعقلیهایی که گفتی، همه رو درگیر میکنه، کاش فقط اون بچه به خودش آسیب میزد. منظورم کل خانواده، گاهی هم اطرافیان. آخه دیگران چه گناهی کردن؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۲ فروردین ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 22 March 2022
قمری: الثلاثاء، 19 شعبان 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹غزوه بنی مصطلق، 5_6ه-ق
📆 روزشمار:
▪️12 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️21 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️26 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️29 روز تا اولین شب قدر
▪️30 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#السلامعلیکیابقیةالله
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِح
سلام ای تنها سرپرست خیرخواه...
ای مهربانترین که یک لحظه
ما را فراموش نمیکنی
و دستان مهربانت
همیشه پناه ماست...
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چشمے به رهت دوختہ ام
باز کہ شاید
بازآئی و برهانیم از
چشم به راهے
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پیامبر_اکرم_ص
بزرگترین مردمان درایمان ویقین مردمانی در آخرالزمانند کہ پیامبرشان را ندیدہ اند و امامشان هم از دیدگانشان پنہان است و بہ سیاهی روی سفیدی قرآن ایمان آوردہ اند .
📚 کمال الدین
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۲۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•