#افتخار_بندگی {👑} °۰
⚘﷽⚘
ݘادرم ...
↫چہ خوب است ڪہ
نہ رنگت از مُد مے افتد نہ مُدلت
ݘادرم از ثبات توست
ڪہ من شخصیت پیدا میڪنم...
↫رنگ سال هر رنگے ڪہ مے خواهد باشد
↫ رنگمامشڪےست👌
#حجاب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#تلنگرانه
⚘﷽⚘
چراانقدرپرشدیمازحرفمردم؟!🤔•
مردممسخرممیکنندچادرسرمکنم...
مردممسخرممیکنندبرممسجدنماز...
مردممسخرممیکنندباشهداانسبگیرم...
مردممسخرممیکنند....
رضایمردمیارضایخدا😶-!
کجایکاریمشتیحرفمردمو
ازگوشاتبریزبیرون
واسهخداتزندگیکن!🖐🏻"
ببینخداچجوریدوستداره :)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت10 دیگہ حوصله ام از حرفهاش سر رفته بود. با جملہ ی آخرش متوجه شدم این
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی ازشب💗
قسمت11
به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب. بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میکرد بہ سمت مسجد محله ی قدیمے!
نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبه ی جوون و دارو دسته اش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد.
با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اوهم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی و میدان همیشگے.
کمی دیر رسیدم.
اذان رو گفته بودند و خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود.دریافتم که در داخل ،مشغول اقامه ی نماز هستند.
یڪ بدشانسی دیگه هم آوردم.
روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دو تا دختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند.
جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند.اون شب خیلی میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینکہ پنج شنبه شب بود.
کمی در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شہ ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه.
چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش مے نشستند.دلم آشوب بود.
یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم.
وقتی به این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میکردم اینی نباشم که هستم.صدای زیبا و آرامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران درباره ی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میکرد.
پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم:
عجب!
پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟!
بخاطر همین چندتا زلف وشکل و قیافه م؟!
یا بخاطر سواستفاده از پسرهای دورو برم؟
سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد.
حجاب رو خیلی زیبا به تصویرمیکشید.
حرفهاش چقدر آشنا بود.
او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و ازهمہ بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا میگرفت که نمیتونستم نفس بکشم.از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد.
به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم.
اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود.
که یڪ دفعه صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :
قبول باشه بزرگوار.
چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها؟!
من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری همون طلبہ ی جوون رو مقابلم دیدم!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی ازشب💗 قسمت11 به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب. بازهم ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت12
من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری،همون طلبه جوون رو مقابلم دیدم.
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو کشیدم و من من کنان دنبال کلمه ی مناسبی میگشتم.
طلبه اما نگاهش به موزاییک های حیاط بود.
با همون حالت گفت: دیدم انگارمنقلب شدید.
گفتم جسارت کنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای کمیل هم برگزار میشہ.نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نترکه.
اما بی فایده بود اشکهام یکی از پی دیگری به روی صورتم میریخت…
چون نفسم عطر گل محمدی گرفت.
بریده بریده گفتم: من ….واقعا...
ممنونم ولی فکر نکنم لیاقت داشته باشم.
در ضمن چادرم ندارم.
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم که اگہ آقام باشه ومنو ببره صف اول کنار خودش بنشونه واین عطر گل محمدی پرخاطره هم اونجا باشه حتما میام ولی اونجا بین اون خانمها و نگاههای آزار دهنده و ملامتگرشون راحت نیستم.
اونها با رفتارشان منو از مسجدی که عاشقش بودم دور کردند و سهم اونها در زندگے من به اندازه ی سهم مهری دربدبختیمه !!
مرد نسبتا میانسالی بسمت طلبه ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: حاج آقا کجا بودید؟!
خیره ان شالله...
چرا دیر کردید؟
وقتی متوجہه منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحی کرد و زیر لب گفت:استغفراللہ.
طلبه به اون مرد که بعدها فهمیدم آقای عبادی از هییت امنای مسجد بود کوتاه گفت:
یک گرفتاری کوچک...
چند لحظه منو ببخشید وبعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم...
اونجا چادر هم هست.
وبعد با اصرار در حالیکه با دستش منو به مسیری هدایت میکرد گفت: تشریف بیارید...
اتفاقا بیشتر بچه های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه ای قسمت خواهران چند ضربه ای زد و صدازد: خانوم بخشی؟!
چند دقیقه ی بعد خانوم بخشی که یک دختر جوان ومحجبه بود بیرون اومد و با احترام وسر به زیر سلام کرد وبا تعجب به من چشم دوخت.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته.
در مسیری قرار گرفته بودم که هیچ چیز در سیطره ی من نبود.
منی که تا همین چندساعت پیش به نوع پوششم افتخار میکردم ونگاه های خریدارانه مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میکردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبه به خانوم بخشی گفت:
خانوم بخشی این خواهرخوب ومومنمون رو یک جای خوب بنشونیدشون.
ویک چادر تمیز بهشون بدید.
ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند.
رسم مهمان نوازی رو خوب بجا بیارید.
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود...
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین کلمات من گنهکار رو یک فرد مهم معرفے کرد.!!!
خانوم بخشے لبخند زیبایی سراسر صورتش رو گرفت و درحالیکه دستش رو به روی شانه هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبه گفت:
حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند. التماس دعا...
طلبه سری به حالت رضایت تکون داد و خطاب به من گنهکار روسیاه گفت:
خواهرم خیلی التماس دعا.
ان شالله هم شما به حاجت قلبیتون برسید،هم برای ما دعا میکنید.
اشکم جاری شد از اینهمه محبت واخلاص. !
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم.
محتاجیم بہ دعا...
خدا خیرتون بده...
🍁نـویسنده: فـ مقـیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت12 من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 13
طلبہ با عجله به سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشی که بعدها فاطمه صداش میکردم پس از سالها داخل مسجد شدم.
فاطمه چادر نماز خودش رو به روی سرم انداخت و در حالیکه موهامو به زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت:
چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت کنم.
نه که چادرهاے مسجد کثیف باشنا نہ!!
ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش کردم.
بعد چشمهای زیباشو ریز کرد و با لحن طنزآلودی گفت:موهاتو کجا رنگ کردے کلک؟!
خیلی رنگش قشنگه!
در همون برخورد اول شیفته ے اخلاق و برخورد فاطمه شدم.
او با من طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار من با اون فرق دارم.
و این دیدار اول ماست.وبجای اینکه بهم بگه موهات رو بپوشون از رنگ زیبای موهام تعریف کرد که خود این جمله شرمنده ترم کرد و سرم رو پایین انداختم.
اوطبق گفته ی طلبه ی جوان منو بسمت بالای مسجد هدایتم کرد وبه چند خانومی که اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مےشناسند ودوستش دارند با لحن بامزه ای گفت:خواهرها کمے مهربونتر بشینید جا باز کنید مهمون خارجی داریم.
از عبارت بانمکش خنده ام گرفت و حس خوبی داشتم. خانم ها با نگاه موشکافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز کردند و با سلام و خوش امدگویی منو دعوت به نشستن کردند.
از بازی روزگار خنده ام گرفت.
روزی منو خانمی از جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانوم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند!
وقتے دعای کمیل وفرازهای زیباش خونده میشد باورم نمیشد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مرده ها ضجہ بزنم!!!
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟!
چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟!
من که امروز اینهمه کار بد کردم چرا باید اینجا میبودم وکمیل گوش میدادم؟
یڪ عالمه چرایی بی جواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار میزدم.
اینقدر حال خوبی داشتم که فڪر میکردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید! اینقدر حال خوبے داشتم که دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم!
ولے میون اینهمه حال واحوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود..یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!
ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چندفرازآخر رو با صوتی زیبا و حزین میخوند شناختم.وبا هر فرازی که میخوند انگار تکه ای از قلبم کنده میشد...
اینقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر، دیگه گریه نمےکردم و مدام صحنه ی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد الحجه ی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان مجسم میکردم.
🍁نویسنده: فـ مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 13 طلبہ با عجله به سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشی که بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت14
فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نکته ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخے و لفافه بود و همین؟
کلامش رو اثر بخش میکرد.
باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم.
چشمانم هنوز تحت تاثیر اشکهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم.
و روحم خیلی سبک بود.
فاطمہ کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد. باز با لحن دلنشینش گفت:
آهان حالا شد.تازه شدی شبیه آدمیزاد!
چی بود اونطوری؟
یوقت بچه مچه ها میدیدنت سنگ کوب میکردن.
باز هم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم:
بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم.
شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید.
او با لبخند مهربونی گفت:
اسمم فاطمه ست.
من کاری نکردم.
خودت خوبی.
شما امروز اینجا دعوت شده بودی.
من فقط رسم مهمان نوازی رو بخوبی بجا آوردم!!
وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:
یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش.
من اصلا نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم.
او را در آغوش کشیدم و گفتم:
اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم...
خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید واقعا؟!!
با تایید سر گفتم: بله...
او دستش را بسمتم دراز کرد وگفت:
پس ردش کن بیاید.
با ابهام پرسیدم چے رو؟!
زد به شونم و گفت:شمارتو دیگه!!
من هرکی که بگه ازم خوشش میاد و روهوا میزنم.
از حالا به بعد باید منو تحمل کنی.
گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:
چے بهتر از این!!
برای من افتخاره!
واین چنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آغاز شد.
اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم...
لحظہ ای هم صورت وصداش از جلوی چشمام دور نمیشد.
گاهی خاطره ی شب سپری شده رو بہ صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانی ترش میکردم.
گاهی حتے طلبه ی از همه جا بی خبر را عاشق و واله خودم تصور میکردم!
وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم.
وقتی سپیده ی صبح از پشت پرده ی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم!
چطور امکان داشت کخ اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه...؟!
واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟!
اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟ از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد.
سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد او بخوابم.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت14 فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود.او حرف میزد و من می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت15
دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم بہ سختی بیدارشدم.
گوشیم رو برداشتم تا ببینم کیه که یک هو مثل باروت از جا پریدم.
کامران بود!!!
من امروز برای ناهار با او قرار داشتم!
گوشی رو با اکراه برداشتم و درحالیکه از شدت ناراحتی گوشه ی چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسی کردم.
او با دلخوری وتعجب پرسید:
هنوز خوابے؟!
ساعت یڪ ربع به دوازدست!!
نمیدانستم باید چے بگم؟!
آیا باید میگفتم که دختری که باهات قرار گذاشته تاصبح داشته با یاد یڪ طلبه ی جوون دست وپنجه نرم میکرده و تو اینقدر برام بی اهمیت بودی که حتی قرارمونم فراموش کردم؟!
مجبورشدم صدامو شبیه نالہ کنم و بهونه بیاورم مریض شدم.
این بهتر از بدقولے بود.
اوهم نشان داد که خیلی نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو به یک مرکز پزشکی برسونه!
اما این چیزی نبود که من میخواستم.
من فقط دلم میخواست بخوابم.
بدون یک مزاحم!
در مقابل اصرارهای او امتناع کردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم تا حالم بهبود پیدا کنه.
او با نارضایتی گوشی رو قطع کرد.
چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ی جزییات قرار دیروز پرس وجو کرد.
اوگفت که کامران حسابی اسیر من شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنہ.
و گله کرد که چرا من دست دست میکنم وقرار امروز با کامران رابه هم زدم.
خوب هرچه باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.
من و نسیم وسحرو مسعود باهم یک باند بودیم که کارمون تور کردن پسرهای پولدار بود و خالی کردن جیبشون بخاطر عشق پوشالی قربانیان به منی که حالا دوراز دسترس بودم برای تک تک شون واونها برای اینکه اثبات کنند من هم مثل سایر دخترها قیمتی دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکاری ڪنند....
اما من ماههابود که از این کار احساس بدی داشتم.میخواستم یڪ جوری فرار کنم ولے واقعا خیلے سخت بود.
در این باتلاق گناه آلود هیچ دستے برای کمک بسمتم دراز نبود ومن بی جهت دست وپا میزدم.
القصہ برای نرفتن به قرارم مریضی رو بهونہ کردم و به مسعود گفتم برای جلسہ اول همه چیز خوب بود.
اگرچہ همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم.
کاش هیچ وقت آلوده بہ اینکار نمیشدم.
اصلا کاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.
کاش هیچ وقت در اون خانہ ی دانشجویی با اونها نمیرفتم.
اونها با گرایشهای غیر مذهبی و مدگراییشون منو به بد ورطہ ای انداختند.
البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند.
من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے کردن احتیاج داشتم که با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم.
وحالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده.
چون هم عادت کردم به این شکل زندگے و هم وجهه ی خوبی در اطرافم ندارم.
خیلے نا امید بودم.
خیلے.!!!
درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفته ام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد...
با شورو هیجان گوشی رو جواب دادم.
او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفته بودم از دست من خلاص نمیشی.
کی ببینمت؟!
با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد!
پرسید کدوم محل میشینے؟
نمیدونستم چی بگم فقط گفتم.
من تو محل شما نمینشینم.
باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!!
محله ی خودتون مسجد نداره؟
خندیدم.
چرا داره.قصه ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم.
نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محله ی قدیمے روونه شدم.
هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبه ی خاطره ساز رو.
اما اینبار مقنعه ای بہ سر کردم و موهای رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم.
از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت15 دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم بہ سختی بیدارشدم. گوشیم رو برداشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت16
وقتے فاطمہ منو دید نسبت به پوششم چیز خاصے نگفت.
فقط صدام کرد: به به خشگل خانوم!
کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم.
جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم.ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون منطقه ست و کارهای فرهنگے وتبلیغی زیادی برای مسجد اون ناحیه انجام میده.
اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.
ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت.
اگر نسیم و بقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یڪ طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم!!!
پرسیدم: فڪر میکنی من به درد بسیج میخورم؟!
پاسخ داد : البتہ که میخوری!!
من تشخیصم حرف نداره.
تو روحیه ی خوب و سالمی داری!
در دلم خطاب بهش گفتم :
قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشڪ متخصص داره!!
اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی.
بهش گفتم: اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم.
شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی.
درضمن من چادری هم نیستم.
اون خیلے عادی گفت :
خوب چادرے شو!!!
از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم!
با کلمات شمرده گفتم:
من چادر رو دوست ندارم!
یعنے اصلن نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم!
اودیگر هیچ نگفت…
سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت بہ چادر چیزی نمیگفتم!
کاش اینجا هم نقش بازی میکردم!
ولے در حضور فاطمہ خیلی سخت بود نقش بازی کردن!
دلم میخواست درکناراو خودم باشم.
اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بکنم.!
آنروز گذشت ومن با خودم فکر میکردم که فاطمہ دیگر سراغی از من نمیگیرد.
خوب حق هم داشت.
جنس من واو با هم خیلے فرق داشت.
فاطمه از من سراغی نگرفت.
فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم!
از دوستی یڪ روزه ام بافاطمہ که نا امید شدم کامران زنگ زد.
ومن بازهم عسل شدم.
عسلی که تنها شهدش بکام مردانے از جنس کامران خوشایند بود.
من باید این زندگی را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم.
کامران ظاهرا خیلی مشتاق دیدارم بود.
با وسوسه ی خرید مثل موریانه بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده بہ لباسهای زیبا نگاه میکردم.
آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟!
آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟
از همہ مهمتر!
اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟!
حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانہ دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم!
من کجا واو کجا؟!
کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد.
دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد.
او در کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهے سرشآر از غرور میشدم.
وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولودگی میکردم!
دو هفتہ ای گذشت.
انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد!
فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم.
دوستے بین من وکامران روز بہ روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد.
اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.
نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال درکنار او احساس آرامش داشتم. کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم.بلہ!
احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ!غرور!
هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختیے بود ولے برای من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم.
تا اینکه یڪ روز اتفاق عجیبی افتاد…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌀دعای روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان 🌱
📌التماس دعا 🤲😇
#ماه_رمضون ✨
#روز_بیستونهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
-اللهم ارنی طلعه رشیده-
⚘﷽⚘
ڪاشدلمانبراۍظهورٺنوشود ..
•خدایا رخزیبایبابامهدیمون
روبهموننشونبده•
العجل یاصاحبنا🌱
#دعاےعهد🌼
•✾✾•
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🍃حدیث روز
⚘﷽⚘
🛑 بدهی خود را کم کنید! كه كم قرض داشتن، عمر را زياد میكند 😊✨
خَفِّفُوا الدَّيْنَ، فَإِنَّ فِي خِفَّةِ الدَّيْنِ زِيَادَةُ الْعُمُر🌹☘
#امام_صادق_(ع)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
•°|بِـســـۡــمِرَبِّنفَسٌھـٰآۍِبھٺنگآمـَدھْ|°•
⚘﷽⚘
<🌿🤍>
•#تلنگرانه
•
ولۍ تقصیـر خود ما مذهبۍهاست کہ
خیلۍ جاها هِۍ غر میزنیم از دین🌙🖐🏼
دونفر میشنـون زده میشـن . . .
اگہ برات سخته نماز صبح پاشۍ
پا نشـو؛❕
ولۍ جلو بقیہ زارۍ نڪن!☝️🏿
به قولِ یڪۍ؛⇣
تو باید قشنگ دیندارۍ ڪنۍ،
تا اونۍ که دیندار نیست،دین دارۍ کردنِ
تو و لذت بردنت رو ببینہ و دین معنا و
مفهوم قشنگترۍ واسـش پیدا کنہ :)♥️🌱
•
•
✉🔗͜͡📖¦↫ #تلنگرانهツ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•