❤️عجب متن قشنگی❤️
گفتم خدایاچگونه آغازکنم⁉️
گفت به نام من
گفتم خدایاچگونه آرام گیرم⁉️
گفت به یادمن
گفتم خدایاخیلی تنهایم⁉️
گفت تنهاترازمن؟
گفتم خدایاهیچ کسی کنارم نمانده⁉️
گفت به جزمن
گفتم خدایاازبعضی هادلگیرم
گفت حتی ازمن؟
گفتم خدایاقلبم خالیست
گفت پرکن ازعشق من
گفتم دست نیازدارم
گفت بگیردست من
گفتم بااین همه مشکل چه کنم⁉️
گفت توکل کن به من
گفتم احساس میکنم خیلی ازت دورم
گفت نه،نزدیکترین به تو ،من
گفتم برای ارزوهایم چه کنم⁉️
گفت تلاش،به امیدمن
گفتم چگونه ازین دنیادل بکنم وبرم⁉️
گفت به امید دیدارمن
گفتم چگونه پایان دهم⁉️
گفت حافظ ونگهدارتو،من
گفتم خدایاچرا اینقدر میگويی من⁉️
گفت چون من ازتوهستم وتوازمن.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حرف_حساب
به خدا که وصل شوی ،🦋
آرامش وجودت را فرا میگیرد؛🌱
نه به راحتی میرَنجی🌷
و نه به آسانی میرَنجانی !💐
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
{💖🌸}
•#تلنگرانه
•
اگر هیچ گرد و غباری بر گوشی ات پیدا نکردی..!📱
👈 ولی #قرآنت را گرد و غبار پوشانده بود
‼️ بدان که تو اهمیت بیشتری به ارتباط با #خُلق میدهی تا ارتباط با #خالق😔
•
#به_خودمون_بیایم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸🖇
⚘﷽⚘
گفتمازعشقنشـٰانیبہمنخستہبگـو
گفٺجزعشقِحسینهـرچہکہبینۍبدلیسٺ…!
+چهقدرزیبا
#ڪربلآ
#اقاجون_گدا_نمی_خواهی
#کاش_ازم_بپرسی_کربلا_نمی_خواهی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با چشمای خیسم😭
نامه می نویسم📜
⚘﷽⚘
استوری📱
یا حسین
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#شهیدانه
کسی میتواند از سیم خاردار دشمن
عبور کند که در سیم خاردارهای نفس
خود گیر نکرده باشد.🌱
#کلام_شهدا
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#اندکےتفکر✨
یه مذهبے همونقدر که به رحمت خدا
از بقیه نزدیکتره...؛
به چوب خدام خیلے خیلے
نزدیکتر از بقیهاس..! (:💚
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
پُرسیدَن:
شَھـٰادَتخودَشزیبـٰاست
زیبـٰاتَرینشَھـٰادَتچِگونِھاَست؟
دَرجَوابگُفت:
زیبـٰاتَرینشَھـٰادَتایناَستڪِھ
جِنـٰازِھاےهَماَزاِنسـٰانباقےنَمانَد...ツ
#شهیدابراهیمهادی🕊
#هادی_دلها🦋
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#کلام_شهید
من خودم به این رسیده ام وبا اطمینان ویقین میگویم :
هرکس شهید شده
خواسته که شهید بشود
شهادتِ شهید فقط #دست_خودش است...
#برادر_شهیدم
#شهید_بزرگوار_محمود_رضا_بیضایی
#روحت_شاد_داداش_محمود_رضا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#دلتنگی
از لحاظ روحی احتیاج دارم امام حسین بگه؛پاشو بیا کربلآ ببینم با خودت چیکار کردی💔(:!
#اسلامعلیالحسین:)💔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حرفقشنگ
⚘﷽⚘
همه افراد خوشبخت خدا را در دل دارند پس تو را چه غم که اینقدر احساس تنهایی میکنی؟ بدان در تنهاترین لحظات و در هر شرایط خداوند با توست.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت22 من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست... لعنت بہ این کامران!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 23
روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.
اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم!
بلہ من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.!
به لیست برنامه هام یڪ کار دیگہ هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال وکردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.
اگرچہ اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود.
ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.
کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار بہ بهانه ای سرباز میزدم.
ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد؟
که تن به خواسته اش نداده.!
شاید اوهم مرا بہ زودی ترک میورد و میفهمید که بازیچہ ای بیش نیست.
اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت!
او دربین این مردهای پولدار تنها کسے بود که چنین حسی بهم میداد.
احساس کامران بہ من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.
زیبا بود و از وقتی من بہ او گفتم کہ از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.
اما با او یو خلا بزرگ حس میکردم.وهرچہ فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟
پیدا نمیکردم!.
هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یڪ اتفاقی در شرف افتادنه!..
روزی فاطمہ باهام تماس گرفت و باصدای شادمانے گفت:
اگر قرار باشہه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟
با خودم گفتم چرا؟که نہ!
مسافرت خیلی هم عالیه!
میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.
ولے او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولے نیستا
با تعحب پرسیدم :
مگر چه جور مسافرتیه؟
گفت اردوی راهیان نوره...
قراره امسال هم بسیج ببره ولے اینبار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو بعهده داره...
با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!!
این دیگه چہ جور جاییه؟؟
خندید:
-میدونستم چیزی ازش نمیدونی!
راهیان نور اسم مکان نیست.
اسم یڪ طرحه!
و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه.
خیلی با صفاست. خیلے....
تن صداش تغییر کرد.
وچنان با وجد مثال نزدنی از این سفر صحبت کرد که تعجب کردم!
با خودم فکر کردم اینها دیگه چه جور آدمهایی هستند؟!
آخہ دیدار از مناطق جنگی هم شد سفر؟!
بابا ملت بہ اندازه ی کافے غم وغصہ دارن....
چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!!!
فاطمه ازم پرسید نظرت چیہ؟؟
طبیعتا این افکارم رو نمیتونستم باصدای بلند برای او بازگو ڪنم!!!
بنابراین بہ سردی گفتم نمیدونم!
باید ببینم!حالا ڪے قراره برید؟!
-برید؟!!
نہ عزیزم شما هم حتما میای!
ان شالله اوایل اردیبهشت.
باهمون حالت گفتم:مگہ اجباریہ؟!..
-نہ عزیزم.
ولے من دوست دارم تو کنارم باشی.
اصلا حتی یک درصد هم دلم نمیخواست چنین مکانے برم.
بهانہ آوردم :
-گمون نکنم بتونم بیام عزیزم.
من اردیبهشت عمه جانم از شهرستان میاد منزلم .
ونمیتونم بگم نیاد وگرنه ناراحت میشه و دیگه اصلا نمیاد.
با دلخوری گفت:
-حالا روز اول اردیبهشت که نمیاد توام!!
بزار ببینیم کی قطعیه تا بعد هم خدابزرگه.
چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش برای رضایت من برنمیداشت.
اما من هربار بهانه ای میاوردم و قبول نمیکردم.
او منو مسؤول ثبت نام جوانان کرد و وقتی من اینهمہ شورو اشتیاق را برای ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم که چقدر جوانان مسجدی افسرده اند!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•