eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
چۺم هایم را وقتے براے ٺو اشڪ می ریزند ، دوسٺ دارم ! #فقط‌براے‌تو... دوست شهیدم محمودرضا 👇👇 🕊 @dosteshahideman 😔🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#لبخند_زدنشان دلیل #خاصےنمیخواست شاید آنها جز زیبایے چیزے نمےدیدند... #لبخند پیروزے؟ مگر غیر از این
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊 🕊 بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛😊 لبخندشان...☺️😁 تلالو برق چشمانشان؛😉😌 صدای آرامشان...🍃🌸 اصلِ کار، تپش قلبشان...❤️☺️ انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکند🙏😊 ؛ در خلقت بعضی ها؛ سنگ تمام گذاشته ای ...🙏🌷 بهترین حس دنیا یعنی با شهدا رفیق باشی😍 🕊| @dosteshahideman 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
💠احمدرضا بیضائی: 🌷... ياد محمودرضاى خودمان افتادم كه"آقا" را يكبار هم نديد ولى جانش به جان او بسته بود براى رضايتش جان مى داد و اين جمله آقا را درشت تايپ كرده بود و زده بودجلوى چشمش كه؛ [درجمهورى اسلامى هرجاقرارگرفته ايدآنجارا مركز دنيا بدانيد وآگاه باشيدكه همه كارها به شمامتوجه است] و به آن عمل مى كرد. بزرگترين نگرانى محمودرضا اين بودكه بعد از شهادتش كسى پشت سرآقاحرف بزند @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
قسمت این بود....... 👇👇
قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم تا در اين قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و من بــه دنبال تو يک عمر مسافــــر باشـــم تو پری باشـــی و تا آن سوی دريا بروی من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم قسمت اين بود، چرا از تو شکايت بکنم؟ يا در اين قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟ شايد اين گونه خدا خواست مرا زجر دهد تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من در پس پرده ايمان بــــه تــــو کافـــر باشـم دردم اين است که بايد پس از اين قسمت ها سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم 👇👇 🕊 @dosteshahideman 😔🌷 😔🌷 😔🌷
سی سال در فراق پدر گریه کرد و گفت: بازار شام جای عزیزان ما نبود ... 👇👇 😔 @dosteshahideman 🌱😔🌱😔🌱😔🌱😔🌱😔
💕 💕 💕 💕 🌸 رمان/بدون تو هرگز۲ 🌸 هانیه دختری عاشق درس و مدرسه است و پدرش مردی عصبی و بداخلاق که دنبال این است که زودتر او را شوهربدهد. پس پروده اش را از مدرسه می گیرد تا او درس را کنار بگذارد اما هانیه بنای مقاومت و جنگیدن دارد. 🌸 نقشه بزرگ 🌸 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم … خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده … 💜 هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود … علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه… 💜 تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت … 💜 شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ … ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم … عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت … 💜 مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره … اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود … من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده … 💜 علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه … 💜 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا … 💜 مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد … 💜 – ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم … اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته … 💜 این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو … 💜 پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم … می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده … 💜 می خواهم درس بخوانم 🌸 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم … بی حال افتاده بودم کف خونه … مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت … نعره می کشید و من رو می زد … اصلا یادم نمیاد چی می گفت … 💜 چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت … اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه … مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده … 💜 چند روز بعد دوباره زنگ زد … من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم … علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه … تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره … 💜 بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت … اون هم عین همیشه عصبانی شد … 💜 – بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ … بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی … 💜 ادب؟ احترام؟ … تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم … به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی هال … 💜 – یه شرط دارم … باید بذاری برگردم مدرسه … 💜 داماد طلبه 🌸 با شنیدن این جمله چشماش پرید … می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود … 💜 اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم … یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم … اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم … 💜 بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه … از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکر تصمیم های احساسی نمی گرفتم … حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود … و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره … 💜 اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ … چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم … 💜 یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوالپرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم … و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت … 💜 – وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است … خیلی پسر خوبیه … 💜 کمتر از
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد … وقتی مادرم برگشت، من بیهوش روی زمین افتاده بودم … اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد … 💜 البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد … ادامه دارد… 🌸 @dosteshahideman 👈 🌸 🌺 🌼 👈