💕 💕 💕 💕
🔷 رمان/ بدون تو هرگز ۴
🌸 هانیه با مراسمی ساده به عقد علی آقا درآمد و راهی خانه بخت شد در حالی که اولین تجربه غذا درست کردنش با کلی دلشوره و نگرانی همراه شد بابت غذای شور و عکس العمل او و … .
📚 نویسنده: زینب حسینی در ۱۳ خرداد ۱۳۹۷
🍲دستپخت معرکه
🌸 چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ …
💜 دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده …
💜 با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …
💜 غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم …
💜 – می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ …
💜 از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت …
💜 – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه …
💜 – مسخره ام می کنی؟ …
💜 – نه به خدا …
💜 چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون …
💜 سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …
💜 – مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی …
💜 سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …
🌸 اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد.
🌸 فرزند کوچک من
✨ هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقبم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده 🤗 بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …
💜 علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه …
💜 اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم …
💜 ۹ ماه گذشت … ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد … وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …
💜 مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ …
💜 و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد …
🌸 زینت علی
🌸 مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه 😛 که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …
💜 هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم …
💜 خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین …
💜 – شرمنده ام علی آقا … دختره …
💜 نگاهش خیلی جدی شد … هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم: … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذارید …
💜 مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …
💜 اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …
💜 – خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر
و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …
💜 و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه
ام بیشتر می شد … و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه …
💜 بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …
💜 – بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بذاری … اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم …
💜 و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی …
💜 ادامه دارد…
@dosteshahideman 👈 🌸 🌼 🌺 👈
#عشق است
اینڪہ یڪ نفر
آغاز می کند...
هر روز #صبح را
بہ هـوای
سلام بر #تـــو ...
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🕊| @dosteshahideman
#دلتنگی یعنی
هیچ چیز این #روزگار
دوست داشتنی نیست
جز #تو!
تو هم که #نیستی...
#دلتنگے
#رفیق_شهیدم
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
🕊| @dosteshahideman
🍃🌷🌷🍃
#حدیث_عشق 😍
حضرت رسول اکرم(ص):
🔆 یکی از گروههایی که وارد جهنم میشوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت میکنند...
📚 کنزالعمال، ج16، ص383
🍃| @dosteshahideman
🍃🍃
🍃🌷🍃
🍃🌷🌷🍃
🍃🌷🌷🌷🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
🍃🌷🍃
شوق رفٺـن دارم #آقا
ازٺو میخـواهم مـدد
#اربعین ڪـــرببلایم
یـا ڪہ نه ! دق میڪنم
دیشب ازشوق وصال
ٺا سحر خوابم نبرد
عڪس #گنبد ڪرده بیٺابم
ڪہ هق هق میڪنم
#آقا_اربعین_بطلب_مارو
😔| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید مدافع حــــــــــرم
#شهید_محمدحسین محمدخانی
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊