دوست شــ❤ـهـید من
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊
🌹
#قرار_عاشقے_ڪانال_دوست_شهید_من
#معرفے_شهید_سجاد_زبر_جدی😍
🌹نـام:سجاد
🌹نـام خانوادگے:زبرجدے
🌹نـام پدر :محمد
🌹تـاریخ تولد:1370/11/19(تهران)
🌹تـاریخ شهادت : 1395/07/07(حلب-سوریه)
🌹نحوه شهادت : با اصابت خمپاره به خاکریز ترکشی از میان بشکههایی که در روی خاکریز قرار داشت به صورت و سمت چپ سر سجاد اصابت میکند💔😔
🌹مزار شریف : بهشت زهرا(س)-قطعه50-ردیف117-شماره14-تهران
🌹شهید مورد علاقه :😍 سجاد ارادت عجیبی به شهدا داشت🌹سجاد عاشق شهادت بود. سجاد ارادت خاصی #شهید_حمیدرضا_باقری.
ابه گفته خود سجاد همه حوائج و خواستههایش را از برکت وجود شهید باقری گرفته بود🍃
🌹خصوصیات اخلاقی : سجاد اهل نمـــــازشـــــب، نمـاز اول وقـــــت بودن و خیلی دوستانشون رو به نماز اول وقت تشـــــویق و ســـفارش میکردن😊.
از غربت امام زمان خیلی میگفتن و میگفت مهدی زهرا(س) تنهاس😔... دعای فرج بعد نمـــــازاشون بصورت مرتب قرائت میشد..
داشتن ایمان قوی، حب رهبری😍، پاکدامنی، شجاعت، صداقت، مهربانی، احترام به بزرگترها☺️، ساعی، ورزشکار و بسیار مسئولیتپذیر اشاره کنم. سجاد اهل صله رحم بود و تمامی خصوصیات خوب یک انسان واقعی را دارا بود. با ایمان قوی و علاقه شدید قلبی❤️ به اسلام و ائمه اطهار، از میهن و اسلام و کشورش دفاع میکرد و همواره گوش به فرمان رهبر بود. این خوب بودنها و خالص بودنهایش، به خاطر علاقهاش به سرگذشت داییهای شهیدش داود و مرتضی کمانی بود. او مسیر شهادت را از داییهایش آموخته بود.
🌹قسمتی از وصیت نامه شهید؛
گر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.
#یادش_با_صلوات
(ڪپے از معرفے شهید_با_ذڪرصلوات براے #شادے_روح_پدرم آزاد است.)
زڪات دانستن این مطلب ارسال به دیگرے است.
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊
🌹
#وصیت_نامه_شهید_زبر_جدی
سلام علیکم و رحمه الله
خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس حق را انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق منحرف نشود. اگر این بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش و چشم او نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است! شما چهل روز دایم الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.
نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.
سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند.
انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با نماز شب می رسد.
برادران و خواهران من، اگر ما در راه امام زمان(عج) نباشیم بهتر است هلاک شویم و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی شهادت کنیم، زیرا شهادت زندگی ابدی است.
برادران و خواهران من، امام زمان(عج) غریب است. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند و مدام در رحمت دعای خیرش هستیم. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرایت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
هر گناه ما، مانند سیلی است برای حجت ابن الحسن(ارواحنا فداه)
سه چیز را هر روز تلاوت کنید
1/ زیارت عاشورا
2/ نافله
3/ زیارت جامعه کبیره
اگر درد و دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند حاضر هستم.
من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد شهید شود. خداوند سریع الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
همه ما همدیگر را در آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی ماه و یکی با روی سیاه، انشالله همه با روی ماه باشیم.
و سلام را به امام زمان(عج) بفرستید تا رستگار شوید.
خواندن فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید و از من راضی باشید. همه شما را به جان حضرت زهرا(س) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم. نگذارید شیطان باعث جدایی ما بشود.
السلام علیکم
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چتر بازی شهید مدافع حرم آقاسجاد زبرجدی
تکاور تیپ واکنش سریع صابرین
🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💕 💕 💕 💕
🔷 رمان/ بدون تو هرگز۱۱
🌸 علی در جبهه بسختی مجروح شد. او را برای معالجه به تهران آوردند و هانیه مجبورشد مدتی در بیمارستان صحرایی بماند. نمی توانست آنجا را با آن همه کمبود نیروی پرستار رها کند. زینب از این بابت از هانیه دلخور و عصبانی بود. بالاخره بعد از مدتی برگشت تا مراقب علی باشد تا این که علی بهبود پیدا کرد.
📚 نویسنده: زینب حسینی در ۳۱ تیر ۱۳۹۷
💫 این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم … هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …
💜 نغمه اسماعیل
🌸 اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود … توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم … علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …
🌸 – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه 😛 …
🌸 جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
🌸 – به کسی هم گفتی؟ …
🌸 یهو از جا پرید …
🌸 – نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …
🌸 دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
🌸 – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …
💜 دو اتفاق مبارک
🌸 با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
🌸 گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …
🌸 توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن … البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود 😊 … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
🌸 اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
🌸 این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت … تاریخ عقد رو مشخص کردن … و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی … و این بار هم علی نبود …
💜 برای آخرین بار
🌸 این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت که فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
🌸 – الحمدلله که سالمن …
🌸 – فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…
🌸 – همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست …
🌸 همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …
🌸 زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره … این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
🌸 سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
🌸 هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
🌸 توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …
🌸 ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن … موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …
🌸 همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت …
💜 اشباح سیاه
🌸 حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
🌸 برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
🌸 – این شوهر بی مبالات تو
… هیچ وقت خونه نیست …
🌸 به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
🌸 – برگشته جبهه …
🌸 حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنب