باز غروب جمعه شد و نیامدی مولا...😔
چیسٺ این دلشوره هاے بیڪران!😔
پشٺ ڪاشے هاے سبز جمڪران!😔
ڪشتی امید در گِل تا به ڪـِی؟😔
بانگ اللّهُمَّ عَجِّل تابه ڪـِی؟😔
اللهم عجل لولیک الفرج
@dosteshahideman
آن سفر کرده
که صد قافله دل
هــمرہ اوست
هــر کجا هــست
خدایا به سلامت دارش . . .
#سلام ✋😍
#صبحتون_پر_از_نگاه_شهدا
🌺🍃 @dosteshahideman 🍃🌺📎
دوست شــ❤ـهـید من
💠تقدیم به پدرمهربانم
آنقدر وسوسه دارم بنویسم که نگو...
تو کجایی پدرم ...؟!😔
آنقدر حسرت دیدار تو دارم که نگو ...
بس که دل تنگ تو ام، از سر شب تا حالا ...
آنقدر بوسه به تصویر تو دادم که نگو ...
جانِ من حرف بزن!
امر بفرما پدرم!😔
آنقدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...
پدر ای یاد تو آرامش من...!
امشب از کوچه دل تنگی من می گذری؟!
جانِ من زود بیا!
بغلم کن پدرم...!
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو ...😔
به خدا دل تنگم!
رو به رویم بنشینی کافی است!
همه دنیا به کنار...
گرچه از دور ولی، من تو را می بوسم
آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو
پدر شهیدم، دوستت دارم
💔💔💔💔💔💔
🌺🍃🌺🍃🌺
🍁کند شدن روزی
🔷 امام علی (ع) :
🍁 هنگامی که رسیدن روزیت کند می شود،از خداوند آمرزش بخواه تا روزیت را وسیع گرداند.
#بحارالانوار_ج74_ص_271
👇👇
@dosteshahideman
🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#گاهی_یک_تلنگر_کافیست
بخونید جالبه 😉
🔹دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت و گفت:
خیلی مغروری ازت خوشم میاد،
هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم !!!!!!!😁
.
🔹پسرگفت:شرمنده نمیتونم،
من صاحب دارم !😂
🔹دختربه اوج حسادت رسید و گفت:
خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته !!!!!!!😉
پسره گفت:نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.😍
🔹دخترگفت: اووه چه رومانتیک،
این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده؟
عکسشو داری ببینمش؟☺️
پسرگفت: عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین آدم دنیاست!!!!😳
دختره شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن....
گفت: ندیده عاشقش شدی ؟😏
نکنه اسمشم نمیدونی ؟😏
🔹پسر سرشو بالا گرفت گفت: آره ندیده عاشقش شدم!!!😍
اما اسمشو میدونم... اسمش ((مهدی فاطمه)) ست😍
دوست مهدی ؛ با نامحرم دوست نمیشه........!!!!!😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📝🍃
•| #ذکري_الشهید
گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."
گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."
رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"
گفتم :"مصطفی من هستم.""
گفت :"بیا تو."
سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.
نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.
گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم.
از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"
•| #شهید_مصطفی_ردانیپور
👇👇
@dosteshahideman