eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
890 عکس
139 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 حدود یک ماه از سر کار رفتن من و مهتاب گذشته بود و من فوق العاده سرم شلوغ شده بود. از طرفی درس و دانشگاه و از طرفی کار در شرکت . مهتاب هم به محمد جواب بله داده بود و بیشتر اوقات با هم به بیرون می‌رفتند تا خرید عقد شان را بکنند . کار های شرکت روی دوش من و امیر‌صدرا افتاده بود . به طوری که گاهی جای محمد دستور میدادم و امضا میکردم . علی هم که جواب کنکورش مشخص شده بود . تهران قبول نشد و و رشته گرافیک در دانشگاه کرج قبول شده بود . خلاصه همه درگیر کار و زندگی خودشان بودند. اما شیرین . دوماه از بازگشت به ایران میگذشت و ما تقریباً هر روز در ارتباط بودیم. یک روز جمعه زنگ زد که قراری بگذاریم و هم را ببینیم . من چون تهران در خوابگاه بودم ، گفتم که به تهران بیاید. خداروشکر در اتاق فقط من بودم و بقیه به اردو ی دانشگاه رفته بودند . او را به عنوان مهمان به اتاق بردم . مثل همیشه تیپ ساده مشکی زده بود . وقتی در را پشت سرم بستم . خودش را به من رساند و بنا ی گریه سر داد . های های گریه میکرد . هر چه سعی کردم بپرسم که چه شده ؟ گریه مجال صحبت نمیدادش . _ آخه چی شده؟ کسی مرده ؟ اتفاقی برای تو افتاده ؟ با هر سوالم فقط سرش را بالا میداد که یعنی نه. _ آخه عزیز من تو این جوری گریه می‌کنی ،من که نمیتونم بفهمم چت شده؟ _ بابام ... نرگس بابام ... _ بابات چی؟ _ نمی‌ذاره با اونی که میخوام ازدواج کنم . _ چی؟!! درست شنیدم ؟ ازدواج ! با هق هق حرف میزد طوری که به سختی متوجه حرفهایش میشدم . _ بیا بریم صورتت و بشور . من اینجوری که تو حرف میزنی ، هیچی از حرفات نمی‌فهمم. بعد از اینکه کمی نفسش جا آمد .روی تختم نشاندمش . و گفتم: _ اگه حالت بهتر شده ، تعریف کن برام . _ همه چی از وقتی رفتم پیش داییم تو کانادا شروع شد .‌ می‌دونی که دایی کوچیکم مبلغ و اونجا زندگی می‌کنه . من اول رفتم اونجا درس بخونم که یک ماه نگذشته بود فهمیدم سرطان دارم. از زندگی نا امید شده بودم . با خودم میگفتم «چرا من ؟ چرا من باید این بلا سرم بیاد » البته قبل رفتنم از ایران سرطانم و درمان کرده بودم تا حدودی .اما اونجا دکترا میگفتن دیر اقدام کردم و فرصت زیادی برای زنده بودن ندارم . درسم و ول کردم و خودم و تو اتاق حبس کردم و روزهایی که تا مردن فاصله داشتم و می شمردم . داییم کلی انرژی میداد و از توکل کردن حرف میزد . ولی من اون زمان که به این چیزا اهمیت نمی‌دادم . یه روز اومد گفت اگه می‌خوام پیشش بمونم باید برم دنبال درمان و دکتر خوب پیدا کردن وگرنه که منو می‌فرسته ایران . ناچار بودم قبول کنم . چون دوست نداشتم برگردم ایران و همه آشنا ها به چشم ترحم به من نگاه کنن. توی یه کلینیک مشهور دکتری بود که همه میگفتن که هفتاد درصد عملایی که می‌کنه موفقیت آمیزه. از اسمش فهمیدیم مسلمون. دایی که خیلی امید داشت می‌گفت حتما خیری توش بوده که این دکتر سر راهم قرار گرفته. چند تا آزمایشی که نوشت و انجام دادم و گفت : با انجام عمل و شیمی درمانی میتونیم جلوی پیشرفت سرطان و بگیریم.‌ اونم مثل دایی از امید و توکل به خدا حرف میزد . دایی اصرار داشت که به خانواده‌م بگه اما من نذاشتم. یک هفته قبل عمل توی بیمارستانی که محمد جواد کار میکرد بستری شدم تا آزمایش ها کامل بشه . دایی و محمد جواد کلی بهم انگیزه میدادن . بعد عمل تا دو روز بیهوش بودم . وقتی هم بهوش اومدم حالم خوب نبود با این وجود شیمی درمانی هم شدم . هر دفعه با دارویی که میزدن تا چند روز حال تهوع داشتم و به زور آب و غذا از گلوم پایین می‌رفت . اون قدر ضعیف بودم که یه لیوان آب هم نمیتونستم بر دارم . محمد جواد همیشه می‌گفت خودتم برای سلامتیت دعا کن اما من ... یکسال گذشته بود که یک شب حالم بد شد و بیهوش شدم . نمی‌دونم خواب بود ، رویا بود ... نمی‌دونم چی بود . اما یه کسی بود که به من نزدیک شد . دستی به سرم کشید و گفت دیگه نیازی به درمان نداری . همین موقع بود که احساس کردم با شدت به زمین خوردم . نگو روحم به جسمم برگشته بوده .‌ وقتی چشم باز کردم محمد جواد و چندتا پرستار دورم بودند . محمد کلی عرق کرده و با دیدن من که برگشته بودم ،لبخند میزد .‌ خوابم و به دایی تعریف کردم . گفت معجزه برام اتفاق افتاده . به محمد جوادم گفتم و اونم با چند سری آزمایش متوجه شد که من کاملا خوب شدم .‌ بعد اون خواب من به کلی تغییر کردم . بابت کارهای گذشته‌ام توبه کردم و ایمان واقعی آوردم . مدتی گذشت و من مرخص شدم . اما احساس میکردم چیزی و توی بیمارستان جا گذاشتم . توی این رفت و آمد ها به بیمارستان فهمیدم به محمد علاقه پیدا کردم. نویسنده :وفا ‼️ 👇
_ نمی‌دونم چی بگم . اولش ناراحت شدم که مریض بودی و اون همه رنج کشیدی اما الان خوشحالم که خوب شدی . حالا این آقای محمد جواد شما ایرانی ؟ _ نه . مادرش ایرانی اما پدرش مسلمون کانادایی و خود محمد جواد هم توی کانادا دنیا اومده . _ نفهمیدی اون کی بوده که اومده تو خوابت؟ اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: _ امام رضا (ع) بوده . محمد گفت وقتی منو احیا میکردن. آقا رو به پسرش امام جواد (ع) قسم داده که من برگردم . _ واقعا خدا خواسته که برگردی . _ اره ولی کاش خدا بخواد و من و محمد جواد بهم برسیم. _ اگه درست فهمیده باشم بابات موافق نیست ؟ اره؟ _ اوهوم. میگه اون که ایرانی بود باهاش بهم زدی ، خودکشی کردی ،اینکه دیگه خارجی . نه اخلاقش نه فرهنگش به ما میخوره، پس یک روزم نمیتونی باهاش بمونی . _ چه ربطی داره ؟ برای بابات این اتفاقا رو تعریف نکردی .؟ _ نه . الان محمد و خانواده اش اومدن ایران اما بابا اجازه نمیده بیان خواستگاری . سر این موضوع بحثم شد و من پشت محمد جواد در اومدم که گفت «اگه میخوای بری و ازدواج کنی برو. اما دیگه حق نداری بر گردی خونه بابات . » . حالا من چیکار کنم نرگس ؟ _ چرا پدر مادر تو و مهتاب قدر بچه هاشون و نمیدونن .؟ دوباره شیرین شروع به گریه کرد و من هم دلداری اش دادم . «دعا کن سرنوشت از این جدایی دست بردارد دعا کن که خدا از قلب عاشق ها خبر دارد » # علی صفری نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
دوستان امروز فعالیت کمتری توی کانال داریم . ولی تا شب یک پارت دیگه از و براتون میذارم . بمونید برامون 🙂
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد امتحانات دی ماه دانشگاه، فرصتی پیدا شد که من هم کمی به خودم برسم. قرار بود با شیرین به خرید برویم تا من لباسی مناسب برای جشن عقد مهتاب پیدا کنم. برای عوض کردن حال و هوای شیرین هم که شده بود، خودم شاد نشان میدادم. وگرنه من ان قدر خسته بودم و بی خوابی کشیده بودم که حاضر بودم قید خرید را بزنم و فقط تا روز جشن بخوابم. من هرلباسی را میدیدم، خوشم می امد و قصد خریدش را میکردم اما شیرین کلی عیب روی لباس میگذاشت که «اینجاش کجه ... تو خواهر شوهری این لباس بدردت نمیخوره ....این رنگش به پوستت نمیاد .... این به سن‌ت نمیخوره » و کلی عیب و ایراد دیگر. اخرش حوصله ام را سر برد و گفتم: _اه خسته شدم دیگه.! من میشینم اینجا روی این سکو .تو برو یکیشو انتخاب کن. فقط انتخاب کردی بگو بیام پرو کنم. _ هر چی انتخاب کردم باید بپوشیا. _باشه قبول. تو فقط انتخاب کن. وقتی رفت تو دلم گفتم: _نکنه بره یه لباس باز انتخاب کنه ؟ اما بعد پشیمون شدم، چون توی این دو ماه فهمیده بودم که شیرین به کلی یه ادم دیگه ای شده. نیم ساعت گذشته بود که پیام داد" یکی انتخاب کردم، پاشو بیا " وقتی رفتم و دیدم به انتخابش احسنت گفتم. یک پیرهن گلبهی ماکسی که که استین های توری داشت و بالا تنه ی ان پولک و مونجوج دوزی شده بود. _خیلی قشنگه _ چون گفتی تو خونه جشن میگیرین، من این و انتخاب کردم، برای وقتی هم که مردا وارد اتاق شدن میتونی یه کت کوتاه بپوشی تا حجابت کامل بشه. _ فکر خوبیه. خودت چی انتخاب کردی ؟ _ خودمم. شاید یکی از همون لباس های قدمیم و پوشیدم. بعد پرداخت پول لباس شال و کفش هم رنگش را هم خریدیم . و از پاساژ بیرون امدیم. کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودیم که تلفن هر دویمان باهم زنگ خورد. محمد بود. صدایش خسته بود و از من خواسته بود خودم را سریع به شرکت برسانم. تماس را قطع کردم که هم زمان با هم گفتیم: _میگم.... _ بگو _ نه تو اول بگو. _ مامانم زنگ زد و گغت سریع برم خونه. مثل اینکه این قدر داییم و محمدجواد با بابا و مامان حرف زدن که راضی شدن اونا بیان خواستگاری. _ که این طور، خیلی خوشحال شدم، برو که داری به ارزوت میرسی. _ ببخش که نمیتونم باهات بیام. فعلا . با هم خدا حافظی کردیم اول او رفت و بعد من با تاکسی خودم را به شرکت رساندم. تا رسیدن به شرکت دل توی دلم نبود . دلشوره امانم را بریده بود. مدام با خودم میگفتم «نکنه اتفاق بدی افتاده باشه ؟ » . رسیدم و پله ها را دوتا یکی کردم و خودم را به اتاق محمد رساندم . بدون در زدن در را باز کردم و وارد شدم . سرش را روی میز گذاشته بود و با ورود من ، سر برداشت و به من نگاه کرد . _ سلام ، چیشده ؟ این چه قیافه‌ای که گرفتی ؟ نا سلامتی آخر هفته عقدته ! _ بیا بشین تا بگم . نشستم و نگاه منتظرم را به محمد دوختم. _ خب بگو چی شده ؟ کم کم دارم نگران میشم . _ یادته گفتم موضوع ازدواج قبلی مهتاب بین خودمون بمونه به مامان نگو . _ اره یادمه . _ اینم یادته که گفتم درباره خانواده ش بگیم از هم جدا شدن و مهتاب و گذاشتن و رفتن . _ خب ؟ _ الان باباش پیدا شده . داره میاد تهران . _, اینکه خیلی خوبه .‌ مهتاب خیلی خوشحال میشه اگه بفهمه . _ نه دیگه به این راحتی ها هم نیست . یک دفعه دست باباشو بگیریم ببریم و به بابا و مامان بگیم . ایشون بابای مهتابه؟ مامان نمیگه تا حالا کجا بوده ؟ اصلا این به کنار ما نگفتیم که بابای مهتاب ورشکسته شده . _ میتونیم با هاشون حرف بزنیم که درباره این موضوعات حرفی به مامان و بابا نزنن. _ نمی‌دونم باید چیکار کنیم ! از طرفی هم امیر‌صدرا هنوز نگفته قراره مهتاب ازدواج کنه . قلبشم از چندسال پیش مشکل داشته و الان نیاز به عمل داره . شماره امیر‌صدرا و پیدا کرده و گفته می‌خوام قبل عملم مهتاب و ببینم . _ به مهتاب هنوز نگفتین باباش پیدا شده ؟ _ نه قراره تو خونه با هم روبه رو شون کنیم . دوساعت دیگه میرسن تهران . پاشو با هم بریم خونه امیر ، یکم مهتاب و آماده کنیم. باباش و دید ، شوک نشه . اول به مهتاب زنگ زدم که ببینم کجاست و چه کار میکند . وقتی مطمئن شدم خانه است ،گفتم که با محمد به خانه‌شان میرویم . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در مورد اشتباهات دیروز زیاد فکر نکن، آن اشتباهات تنش های گذشته هستند. به زمان حال بیاندیش، به آنچه امروز برای ارائه وجود دارد فکر کن و انتخاب های مناسب را انجام بده. 🌻
« اتفاقِ خوبِ من باش♡ » ‌  ‌    ‍ ○━━━─ᴮᴱ ᴹᵞ ᴳᴼᴼᴰ ᴴᴬᴾᴾᴱᴺᴵᴺᴳ ꨄ ──⇆ ‌
خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی خوشا چشمی که رخسار تو بیند خوشا ملکی که سلطانش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی خوشی و خرمی و کامرانی کسی دارد که خواهانش تو باشی چه خوش باشد دل امیدواری که امید دل و جانش تو باشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا