eitaa logo
دکتر حامد نیکونهاد
170 دنبال‌کننده
199 عکس
70 ویدیو
43 فایل
دکترای حقوق عمومی و معلم حقوق در دانشگاه شهیدبهشتی اندیشه ورز و پژوهشگر شیفته اندیشه و منش شهید آیت الله دکتر بهشتی عضو هیئت مدیره انجمن علمی حقوق عمومی اسلامی ایران ارتباط با من @hamednikoonahad
مشاهده در ایتا
دانلود
چندتا بچه پررو! قسمت نخست: یک دعوت خاص غروب پنجشنبه است. شماره ناشناس روی گوشی می افتد. پاسخ که دادم معلوم شد طرف ناشناس نیست. یکی دوبار تلفنی و یکبار حضوری در حاشیه نشستی علمی‌ صحبت کرده بودیم - سلام استاد. از بسیج دانشکده حقوق تماس‌ می‌گیرم =سلام جوان. کدام دانشگاه؟ -شهید بهشتی حدس می‌زنم نشستی میزگردی چیزی می‌خواهند تدارک کنند در باب غزه و جنایات رژیم کودک کش ولی مرصاد بی مقدمه‌ شگفتانه را رو می کند -می‌خواهیم آخر هفته بعد بریم اردو! بسیج، اردو! وسط جنگ غزه! لابد اردویی زیارتی و شايد راهيان نور. چقدر دلم لک زده برای مناطق جنگی. مخصوصا غرب. پاوه مریوان سنندج. و شایدم راهيان قدس! خيلی مؤدب است و اصلا پررو! نیست ادامه می‌دهد که بناست دانشجويان را ببرند برای بازديد از برخی اماکن و تأسیسات و تجهیزات خاص در بندرعباس با سفر هوایی. ذهنم به سمت گردش‌ علمی می‌رود ولی‌ نمی‌دانم چرا اینها را به من می‌گوید. از پايان دوره‌ دانشجویی‌ام که ۸ سال گذشته اگرچه اسما دانشجو نیستم ولی رسما تا ابد ز گهواره تا گور دانش‌ب‌جوی منتظرم نمی‌گذارد. می‌گوید می‌خواهیم در اردوی راهیان پیشرفت، از اساتید هم همراهمان بیایند. پنجاه درصد را درست حدس زده بودم: راهیان تفاوت در نور و پیشرفت است که البته بی ربط به هم نیستند. تاریخ دقيق را که می‌پرسم کاشف به عمل می‌آید که با برنامه دیگری که تازه هم هماهنگ شده بود در یکی از شهرستانها تلاقی دارد قولی نمی‌توانم بدهم ولی می‌گویم اگر توانستم آن برنامه ديگر را تغییر دهم تا شنبه خبر می‌دهم. سفری دانشجویی از طرف بسیج به اندازه کافی ذهنم را قلقلک میدهد. یادآوری اردوی راهيان نور بهمن ۱۳۸۳ در منطقه جنوب از طرف بسیج دانشجویی دانشگاه قم‌، هوایی‌ام می‌کند. محشور شدن دو روزه با جوانان‌ دهه هشتادی انگیزه را بالا می‌برد. آبان بندرعباس هم که آغاز بهار است. وعده سفر هوایی شلیک آخر است. ظاهرا مقاومت‌ در برابر اين پيشنهاد بی‌فایده است. تسلیم می‌شوم. از باب تعامل حداکثری با خانواده موضوع را طرح و با یک نرمش قهرمانانه، موافقت سفر مجردی را می‌گیرم خبر خوب را شنبه به دانشجوی شناس که دیگر شماره‌اش ناشناس نیست می‌دهم. تغییر تاریخ آن برنامه دیگر را که‌ می‌شنود خوشحال می‌شود و تشکر می‌کند. مشخصات و شماره کد ملی را می‌گیرد لابد برای‌ تهیه بلیط. تاريخ تولد را خودم اضافه می‌کنم. برای بليط هواپیما لازم است قرار می‌شود خبر دهد که کِی و کجا وعده ديدار ما ادامه‌ دارد ... @drhamednikoonahad
چند تا بچه پررو(۲) ۱. تصادف با وارثین! روزهای پایانی ماه صفر المظفر با اواسط شهريورماه ۱۴۰۳ مقارن شده از حماسه چندین میلیونی راهپیمایی اربعین حسینی، چند روزی بیشتر نگذشته که بنا شده همپای وارثین بهشتی شوم. السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِيبِ اللَّهِ ... اوایل امسال بود که با گروه جهادی وارثین بهشتی در آئین کاشت نهال در کوهسار تهران آشنا شدم. دانشجویانی با دغدغه جهاد فی سبیل الله يُجَٰهِدُونَ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ وَ لَا يَخَافُونَ لَوۡمَةَ لَآئمࣲ همانجا وعده اردوی جهادی تابستانه را داده بودند. ثبت نام که اوایل تابستان انجام شده بود: هجرت جهادی با وارثین هماهنگی‌های نهایی هم، چند روز مانده به تاریخ اعزام شروع شد. مرصاد، همان جوان سبزه دوست‌داشتنی سفرنامه قبلی، پیامک می‌زند تا خاطرجمع شود که دوباره همسفر می‌شویم، اما این‌بار زمینی در اندیشه ام ... هنوز مقداری از سوغات سفر اربعین بر جان مانده؛ گلودرد و ضعف جسمانی هنوز برطرف نشده. برای عزیمت به منطقه هم که از ایلوشین خبری نیست. در تصميم کمی مردّد شده‌ام. خانواده هم به دو گروه "برو آقا" و "نرو بابا" تقسیم شده؛ در آستانه سال تحصیلی جدید هم چند پروژه علمی تلنبارشده و چند کار خلق‌الساعه روی دستم مانده ... دو روز زمان می‌خرم تا بلکه آشفتگی درونی و اشتغالات پرشمار را سروسامانی بدهم. کشش مقصد و مقصود، هر مقاومتی را درهم می‌شکند. پیامهای پی‌درپی در کانال وارثین هم مزید بر علت است. قرارگاه، نقطه‌ای است در جنوب کرمان، شهرستان جیرفت، بخش اِسفندَقه (بر وزن عشرت‌کده) ... کرمان، دیار کریمان را سال ۹۸ دیده بودم، چند ماهی قبل از عروج قهرمان اما حالا شوق زیارت آرامگاه روح بی‌قرار شخصیت بین‌المللی مقاومت آنقدر کشش دارد که همچون براده‌ای، خود را به جاذبه مغناطیس جانفدا بسپاری برنامه کاری را وارسی می‌کنم. احتمالا چند روزی از اردوی جهادیِ ده روزه را می‌توانم با وارثین بهشتی همگام شوم. تعطیلات پایان ماه صفر، زمینه سفر را فراهم و بهانه‌ها را بیرنگ می‌کند. اوکی را به مرصاد می‌دهم. زین‌پس علی (طاهری) دانشجوی زبل و پرکار علوم سیاسی، الباقی هماهنگی‌ها را دنبال می‌کند. شاید او این‌بار شخصیت اول سفرنامه بشود. روز عزیمت، با اولین روز آغاز آخرین سال دهه چهارم زندگی یکی می‌شود. بله، نخستین روز اربعین عمر فرا رسیده و این یعنی یک‌سال به مرگ نزدیک‌تر شده‌ام. درست بیست سال پیش در چنین روزی، یعنی ۱۲ شهریور ۱۳۸۳ پای در سرزمین وحی و مدینة‌النبی بنهادم و حالا در روز رحلت حضرت رسول خاتم پای در مسیری از جنس جهاد فی سبیل الله ان‌شاءالله. این قافله عمر عجب می‌گذرد ... https://t.me/drhamednikoonahad
دکتر حامد نیکونهاد
چند تا بچه پررو(۲) #سفرنامه ۱. تصادف با وارثین! روزهای پایانی ماه صفر المظفر با اواسط شهريورماه ۱۴
چند تا بچه پررو(۲) ۲. پای در راه حالا دیگه خانواده یکدست قبول کرده که: "بابا برو، ما هم میریم". معامله برد-برد. آنها را راهی ولایت آبا و اجدادی می‌کنم و خودم راهیِ محل قرار. وارثین بهشتی دانشجو با اتوبوس واحد! (یک عدد اتوبوس شهری) سر قرار می‌رسند، با حدود یک‌ساعت تأخیر. قول vip داده‌ بودند برای مسیر هزار کیلومتری تا کرمان. سوار می‌شوم و خیلی زود مرصاد دفع ابهام می‌کند که اتوبوس ویژه قدری جلوتر است. هماهنگی‌ها در حد لالیگاست لذا با صد تا تماس و هزاران سلام و صلوات، اولین vip را کنار اتوبان آزادگان پیدا می‌کنیم. از اتوبوس واحد که پیاده می‌شوم تازه متوجه می‌شوم که سوار انبار مهمات بوده‌ایم. خرواری از آذوقه و انواع ملزومات فرهنگی رسانه‌ای تغذیه‌ای و غیرهم کنار جاده ردیف می‌شود تا به اتوبوس موعود منتقل شود. تیم رسانه‌ و تصویربرداری هم، محسوس و نامحسوس مشغول ثبت لحظه‌‌هاست؛ از علافی و سماق مکیدن ما برای رسیدن vip ثانی. خواهران و برادران جهادگر، جداگانه روی چمن حلقه می‌زنند. به‌عنوان بزرگتر جمع، شهادت می‌دهم که تفکیک کامل برقرار بود، البته تا زمانی که من در اردو بودم(مرصاد یعنی رابط امور ضروری را استثنا کنید). بعدش را دیگر الله اعلم. بنابراین فقط نقل محفل برادران جهادی است مگر مواردی که صریحا چیزی نقل شود! حدود یک ساعت معطل می‌مانیم تا vip خواهران برسد. رسما خوردیم به اذان مغرب. بعد از جاساز کردن اسباب و وسایل در صندوق اتوبوسها، سوار vip شدیم؛ ۲۵نفره، مجهز به شارژر اختصاصی برای زنده نگه‌داشتن پاره تن(مراجعه شود به سفرنامه قبلی) و کولری قوی در حد یخ‌ساز. تا خود کرمان یخ زدیم. جالب اینکه صندلی سرنشینان کمربند ایمنی نداشت، البته به جز صندلی ردیف اول! vip؟ از خلقیات و روحیات خاص علی فرفری (نمی‌دانم فامیل‌ش بود یا وصف زلفش یا معرف نوع رانندگی‌اش)، راننده معزز اتوبوس، عبور می‌کنم که خودش یک سلسله یادداشت می‌طلبد. همین قدر بسنده کنم که حدود ۲۴ساعت نق و نوق مداومی را با لهجه قمی تحمل کردیم. از حق نگذریم که‌ در اولین تعامل، برای‌ نماز اول وقت مغرب روبروی حرم امام روح الله ایستاد؛ البته بعد از کلی کلنجار رفتن و غرغرهای زیرزبونی که الحمدلله بیشترش رو متوجه نشدم. از عوامل ازدیاد ثواب اردوی جهادی بود. قم، میعادگاه شام نخست است. سالاد اولویه بسته‌بندی شده با نوشابه. (غیر از رستمی، رقیب جدی علی طاهری در احراز شخصیت اول سفرنامه، که تن ماهی خورد) همسفران را آنجا زیارت کردیم. همگی در شمار دهه‌هشتادی‌های خوش‌خوراک و خوش‌مشرب و خوش‌تیپ. همگی از دانشجویان دانشگاه شهیدبهشتی و البته از رشته های مختلف: هوافضا، علوم سیاسی، فلسفه، حقوق، صنایع، فیزیک، حسابداری و ادبیات؛ و از نقاط گوناگون کشور با زبانها و لهجه‌های متنوع ترکی اصفهانی یزدی لری و خوزستانی. عمده بچه‌ها تازه‌ از موکب اربعین بسیج دانشگاه در عمود ۷۵۰ طریق الحسین برگشته‌اند و خسته و کوفته. شب است و vip باسرعت در اتوبان‌های قم کاشان اصفهان می‌تازد و با گذر از میبد، يزد و مهریز، به سوی کرمان. بچه‌ها عمدتا در حال استراحت و خواب. تاجایی‌که غلبه بر سرمای اتوبوس اجازه می‌داد خوابیدم. برای اقامه نماز صبح در مسجدی مابین يزد و مهریز ایستادیم. سحر کویر و هوا حسابی خنک. بعد از وضو، لرزه‌کنان به همراه علی آذری (که در نود درصد فیلم و عکسهای سفر، از او رد و نشانه‌ای هست) دنبال درِ ورودی مسجد گشتیم و بعد از یک دور باطل، به مسجد وارد شدیم. یاد خاطره اردوی راهیان نور در بهمن ۱۳۸۳ در منطقه يادمان شهدای هویزه افتادم. شباهنگام سه چهار اتوبوس‌ دانشجو (همگی پسر) را در سوله‌ای جا داده بودیم. سوله سیستم گرمایشی نداشت و وسط زمستان با کاپشن و چند پتو در زیر و رو خوابيده بودیم. وقت نماز صبح، لرز نشسته بر جان، جوری دندان‌ها را به هم می‌کوبید که خواندن حمد و سوره را غیرممکن می‌کرد. یادش بخیر. آن روزها بچه پررویی بودیم برای خودمان. حوالی ۹ صبح ۱۳ شهريورماه رسیدیم کرمان. با میان‌وعده‌ای ساده، کیکی منقش به نشان همراه اول!، مرموزانه از وعده صبحانه گذر کردیم. آذوقه‌های همسر جان به داد رسید. خدا خیرش دهاد. ایستگاه اول، گلزار شهدای کرمان بود که بعد از یک دور قمری در کمربندی‌های کرمان آنجا فرود آمدیم. بحمدالله به برکت تایپ صوتی یکی از کارهای عقب‌افتاده تابستان انجام شد؛ داوری کتابی تخصصی در حوزه حقوق اداری. ارزیابی تفصیلی نوشتاری علمی در vip آن هم با گوشی همراه زیر کولر یخ‌ساز، اگر جهاد نیست پس چیست؟ https://eitaa.com/drhamednikoonahad
دکتر حامد نیکونهاد
چند تا بچه پررو(۲) #سفرنامه ۲. پای در راه حالا دیگه خانواده یکدست قبول کرده که: "بابا برو، ما هم م
چند تا بچه پررو(۲) ۳. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد حوالی ۱۰ صبح ۱۳ شهريورماه رسیدیم به گلزار شهدای کرمان. لباسهای سبزرنگ متحدالشکل و کلاه‌های خاکی یکسان بین بچه‌ها توزیع می‌شود تا همانجافی‌المجلس در vip بر تن شود. بچه‌ها حس گروه سرودهای دوره دبستان را گرفته‌اند و سر شوخی را باز کرده‌اند. علی طاهری ترديد دارد که استاد هم همرنگ جماعت می‌شود یا نه. دستِ درازشده‌ام را که می‌بیند کلاه اول را به دستم می‌رساند. اندکی‌ بعد کاشف به عمل می‌آید که این اولين کلاه با بقيه تفاوت داشته‌ و خاص بوده. کلاه را بر سر کردم تا کلاه سرم نرود. بی‌تابم بی‌تاب زیارت مزار "سرباز" قهرمان مبارزه با تروریسم. هنوز باورم نيست که حاج‌قاسم پیش ما نيست. در سرزمین گلزار، لشکر سپاه منجی موعود صف کشیده‌اند. "سرباز" هم در جمع انبوهی از همقطارانش آرام گرفته. تصاویری از خادم‌الرضا رئیسی عزیز، حاج قاسم و مهمان شهید هنیه در گلزار شهدا جلب توجه می‌کند. گلزار خلوت است. بچه‌ها متفرق شده و سرگرم زيارت قبور شهدا و راز و نیاز شده‌اند. چشمها اشکبار است. در آستانه شهادت‌ حضرت سلطان علی بن موسی الرضا نوای مداحی و روضه‌خوانی فضا را پر کرده. معنویت در شکل اعلای خویش جاری شده. بعد از عرض ادب به ساحت حاج قاسم و دیگر شهدا، گلزار را دور می‌زنم. به مزار شهدایی می‌رسم که هنوز به سال نرسیده‌اند. ده‌ها شهیدی که تاریخ شهادتشان با چهارمین سالگرد حاجی مقارن شد. خاطرات تلخ ۱۳ دی ۱۴۰۲ کرمان تداعی می‌شود. به شهید کاپشن صورتی یا گوشواره‌های قلبی می‌رسم. بغض گلویم را می‌فشارد. غم و خشم را توأمان فرومیخورم و با فاتحه‌ای دل را تسکین می‌دهم. مختصر برنامه‌‌ای را مسؤولان گلزار ترتیب داده‌اند. خاطرات و روایتی تصویری از خلق و خوی سردار دلها را از زبان همراهان و همرزمانش می‌شنویم تا فرصتی برای تجدید عهد یافته باشیم. حسابی حالمان جا آمد. حضور در جمع شهدا مثل شارژ سریع گوشی می‌ماند. با شهدا وداع می‌کنیم و رو سوی vip. برای در امان ماندن از غرولند علی فرفری، قید مسجد را می‌زنیم و همانجا نماز ظهر و عصر را در کنار مزار شهدا می‌خوانیم و فی‌الفور سوار می‌شویم. بعد از دريافت دستورالعمل‌های خاص بهداشتی و صرف غذا در vip، ناهار توزیع می‌شود تا هم در زمان و هم تکه‌پراکنی راننده معزز صرفه‌جویی شود. حالا حدود ۴ ساعت تا میعادگاه اصلی فاصله داریم. باید از کرمان برویم جیرفت و از آنجا به بخش اِسفندقه. باز هم فرصت طلایی برای خواب فراهم شده، البته اگر پاره‌تن بگذارد. https://eitaa.com/drhamednikoonahad
دکتر حامد نیکونهاد
چند تا بچه پررو(۲) #سفرنامه ۳. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد حوالی ۱۰ صبح ۱۳ شهريورماه رسیدیم به
چند تا بچه پررو(۲) ۴. دولت‌آباد با گذر از مسیری پرپیچ و خم و نیمه‌کوهستانی در جاده‌ای باریک و پرخطر البته با رانندگی نه‌چندان مطمئن علی فرفری و شاگرد شوفرها، حوالی ۲ ساعت مانده به مغرب به میعادگاه موعود رسیدیم. بخش اسفندقه، روستای دولت آباد مابین روستاهای فردوس و آب‌شور. چند سالی است که این منطقه توسط وارثین بهشتی به عنوان منطقه محروم (یا به تعبیر قوانين امروزی: کم‌تر برخوردار!) شناسایی شده. اسفندقه، که گویا قرار است شهر شود، به تازگی میزبان شهیدی گمنام شده که سایبانی هم ندارد و مستقیم زیر تابش آفتاب. مثل امیر بی‌حرم که ديروز روز شهادتش بود. اتوبوس متوقف می‌شود برای عرض ادب و نیازی و توسلی برای مددی. خیلی سریع خیلی کوتاه. سقف‌های کاهگلی گنبدی شکل، اولین تصویری از دولت‌آباد است که جلب توجه می‌کند. از کوچه پس کوچه‌های نیمه‌خاکی نیمه آسفالت دولت‌آباد عبور می‌کنیم تا به منزلگاه برسیم: حسینیه سیدالشهدا. حسینیه، در واقع سوله‌ای است با سقف بلند شیروانی به مساحت تقریبی ۲۵*۵۰ مفروش به قالی‌های پاخورده و وارفته و تعدادی گلیم و موکت قدیمی که مثل جورچین نامنتظم کنار هم نشسته‌اند. قربانی کردن گوسفند حسن مطلع ورود به قرارگاه است. زبان‌بسته سیراب می‌شود و رو به قبله. چشم دیدن ندارم. السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ إِسْمَاعِيلَ ذَبِيحِ اللَّهِ سربرمی گردانم. دو نونهال حدودا ۸-۹ ساله می‌بینم. فرصت مغتنمی است برای آشنایی با تاریخ و جغرافیای منطقه. امیرحسین و دیگری که حرفی نمی‌زد. امیرحسین که تا لحظه آخر حضور در دولت‌آباد از ما جدا نشد، کودکی بود بسیار خوش‌استعداد، پرچانه و باهوش. به برکت هم‌صحبتی با جنابشان در این چند روز، علاوه بر شنیدن خاطراتی متنوع و خطرناک و گاه نیمه‌خصوصی، با آداب و رسوم مختلفی نیز آشنا شدیم؛ از بذل شب عروسی (همان هدیه پاتختی خودمان) تا گازوئیل‌کشی(تلطیف‌شده‌ی همان قاچاق سوخت است، مثل درآمدهای نامتعارف که به‌جای حقوق‌های نجومی مصطلح شد) بچه‌های جهادی مشغول انتقال مهمات و جاگیر شدن در حسینیه و من مشغول گپ زدن با امیرحسین بودم که پیرزنی فرتوت، جلو آمد و با اصرار خواست همراهش بروم. گویا لباسهای یکدست سبز جهادیون، او را به سمت ما کشانده بود. لهجه محلی داشت ولی فهميدن حرفهايش خيلی سخت نبود. جلو افتاد و به اتفاق آقای شایسته يکی از بچه‌های جهادی و امیرحسین، در پی او روانه شدیم. بعد از گذر از لابه‌لای چند کوچه به خانه‌اش رسیدیم. در نگاه اول، درخت انار کوتاه و جذابی وسط حیاط خودنمایی می‌کرد. بی‌مقدمه شروع کرد و از سقف ریخته سرویس بهداشتی که وسط حیاط بود می‌نالید و از حیاط خانه‌ای که دیوار نداشت و با فنس محصور شده بود. خلاصه عرض‌حالش این بود که یک پیرزن تنها در این وضعیت، امنیت و آرامش خاطر ندارد‌. حق می‌گفت. قول ساخت و تعمیر می‌خواست. پروژه‌های جهادی از قبل و برای مدت ۱۰روز برنامه‌ریزی شده بود. قول پیگیری و انعکاس دادم و عمل هم کردم. اما از همان‌ لحظه سؤالی در ذهنم شکل گرفت و تا روز آخر و هنوز درگیرش مانده‌ام‌. چطور ممکن است در یک منطقه کوچک چند هزار نفری، اهالی و همسایگان، چنین وضعیتی را ببينند و کاری نکنند؟ مگر چقدر هزینه داشت؟ یعنی همسایه ها در یک منطقه سنتی هم مثل فضای همسایگی در شهرهای بزرگ، اینقدر از هم دورند؟ امیرحسین که می‌گفت فرزندان پیرزن هم در همین منطقه ساکنند. حیرت افزون شد https://eitaa.com/drhamednikoonahad
دکتر حامد نیکونهاد
چند تا بچه پررو(۲) #سفرنامه ۴. دولت‌آباد با گذر از مسیری پرپیچ و خم و نیمه‌کوهستانی در جاده‌ای بار
چند تا بچه پررو(۲) ۵. چهل سال بیداردلی شب نخست اقامت، مصادف با شب شهادت امام رضا شد و حسینیه در تدارک مراسم. سخنران، یکی‌از افتخارات همان منطقه بود که به تجلیل از او یاد می‌شد. يکی ديگر از افتخارات در پاریس بود که اهالی بسیار از او می گفتند. اما سخنران، آقای دکتر نظری، دانش‌آموخته در حوزه علوم اجتماعی و اخلاق و تربیت، جانباز ۷۰درصد که هر دو چشمانش را در جنگ تحمیلی تقدیم راه خدا کرده بود. آرامشی عجیب در حرکات و سکناتش دیده می‌شد. قبل از منبر، اندکی‌ با او گپ زدم. حضور اهالی دانشگاه شهیدبهشتی در منطقه، برایش جذاب بود. کمترین نشانی از پشیمانی از انتخابش برای شرکت در جبهه حق از باطل دیده نمی‌شد. بچه پرروی دیروز با خنده تعریف می‌کرد که چگونه شناسنامه‌اش را دستکاری کرده و در ۱۵ سالگی قاچاقی (چیزی شبیه گازوئیل‌کشی امروز!) و با لطایف‌الحیل (تغییر وسیله نقلیه اعزام) خود را به خط مقدم رسانده و تنها ۷۰ روز پس از حضور در جبهه، ترکش خورده و هر دو چشمان سرش برای همیشه بسته شده است. بیداردلی بود حقا. ۴۰ سال پس از ۱۵ سالگی، قبراق و خوش‌روحیه بود. سخنرانی و روضه بر منبر(که یک صندلی ساده بود) را کوتاه کرد تا به دو مجلس دیگر در روستاهای اطراف برسد. برای شام هم نماند. بعد از منبر، مرصاد بلندگو به‌دست حضور وارثین بهشتی در منطقه را به آگاهی حضار رساند و اجمالا از برنامه‌های عمرانی، فرهنگی و زیست محیطی گروه جهادی برای منطقه گفت و البته مسابقات و جوایزی که در انتظار بروبچه های اسفندقه بود. نکته‌ی مهمی که از قلم نیفتاد این بود که آبادی منطقه کار خود اهالی است و جهادیون نقش یاری و تسهیلگری و پيگيری دارند. حق هم همین است. تلاش برای توانمند سازی و خودسامانی مناطق محروم، مهمترین هدف و کارکرد اردوهای جهادی برای اهالی منطقه است. شام را مهمان سفره عالم آل محمد بودیم که توسط اهالی در مطبخ حسينيه تدارک شده بود. شکم را برای غذای محلی صابون زده بودیم ولی با غذای معمولی پذيرايی شدیم. الحمدلله به بهانه شام، با تعداد بیشتری از اهالی آشنا شدیم و قدری گپ زدیم. تعداد قابل توجهی از اهالی، ساکن جیرفت بودند و برای ییلاق به اِسفندقه آمده بودند. حسینیه که خلوت شد، هرکسی سراغ کاری رفت و عمدتا مشغول استراحت شدیم. گرجی، مسؤول فرهنگی اردو، که با چسباندن اوراق حاوی کلام بزرگان دیوارنگاری را آغاز کرده بود نظرم را جلب کرد. جدول محاسبه نفس هم طراحی شده بود تا بچه‌ها اول و آخر اردو خودشان را حساب‌کشی کنند. ابتکار جالبی بود. شب اول، خستگی ۲۴ ساعت سفر اتوبوسی بر جانمان مانده بود. مهیای خواب شدیم و به‌صورت خطوط موازی ردیف شدیم در کنار دیوار. جهادیون گعده‌ای گرفتند و برنامه‌ها را مرور کردند و تقسیم کار برای فردا. علی طاهری، فرمانده اردو، قوانين خاموشی و بیدارباش را اعلام کرد. ساعت ۲۳ خاموشی و ساعت ۶:۴۵ بیدارباش. البته تا زمانی که بنده بودم، فقط دومی اجرا می‌شد https://eitaa.com/drhamednikoonahad
دکتر حامد نیکونهاد
چند تا بچه پررو(۲) #سفرنامه ۵. چهل سال بیداردلی شب نخست اقامت، مصادف با شب شهادت امام رضا شد و حس
چند تا بچه پررو(۲) ۶. صبح روز نخست جهاد بعد از بیدارباش خاص مدل جوانان دهه هشتادی و صرف صبحانه با لباس‌های سبز رنگ متحدالشکل ک کلاه‌های خاکی‌رنگ آماده کار جهادی شدیم مرصاد آمد و انواع پروژه‌ها را گفت مِنو باز بود: کاشت بذر بادام کوهی سقف زنی برای یک خانه نیمه‌کاره مرمت و رنگ آمیزی مدرسه ابتدایی اجرای برنامه فرهنگی برای کودکان و نوجوانان منطقه برایم علی‌السویه بود ولی ظاهرا ترجیح دوستان این بود که در پروژه های مربوط به منابع طبیعی در کنارشان باشم. مخالفت‌ نکردم و همراه تعدادی از بچه‌ها سوار خودروهای اختصاصی اداره منابع طبیعی که در روز تعطیل رسمی به استقبال آمده بودند شدیم و راهی بر و بیابون. پروژه از این قرار بود که با کاشت بذر بادام کوهی جلوگیری شود از ورود سیل به مناطق مسکونی و همینطور با تثبیت خاک، بیابان زدایی صورت گیرد و خواص دیگری که مسعود سنجری کارمند جیرفتی و جوان منابع طبیعی در طول راه و هنگام کاشت بذرها در گوشمان می‌خواند. حدود ۷-۸ کیلومتر از دولت آباد دور شدیم تا به منطقه موردنظر برای کاشت بذرها برسیم. رسماً وسط بیابان بودیم و هیچ نشانه و علامت خاصی وجود نداشت که بتوانیم علامت گذاری کنیم که مثلا فردا روزی اگر دوباره به این منطقه آمدیم از سرنوشت بذرها کسب اطلاع کنیم. خواهران جهادی هم با قدری فاصله، در قسمتی دیگر از همين بیابان مشغول کاشت بذر شدند. با توضیحات مسئولان منابع طبیعی یاد گرفتیم که باید در فواصل حدوداً سه متری زمین را به صورت هلالی شکل به اندازه چند سانتی‌متر حفر کنیم و دو سه عدد بادام کوهی زیر خاک مدفون؛ به همین سادگی. البته اختلاف نظرهای کارشناسی میان برخی از مسئولان در نحوه حفر زمین و مقوله هلالی شکل ملاحظه شد که البته خیلی هم مهم نبود. بادام‌ها یادآور دوران کودکی خودم در اهواز بود؛ همان زمان که پدربزرگ مرحومم در يکی از اتاق‌های خانه دوری قدیمی، دیگهای بزرگ بادام شور علم می کرد و در حیاط حوض‌دار خانه، تپه‌های کوچکی از بادام‌های شور برپا می‌کرد. چقدر با دندان‌های شیری بی‌گناهمان ‌بادام می‌شکستیم تا به مغز بادام برسیم. همان مغزهایی که امروزه در بازار آبادان با عنوان باسورک فروخته می‌شود. یادش بخیر و روحش شاد. چقدر مدیون آن پیر سفرکرده‌ام. بعد از یکی دو ساعت فعالیت نسبتاً جهادی به سمت دولت آباد بازگشتیم. چهار پنج نفر از بچه‌ها مشغول سقف زنی برای خانه یکی از اهالی مستضعف دولت آباد بودند. می‌گفتند که چند سالی‌ست که این خانواده ۷ نفره در انتظار یک سرپناه بوده است!؛ یاد دیوارِ نداشته منزل آن پیرزن ۶۵ ساله تداعی شد و دوباره متحیر ماندم که چطور ممکن است در یک محله کوچک که همگان از ریز و درشت وضعیت زندگی یکدیگر خبر دارند، بیخ گوش اهالی یک منطقه کوچک روستایی، یک خانواده صرفا برای ساخت سقف منزل معمولی وکوچک، چندین سال معطل و آواره مانده باشد و منتظر گروه‌های جهادی دانشجویی برای تکمیل ساخت منزلش! https://eitaa.com/drhamednikoonahad