به نام خدا
/ سری #داستان_کوتاه / نگارش #حسین_صفره
داستان #شماره_یک: سی و پنج نامزد
من ساسان هستم. سال 1393 ش از یکی از شهرستانهای نسبتاً دور برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمدم. مدتی طول کشید تا از بهت و حیرت بیرون آمدم و با فضای دانشگاه مأنوس شدم. از یکی از دختران همکلاسیام خوشم اومد. دنبال این بودم تا به طریقی سر صحبت با او را باز کنم و به او بگم: «دوست دارم با او ازدواج کنم.» اما جرأت نمیکردم. تجربهای نداشتم و خجالت میکشیدم از کسی دیگر هم کمک بگیرم تا واسطه آشنایی ما بشود. شمارهی موبایلم را در کاغدی نوشتم و دنبال فرصت بودم تا آن را هر طور شده به او بدهم. تا اینکه یک روز دیدم او از پلههای طبقه بالاتر به سمت پایین میآید. من در حالی که ضربان قلبم به شدت میزد و دستهایم خیس عرق شده بود، با تظاهر به نقش کسی که عجله دارد از کنار او رد شدم، کیفم به طور عمدی با او برخورد کرد و کتابهایی که در دستش بود پخش زمین شد. در حالی که وانمود میکردم بسیار شرمنده هستم و مرتب عذرخواهی میکردم، شروع کردم به جمع کردن کتاب و دفتر او، تا اینکه احساس کردم فرصتی را که مدتها به دنبالش بودم آماده است. در حالی که حواسم به او بود که نبیند، شماره تلفن خود را لای یکی از کتابهای او گذاشتم. مکرر از آن لحظه هرگاه موبایلم زنگ میزد، ضربان قلبم بالا میرفت با عجله در پی آن بودم که چه کسی پشت خط است؟
از طرفی میگفتم: «شاید تا یک سال دیگر این برگه را در لای کتاب نبیند!»
از طرفی دیگر به خود امید میدادم هر چه زودتر شماره را پیدا میکند و با من تماس میگیرد. تا اینکه عصر روز بعد، موبایلم زنگ زد. با تپش شدید قلب آن را برداشتم، گفتم: «الو بفرمایید.»
مردی پشت خط بود گفت: «آقا ساسان؟»
گفتم: «بله خودمم، امرتون؟!»
گفت: «تو حراست، منتظرت هستم، هرچه زودتر بیا!»
با ترس و لرز گفتم: «چشم.»
برخلاف تصورات من از حراست دانشگاه بود، و آن دانشجو حسابی آبروداری کرده و از خجالتم درآمده بود، یک راست شماره تلفن را به دفتر حراست برده بود. و حدس زده بود که شماره را در آن تصادف ساختگی لای کتابش گذاشتهام.
خودم را به حراست رساندم. آقایی که مرا نزد خود خواند و شروع به صحبت با من کرد، گفت: «آقا ساسان، این این کاری که تو کردی مال چهل پنجاه سال پیشه.»
خودم رو به اون راه زدم و گفتم: «کدام کار، برام توضیح بدید!»
گفت: «خودتو به اون راه نزن، برات بهتره به اشتباهت اقرار کنی.»
وقتی دید نه من زیر بار نمیرم و مرتب طفره میرم، به من گفت: «ببین پسر جون این راهی که تو میری من بارها اون رو آسفالت کردم، بهتره به اشتباه خودت اعتراف کنی، تعهد بدی که دیگه تکرار نشه.»
من که از بچگی حاضر جواب بودم، گفتم: «عجب شما آسفالت کاری هم میکنید؟!»
گفت: «حالا!»
ناگزیر مُقُر اومدم، عذرخواهی کردم و تعهد کتبی دادم که دیگر از این سیاه بازیها در محیط دانشگاه در نیارم.
اما چه کنم محیط اینجا با شهر کوچک من بسیار متفاوت بود. هر دانشجویی رو که میدیدم آرزو میکردم همسر آیندهم باشه. با شگردهای گوناگون که به تدریج یاد گرفتم، سر صحبت را با دانشجویان باز میکردم و به آنها قول ازدواج میدادم. از شما چه پنهون تا ترم پنجم به سی و چهار نفر قول ازدواج دادم. (قول شرف!)
بدبختانه طبق رسم و رسومات منطقهی ما، پدر و مادرم برای خواستگاری به خانه یکی از همسایگان رفتند و دخترشان را برای من خواستگاری کردند. به آنان گفتند: «آینده پسر ما به صورت تضمینی معلوم است:
از همین الان حقوق میگیره
سربازی نمیره
و مزایای دیگر معلمی را برای آنان گفتند.
آنان هم قبول کردند و به اعتبار گفتههای من و پدر و مادرم، نامزدی ما را رسماً به همسایه و فامیل اعلام کردند. اما مدیریت ۳۵ نامزد برای من کار طاقت فرسایی بود، از درس و کلاس عقب افتادم، سه ترم پیاپی مشروط شدم. دانشگاه به من اخطار داد که برای اخراج و تسویه حساب آماده باش. مجموع مبلغی که باید به عنوان جریمه و هزینه تحصیل و تعهد و اینها پرداخت میکردم صد و بیست میلیون تومان شد.
وقتی داستان را برای پدر و مادرم تعریف کردم، از شدت ناراحتی در معرض سکته قرار گرفتند.
مادرم آمد دانشگاه و با آقای دکتر خوشبخت صحبت کرد بلکه راه چارهای پیدا کنیم.
مادرم با بغض و گریه به دکتر گفت:
- اینکه پسرم درس نخوانده، مشروط شده میفهمم.
- اینکه یکی از اقوام ضامن پسر ماست و برای به زحمت نیفتادن او باید ۱۲۰ میلیون تومان پول بدیم، این را هم می فهمم.
اما این درد رو کجا ببرم؟ که ما روی دختر مردم اسم گذاشتیم به اونا گفتیم: «پسرمون معلمه، سربازی نمی ره، حقوق میگیره.»
الان با چه رویی به اونا بگیم همهی اینها باد هواست: پسر من باید به سربازی بره، شغلی نداره و بیکاره، برای پرداخت جریمهی او خانهمان را هم باید بفروشیم. چطور باور میکنن؟! نمیگن: «شما با آبروی ما و دخترمون بازی کردید؟!»
#بها: #نظر_خواننده👈: @drhosseins
روزی عمر در مسألهای متحیر و درمانده شد و در مورد آن با عبدالرحمن [بن عوف] به بحث و نزاع پرداخت. آن دو به امام علی(ع) نوشتند که زحمت بکشد و نزد آنان حاضر شود.
امام علی(ع) به آن دو نوشت: «[افراد طالب دانستن] نزد علم میآیند و علم نزد کسی نمیرود!»
عمر گفت: «شیخی از بنیهاشم هست و بازماندهای (پارهای) از دانش که باید نزد او رفت و او نزد کسی نمیرود!» سپس نزد امام علیه السلام رفت، او را دید که بر متکائی تکیه داده، آنچه را که میخواست از آن حضرت پرسید و امام هم جواب او را داد.»
عمر [که گویا این رفتار امام علیهالسلام بر او گران آمده بود، به طعنه] گفت: «با اینکه تو احقّ- شایستهتر- بودی، قومت از تو منحرف شدند!»
امام علی علیه السلام فرمود: ««إِنَ يَوْمَ الْفَصْلِ كانَ مِيقاتاً: قطعاً وعدگاه [ما با شما] روز داورى است.»
دکتر شبیر گفت: «من بند کفش قنبر غلام امام علی(ع) هم نیستم.»
دکتر قدیری با لبخند گفت: «میدانم! ولی خواستم قدری به شما آرامش بدهم. و بگویم دنیا آنقدر بیوفاست که کسی مانند امام علی(ع) «باب مدینة العلم» درِ شهر علم پیامبر(ص) 25 سال خانه نشین میشود و مشتی افراد کم سواد بر مقدرات جامعه حاکم شدند. لذا نباید زیاد ناراحت شد. و به یوم الفصل و روز داوری هم امید داشت.»
دکتر شبیر گفت: «از آن لحاظ که یوم الفصل همین دنیا هم بسی سنگین و کوبنده است. و آن دنیا بخش نهایی قضیه است.» #بها= #نظر_خواننده👈: @drhosseins
وی گفت: «در بین استادانی که توفیق شاگردی خدمت آنها داشتهام، بیش از همه با استاد یوسفی مأنوس و مرتبط بودم. و بعد از فراغت از درسهایی که در محضر ایشان بودم، با گرفتن نشانی منزل و شماره تلفن، هر از گاهی خدمت ایشان میرسیدم و فیض میبردم. استاد یوسفی بیش از هر مسألهای مرا که تازه وارد سن بیست و یک سالگی شده بودم، به امر ازدواج تشویق میکرد. و از مزایا و خوبیهای ازدواج و بدیهای بیهمسری فراوان میگفت. من حدس قوی میزدم که استاد خود دختری دارند. تا اینکه دل به دریا زدم و در روز جمعه بیست و هشتم دی ماه سال ۱۳۷۵ شمسی مصادف با هشتم ماه مبارک رمضان به قصد خواستگاری شخصاً به منزل استاد رفتم. پس از اینکه طبق معمول، ساعتی مذاکره و بحث علمی کردیم، سخن به ازدواج کشید، با مقدمهای مختصر به ایشان عرض کردم:
«خودتان صبیهای در سن ازدواج ندارید؟!»
ایشان با اندکی مکث فرمودند:
«او سال چهارم دبیرستان است، فعلاً درس میخواند و بعد تا ببینیم دانشگاهش چه میشود؛ آمادگی برای ازدواج ندارد.»
سپس شروع کردند به طور مفصل درباره پیچیدگیها و مشکلات ازدواج در جامعه فعلی صحبت کردند.
و افزودند: «شناخت هم مسألهی مهمی است، انسان از بواطن آدما خبر ندارد.»
دکتر ادامه داد که اون موقع تو دلم گفتم:
«خدایی که من میشناسم، اگر بخواد بواطن بندههای گنهکارشو از امام زمان(ع) هم پنهان میکنه!»
پس از آن به اتفاق استاد به منزل اخوی ایشان رفتیم و افطار مهمان آنان بودیم. پس از خداحافظی و تشکر از آنان، در جلسهی درس استاد آ شیخ مجتبی تهرانی شرکت کردیم. ساعت ۱۰ و ۴۵ دقیقه به منزل رسیدم.
👈💐دکتر افزود: «چند روز بعد استاد یوسفی به من زنگ زد و گفت:
«دختر خانمی از آشنایان و اقوام خانم ما هستند، فکر میکنم برای شما مناسب باشند. این جمعه او به منزل میآید، شما نیز به همراه پدر و مادر برای ناهار به منزل ما بیایید و با آن خانم صحبت کنید.»
- از استاد تشکر کردم و طبق قرار روز جمعه به منزل ایشان رفتیم. با گرمی و محبت بسیار از ما پذیرایی کردند. بعد از صرف ناهار استاد فرمود:
«شما حالا میتوانید در آن اتاق با آن خانم صحبت کنید.»
- من هم یا الله گویان رفتم و وارد اتاقی شدم که دختر خانم آنجا بود، سلام کردم، از جا برخاست و سلام مرا جواب داد. روبروی وی نشستم. صورتی تپل داشت که در اثر آن چشمان وی قدری کشیده و پف کرده و اندکی شبیه چینیها شده بود. چهرهاش به بیست و پنج شش ساله میخورد، ولی فقط یک سال با من اختلاف سن داشت، من بیست و یک سال سن داشتم، او بیست ساله بود.
با لبخندی ملیح گفت:
«با دیدن شما خیلی تعجب کردم!»
- گفتم: «چرا؟!»
- گفت: «شما خیلی جوان هستید!»
- «من انتظار داشتم یک آقای بیست و هف هش ساله ببینم.» وی ادامه داد و از طرف همهی خانمها گفت:
«ما خانمها دوست داریم آقامون هف هش سال از خودمون بزرگتر باشه، تا به او تکیه کنیم. و تجارب او پشتوانهی زندگی ما باشد.»
در ادامه گفت: «من آموزگارم، عاشق بچههام هستم. نظر شما در باره کار من چیه؟»
گفتم: «معلمی از هر شغلی برای خانمها مناسبتره، کاملاً موافقم.»
گفت: «منظورم، ادامهی خدمت بعد از سی ساله! من دوست دارم بعد از سی سال هم همچنان به بچهها درس بدم.»
گفت: «شما چند ساعت در هفته تدریس میکنید؟»
گفتم: «بیست و چهار ساعت.»
گفت: «فوول تایم چی؟!»
گفتم: «فوول تایم چیه؟!»
گفت: «حقالتدریس»
گفتم: «نه، فقط بیست و چهار ساعت موظف درس میدهم.»
سرانجام جوانی ما کار دستمون داد و به دلیل نداشتن اختلاف سنی هف هشت ساله، نظر خانوم تأمین نشد. و با آرزوی موفقیت و خوشبختی برای یکدیگر خداحافظی کردیم.
#بها= #نظر_خواننده👈: @drhosseins
هدایت شده از معارف اسلامی
داستان خواستگار نگارش حسین صفره.pdf
258.4K
#داستان_کوتاه نگارش: #حسین_صفره #آوارگی_جیران
وقتی علیجان از دنیا رفت، دو خواهرش سارا و زیبا ازدواج کرده بودند و تنها خواهرش جیران که بیست سال داشت. همراه مادرش با خانواده علیجان زندگی میکردند. زیبا مثل برف سفید و جیران سبزه بود. فائقه زن علیجان که از قبل بنای ناسازگاری را گذاشته بود، به محض اینکه علیجان سرش را زمین گذاشت، بر شدت بدرفتاریش افزود تا اینکه جیران و مادرش مجبور شدند آن خانه را ترک کنند. مادر علیجان خانهی برادر زادهی شوهرش رفت. و در کارهای خانه و نخریسی و رفت و روب به آنها کمک میکرد. و جیران هم خانهی عمویش علیآقا رفت. دو سالی بیشتر آن جا نبود که زن برادر علیآقا سوسن نیز با او بنای ناسازگاری گذاشت. و عرصه را بر او تنگ کرد. او هم نزد مادرش که در همان ده ساکن بود، درد دل میکرد و غم و غصههایش را نزد او بازگو میکرد. آن قدر عرصه بر او تنگ شده بود که ناگزیر از خانهی عمو هم زد بیرون و به تعبیری سر به بیابان گذاشت. ولی در حقیقت او راه یکی از شهرها را در پیش گرفت. و همانطور که گریه میکرد و بغض در گلو، اشک میریخت، با خدا نجوا میکرد که:
«خدایا خودت گواهی که چقدر اذیت میشدم و کاسهی صبرم لبریز شده بود. از تو میخواهم، هم آبرویم را حفظ کنی و هم سرو سامان به زندگیم بدهی.»
در همین احوال خود غرق بود که ماشینی عبوری کنار جاده نگه داشت و او را سوار کرد. راننده که از سرخی چشمها و بینی او فهمید که گریهی زیادی کرده است، از او پرسید:
شما کی هستی؟
چرا تنها در راهی؟
جیران هم که دید او مردی نیک به نظر میرسد، شرح حال خود و علت فرار و آوارگیاش را به او بازگفت.
آن مرد او را به شهر خود - که شهر بزرگی بود- برد و پس از صلاح و مصلحت با پدر و مادرش او را به عقد دائم خود در آورد و با او ازدواج کرد.
جیران تا سالیان دراز بیخبر از بقیهی فامیل در آن شهر به صورت ناشناس زندگی کرد. و در این مدت از آن مرد صاحب چهار فرزند شد؛ دو پسر و دو دختر. هیچ کس از او خبر نداشت. خواهرانش نزدیک بود از غصهی گم شدن او دق کنند.
روزی جوانی از اهالی ده جیران، برای کارگری به شهر و از قضا برای پارهای تعمیرات و بنایی خانه او رفته بود. در اثنای کار و گفتگوی معمول، جیران خواسته یا ناخواسته میگوید:
«من هم اهل روستای «گ» هستم. از فامیل «ق». آن کارگر وقتی به ده برمیگردد. به خانواده جیران خبر میدهد که در شهر به نشانی ... در خانهی زنی کارگری کردم که اسمش جیران بود و از شما به عنوان قوم و خویش خود یاد کرد. عموزادهی بزرگ جیران هم رفت او را پیدا کرد و برای دیدار نزد دیگر فامیل و خواهرانش آورد.
جیران وقتی پیدا شد که شوهرش از دنیا رفته بود. او ضمن اینکه از خوبیهای آن مرد یاد میکرد، میگفت:
«خدا بیامرز مرا پناه داد و از در به دری نجاتم داد. ولی زیاد مرا اذیت کرد و بارها و بارها به من طعنه آوارگیام را میزد.» #نظر_خواننده👈: @drhosseins