به نام خدا
/ #حسین_صفره/ #داستان
از پنجره اتاق به افق چشم دوخته بودم و غروب زیبای خورشید را تماشا می کردم. ناگاه غم سنگینی تمام وجودم را فراگرفت. در درونم دنبال منشأ این احساس بودم. همان طور که به باقیمانده خورشید نگاه میکردم، یک باره دیدم به سخن آمد، او شد استاد و من شدم شاگرد. خورشید بدون استفاده از واژهها به سؤال من پاسخ داد:
«یک روز دیگر از عمرت گذشت، روزی که جایگزین ندارد. روزهای عمر سرمایهی ماست، از دست دادن سرمایه غمانگیز است. گویا امروز آن طور که باید نبودهای، حال آدم سیلی خورده را داری.»
خورشید ادامه داد:
«اگر فردا هم مرا دیدی، بهتر از امروز باش. از لحظههای عمرت به بهترین شکل استفاده کن. برای آن دنیایت توشه جمع کن. چون مرغی سبکبال آمادهی پرواز باش و بیجهت به دست و پای خود بند مبند. کاری کن که فردا غروب وقتی با هم خداحافظی میکنیم، دیگرغمگین نباشی.»
#نظم داستان
غروب جمعه روزی را دوباره
به خورشید و افق کردم نظاره
غمی سنگین به دل احساس کردم
هوای بوی عطر یاس کردم
شدم حیران که این غم منشأش چیست؟
دلا! پاسخ دِهِ این پرسشم کیست؟
به ناگه اتصالی نیک رخ داد
شدم شاگرد و خور گردید استاد
بگفتا با زبانی عارفانه
بزد امید در قلبم جوانه:
«ز عمرت رفت روز بی بدیلی
بود حالت چونان یک خورده سیلی
بود سرمایهی ما روزهامان
نبر بی سود روزت را به پایان
اگر فردا مرا دیدی دوباره
برای روز خود کن نیک چاره
ز لحظه لحظه هایت توشه برگیر
ز دست و پای خود بردار زنجیر
بشو آمادهی پرواز تا عرش
نمان چون مرغ پا دربند بر فرش