رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی 🌮 رمان نون و ریحون پارت 14 اززبان سعید: _خب دیگه بیشتر از این وقتتو نمی گیرم مهری جان.
🌮بسمه تعالی 🌮
رمان نون و ریحون
پارت 15
فکر میکردم کل آلبوم پر از عکس های من و سعید هست، اما...
با دیدن اون عکس خشکم زد...
عکس یه دختر غریبه!
من اونقدر عصبانی شده بودم که تموم عکس های من و سعید رو برداشتم و عکس های خودم و ازش جدا کردم.
عکس اون دختره رو هم گذاشتم تو جیب مانتوم تا از سعید آتو داشته باشم. خواستم درو باز کنم برم بیرون که دیدم یکی درو از پشت قفل کرد...
ترسیدم ...حالا باید چیکار میکردم.
می خواستم شماره مامان وبگیرم. اما... اگه می پرسید کجایی باید چی می گفتم...
باید می گفتم تو اتاق سعید!!...
آخه من که دیدم همه رفتن اومدم تو اتاق سعید... یعنی ممکنه سعید خونه بود که من ندیدمش؟ نشسته بودم رو تختش و داشتم آلبومش و چک میکردم!
بگم که عکساش و پاره کردم!
نه...
واقعا همچین کارایی برازنده ی من نیست...
اگه سعيد بفهمه چی!
خب میگم... میگم... میگم که مثل خودت رفتار کردم!
اما سعيد هیچ وقت احساسی رفتار نمی کرد...
ادامه دارد...
✍️نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی 🌮
رمان نون و ریحون
پارت 16
گریم گرفت. خودمو خم کردم و عکس های پاره شده خودش و انداختم تو سطل آشغال اتاقش. عکس های خودمم گذاشتم تو اون یکی دیگه جیب مانتوم.
از زبان سعید :
وقتی برگشتم خونه همین که قفل در اتاقم و باز کردم صدای زنگ آیفون اومد.
تند تند رفتم سمت آیفون.
مامان و خاله مهری بودن.
درو باز کردم. یهو یاد مهتاب افتادم. شاید برگشته بود خونشون.
مامان گفت: خواهر شوهر ناهید اومده بود بیمارستان.
به ما گفت شما برید من هستم. من هم گفتم که یه وقت غذا نسوزه برای همین برمیگردیم خونه.
_ حالا شام چی هست؟
_ قیمه و گذاشته بودم یخچال. برنج رو گاز موند.
وقتی رفتم تو اتاقم یه عکس رو روی فرش دیدم. برعکس افتاده بود.
برداشتمش.
دیدم عکس شبنم بود...
شبنم زن وحید هست.
اون عکس مال بچگیهاش بود.
عکس شبنم توش بود چون اون آلبوم قبلاً مال منو وحید بود.
آلبومم برعکس ولو شده بود روی فرش.
خم شدم و گرفتمش.
یه صفحه خالی... دو صفحه خالی... سه صفحه خالی...
یعنی چی؟....
ادامه دارد...
✍️نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
اگه دلت گرفته...دوست داری بایکی درد و دل کنی من در خدمتم...
میتونی حرفاتو به صورت ناشناس تو لینک زیر بنویسی :👇👇👇👇👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1941668
💙💙💙
اگه نظری؛درخواستی؛پیشنهادی درباره کانال و رمان ها و ....دارین میتونین تو لینک ناشناس بهمون بگید تا به ما برای ارتقاء کانال کمک کنین...☺️😍
مطمئن باشین مدیران کانال و ادمین عزیز سعی میکنن تا به حرف هاتون عمل کنن و زودتر پاسخگوی شما باشن...😘😉
منتظر حرفای قشنگتون هستیم....😊😇🙃🙂
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی 🌮 رمان نون و ریحون پارت 16 گریم گرفت. خودمو خم کردم و عکس های پاره شده خودش و انداختم
🌮 بسم تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 17
از زبان مهتاب:
من زیر تخت اتاق سعید قایم شده بودم. سعید از اتاق رفت بیرون. خدایا شکرت! اگه حالا نمیرفت من قبض روح میشدم. سریع از اتاق رفتم تو آشپزخونه. سعید دوباره رفت تو اتاق. وقتی صدای بسته شدن در به گوشم رسید. رفتم سمت اتاقش و آروم در زدم.
_بیا تو
درو باز کردم و یه لحظه نگاش کردم اما هیچ حرفی نزدم. تو چشمام کینه و نفرت معلوم بود. سریع دویدم و رفتم. سعید اومد دنبالم وبا تندی گفت :چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ بغض کردم.
_خودتو به اون راه نزن!
انقد عصبانی بودم که نمیخواستم چشمم بهش بیفته. برای همین به دیوار زل زده بودم.
_ببین ما باید...
_ما نه تو.تو باید برام توضیح بدی. _فقط من نباید توضیح بدم .تو هم باید بهم توضیح بدی که چرا بدون اجازه اومدی تو اتاقم.؟!
نمیخواستم به روم بیارم که این کارو کردم...هم خجالت می کشیدم هم طلبکاربودم ....
سعید انقدر عصبانی بود که رفت تو اتاقش و درو محکم بست .
یهو خاله صفیه اومد تو سالن
هنوز نگاهمو از دیوار برنداشته بودم که گفت :چیزی شده دخترم؟
_نه.
_ راستی وقتی من و مامانت نبودیم تو کجا بودی؟
_اممم با دوستم رفته بودم پارک.
_آها میخواستم بگم شام ده پونزده دقیقه دیگه حاضر میشه. بمونید دور هم شام بخوریم....
ادامه دارد...
✍️نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 18
اون شب شام خونه ی خاله اینا مونده بودیم....
سعید سر و سنگین بود ...من از اون بدتر...
......
سرم و گذاشتم روی کتابام و تازه خواستم چشمامو ببندم که آیفونمون زنگ خورد...
_هوففف ...مامان مگه کلید نداری...
مامان بود جلسه...باباهم بود سرکار...
از پله ها اومدم پایین و تا چشمم به آیفون افتاد چشمام در اومد...
سعید بود...چرا 5بعد از ظهر باید بیاد خونه ما!
گوشی و برداشتم و گفتم:بله؟
_ببخشید میشه چند لحظه بیاید دم در؟
_الان میام...
چون لباس خونگی تنم بود،چادر گلدارم که آستین داشت و حجاب صورتش کامل بود و پوشیدم ...
رفتم تو حیاط و درو بازکردم...
سعید سلام خشکی کرد و من هم جوابشو مثل خودش دادم....
در ماشینشو باز کرد و یه ظرف در بسته که توش آش بود و گرفت طرفم...
_این و مامان درست کرد گفت بدم بهتون...
ازش گرفتم و گفتم:دستشون درد نکنه...
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
https://eitaa.com/duhdtv
حتما برای همچین کارایی به آیدی ادمین مراجعه کنید....
از لینک ناشناس که نمیتونیم تشخیص بدیم شما چی میخواید تا حمایتتون کنیم☺️😉
#رضایت_و_نظرات_شما
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
ببخشید دیر اومدم ...😊
این روزا سرمون حسابی شلوغه ...😉
بمونید تا کانال ارتقاء پیدا کنه دوستان...😍
https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللهِ وَعَلَی الْاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ ، عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ،وَلا جَعَلَهُ اللّهُ آخِرَالعَهدِ مِنّی لِزیارَتِکُم
🏴اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْن
🏴وَ عَلی عَلَیِ بْن الْحُسَین
🏴وَ عَلی اَوْلادِ الْحْسَیْن
🏴وَ عَلی اَصحابِ الْحُسَین...
🖤اللهم عجل لولیک الفرج🖤
#محرم
#یا_امام_حسین(ع)
#یا_صاحب_الزمان(عج)
https://eitaa.com/duhdtv
ای کاش...💙
کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید اعضامون بره بالا☺️
#رضایت_و_نظرات_شما
https://eitaa.com/duhdtv
حتما به آیدی ادمین کانال مراجعه کن دوست عزیز🌸
#رضایت_و_نظرات_شما
https://eitaa.com/duhdtv
ممنون که استقبال کردین....😍
دوستان شرمنده پیام ها زیاده ....و همه رو نمیتونم بزارم تو کانال ...ولی در اسرع وقت رسیدگی میشه😅☺️
.....
وان شاالله تا چند ساعت دیگه پارت های رمان نون و ریحون بارگذاری میشه...💙
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 18 اون شب شام خونه ی خاله اینا مونده بودیم.... سعید سر و سنگین ب
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 19
متعجب نگام کرد ...
یه لبخند مصنوعی زد و تو ماشین نشست و رفت..
........
تو کلاس نشسته بودم و مشغول نوشتن جزوه ...
استاد تند تند درس می داد.
گوشیم سه بار از شماره ی ناشناس تماس داشت و من هم ریجکت می کردم!
فاطمه که رفیق صمیمیم بود کنارم نشسته بود و با تعجب آروم بهم گفت:چرا انقدر گوشیت زنگ می خوره؟کیه؟حالا خوبه صداش کمه!
_نمیدونم...
......
بعد کلاس با دوستام توحیاط نشسته بودیم و حرف می زدیم...
دوباره همون شماره زنگ زد ...
این شیشمین باره!
اعصابم خورد شده بود جواب دادم.
_بله..بفرمایید.
_سلام...
صدای مردانه بود...ته صداش آشنا بود.
_سلام...بفرمایید؟کاری داشتید انقدر تماس گرفتید؟
_اِممم...نشناختی؟سعیدم..
_....
_الوو..
_...تو ...تو شمارمو از کی گرفتی؟
خندید و گفت:بماند...
_نماند...مامانت بهت داد؟
_اههه....ولش کن دیگه...کار مهمی باهات دارم...
_بامن؟
_بله...اجازه دارم یه جایی ببینمت؟
_اِمم..کجا؟
_هرجا...خونه ی پسر شجاع...
_الان وقت شوخیه؟
_خیر...گزینه ی بعدی!
خندم گرفته بود ولی خودم وکنترل کردم.
_سعییید...
_باشه باشه....حالا کجا ببینمت؟
_نمی دونم ...
_یه آدرس کافه برات می فرستم بیا اونجا!
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮 بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 20
بهش اساماس دادم گفتم الان میام. فاطمه خیلی اصرار کرد که با من بیاد ولی من قبول نکردم.
از زبان سعید:
جواب پیام مهتاب و دادم. گوشی و خاموش کردم. پشت میز حسابرسی کنار سیاوش که صاحب کافه بود نشسته بودم و هر دومون منتظر مرجان دوست دختر سیاوش بودیم. پیش خودمون فکر کرده بودیم که شاید مرجان و مهتاب وجه مشترکی با هم پیدا کنن. برای همین قرار شد مرجان هم بیاد.
سیاوش ازم سوال کرد:مطمئنی امروز مهتاب میاد؟!
_آره...
......
بعد از نیم ساعتی مرجان رسید،اما هنوز مهتاب....
تا اونجایی که یادمه مهتاب آدمی نبود که وقت براش مهم نباشه. همیشه تمام کاراش منظم بود.
سر میزی که من رزرو کرده بودم نشسته بودم و منتظر مهتاب بودم.
سياوش با پوزخند گفت :پس این مهتاب خانم که میگفتی چی شد؟!
_حالا ببین الان میرسه منم به ریشت میخندم.
_باشه تو هرچقدر میخوای بخند ولی مرجان اونجا الان یه ساعت منتظر مهتاب خانم شماست...
_سیا... منت نذار سرم.خودت پیشنهاد دادی مرجان بیاد حالا هم اگه سختته بهش بگو بره.
_خوب حالا توهم...کشتی ما رو...
بعد رفت پشت میز حسابرسی. بعدِ سیاوش،مرجان اومد پیشم که اون سمت میز روی صندلی نشست و ازم سوال کرد:حالا این مهتاب خانم چند سالشونه؟
دستی به موهام کشیدم و گفتم: ۲۱ سالشه...
مرجان خندید و گفت: یعنی ۶ سال اختلاف سنی؟من و سیاوش فقط ۲ سال اختلاف سنی داریم!
از زبان مهتاب:
هوا خیلی گرم بود آفتاب مستقیم میخورد به سرم مغزمو میسوزند. بالاخره رسیدم به کافه درو باز کردم و وارد کافه شدم.
ادامه دارد...
✍نویسندگان: ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
دوستان استقبال زياد بود دلم نیومد نفرستم تو کانال😍😍😍😍😍
https://eitaa.com/duhdtv
به دلیل استقبال گرم شما....
از شنبه روزی سه پارت میفرستیم براتون... 😍🥰😉💙
https://eitaa.com/duhdtv