📌امام رضا(ع)می فرمایند:
⬅️هرگاه برای شما پیشامدسختی روی داد؛به وسیله ما #اهل_بیت از خدا یاری بجویید.
#حدیث
https://eitaa.com/duhdtv
📌امام جعفر صادق(ع)می فرمایند:
✅هریک از شیعیان ماکه گرفتارشودو شکیبایی ورزد،اجر هزار شهید دارد.
#حدیث
https://eitaa.com/duhdtv
در هیاهوی دنیا....
کسی حواسش به مهدی فاطمه(عج) هست؟!🖤
#تلنگر
#یا_صاحب_الزمان(عج)
https://eitaa.com/duhdtv
🖇داستانک
دخترک در مدرسه مشغول تراش کردن مدادش بود...بعد از اینکه کارش تمام شد با ذوق مداد نوک تیزش را نگاه کرد.
وقتی با شوق مداد را بر دفتر فشار داد دوباره نوکش شکست...دخترک با بغض به مدادش خیره شد ...بغل دستی اش به او گفت:گاهی زیبایی را به کیفیت ترجیح میدهیم که این اشتباه ما انسان هاست.
.....
🧷همانگونه که زیبایی دنیا مانند مداد نوک تیزیست که تا غرق در زیبایی اش می شوی زود می شکند و باز باید تراش کنی...باز می شکند و باز باید تراش کنی....آنقدر این کار را انجام می دهی تا می بینی مدادت کوچک شده و دیگر آن زیبایی اول را ندارد....
قدر تک تک لحظات زندگی ات را بدان!...
#تلنگر
#حکایت
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
به دلیل استقبال گرم شما.... از شنبه روزی سه پارت میفرستیم براتون... 😍🥰😉💙 https://eitaa.com/duhdtv
....ان شاالله از فردا رمان ها سه پارت بارگذاری میشن...💙
امروز هم رمان و تعطیل کردیم که از فردا پرقدرت شروع کنیم....😁☺️
https://eitaa.com/duhdtv
🏴عالم همه قطره اندو دریاست حسین
🏴خوبان همه بنده اند و مولاست حسین
🏴ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
🏴از بس که کرم دارد و آقاست حسین
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#شعر
#یا_امام_حسین(ع)
#محرم
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
🧷دلتو با این جمله تعمیر کن:⬇️
صَلَّی الله عَلَیک یا اَباعَبداللهِ الحُسَین(ع)🖤
#محرم
#یا_امام_حسین(ع)
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮 بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 20 بهش اساماس دادم گفتم الان میام. فاطمه خیلی اصرار کرد که ب
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 21
با دیدن صحنهای سر جام خشکم زد.سعید با دختر جوونی سر میز نشسته بودن وبگو بخند میکردن وهمینطورکه داشت با دختره حرف میزد یهو چشمش به من افتاد.ازسرجاش بلند شدو اومدسمت من بااحترام سلام کرد.بعدسلام گفتم:توکه با یکی دیگه قرارداشتی احیاناً فکرنکردی که ساعتامون با هم تداخل پیدا می کنه؟
_ ببین من برات همه چیزو توضیح میدم تو داری اشتباه فکر می کنی.بیا بشین با هم حرف میزنیم.
_اشتباه تویی و مغزت آقای سالاری.این چندمین باره که منو بازی میدی؟
_ الان شدیم آقای سالاری؟ببین..
از پشت سرسعید همون دختره اومد و پرید وسط حرفمون خیلی خوشگل و شیک بهم سلام کرد.دستشو آوردجلوتا به من دست بده وخشک بهش سلام دادم ودست دادم.باتک سرفهای یه پسر هم سن وسال سعیدواردجمعمون شدوگفت:سلام خیلی خوش اومدین.سعید جان معرفی کردی؟! سعید که تازه فرصت حرف زدن گرفته بود گفت: نه متأسفانه..تا کسی بخواد چیزی بگه من گفتم:سلام..ایشون معرفی شدن.
دختره گفت:جدی سعید؟تو قبلاً منو به مهتاب جون معرفی کردی؟باپوزخندگفتم:والله کشمش هم دم داره..
اون پسرکه متوجه جو سنگین بینمون شدپریدوسط حرفامونو گفت:اینجورکه معلومه واسه خانم نامعلومه!
بااین جملش سه تاشون خندیدن.پسره دستشو انداخت دور گردن دختره وگفت: ایشون مرجان هستن، همسر آینده بنده. _ببخشید،من خود شمارو نمیشناسم..چه برسه همسر آینده ی شمارو!خندیدوگفت:این بده..من سیاوشم رفیق فاب سعید..داداشِ سعید..صاحب کافه ی رزروشده ی سعیدوحالا همه کس سعید.
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی 🌮
رمان نون و ریحون
پارت22
همه خندیدن و بعد با راهنمایی سعید سرمیزی که رزرو کرده بود نشستیم...
یکم که من و مرجان وسعیدو سیاوش حرف زدیم اون دوتا پاشدن رفتن و من و سعید موندیم...
_خب چی می خوری؟
این و سعید گفت.
چادرم و صاف کردم و گفتم :نمی دونم...هر چی شما بخورین...
برگشت سمت پیش خدمت و اشاره زد بیاد سمت ما.
وقتی که اومد سعید با لبخند بهش گفت :همون ستاره سهیل...
_بله حتما قربان.
و رفت.
کنجکاو شدم ستاره ی سهیل یعنی چی؟ ولی به روم نیاوردم وگفتم:یه سوال...
_جانم؟
خجالت کشیدم انقدر راحت باهام حرف میزنه.
_اِمممم راستش.... من خواستم بگم.. ببخشید که عکسارو...
_فراموشش کن... اون دختره هم شبنم بود زن وحید...
_آخه...
_اون آلبوم قبلا مال من و وحید بود... برای همین وحید دید چند تا صفحه خالیه اومد عکس بچگی شبنم و گذاشت توش تازه بنده خدا شبنم دخترخالم بود عجیبه نشناختی...
_اوهوم...بازم عذرمیخوام..
لبخند زد و گفت:نه بابا.... عیبی نداره. فقط یه چیزی!
_چی؟
_این که عکسهای خودت و چرا برداشتی پاره کردی از توی آلبوم گرفتی؟
_خب... اِمممم...
_میشه بهم برگردونیشون...
_باشه...بزار ببینم تو کیفم هست...
یه نگاه به داخل کیفم انداختم و عکس هارو بهش دادم.
برق چشماش و میشد واقعا حس کرد.
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 23
سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟
_امممممم، ستاره سهیل...
هردومون خندیدیم.
همون لحظه پیش خدمت از راه رسید.
_آماده هستی؟
_مگه غذا خوردن هم آمادگی می خواد؟
_نمی خواد؟
به شوخی گفتم :باشه من تسلیمم...
_یک... دو... سه!
پیش خدمت درپوش کلوش رو برداشت.
یک کیک زیبا که روش عکس من بود.
روش نوشته شده بود :مهتاب منو ببخش ♡
_خندیدم و گفتم :کدوم کارت و؟
_حالا...
_بعدشم می خوایم برای ناهار کیک بخوریم؟
خندید و گفت :این تازه پیش غذاست.
_پس ستاره سهیل این نبود؟
_چرا... ولی نیمی ازش هست.
_امیدوارم نصف دیگش لازانیا باشه.
_پس این غذای مورد علاقت بود!
_نمیدونم...
_تکلیفت با خودت روشن نیستا...
_این یه رازه.
_چی؟
_غذای مورد علاقم.
پیش خدمت دوباره با یه کلوش از راه رسید...
ادامه دارد…
✍نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
دیدید سرقولمون موندیم...😅😁😍
اینم سه پارت خدمت شما...👆👆
https://eitaa.com/duhdtv
بمونید تا اعضامون زیاد بشن و رمان های بیشتری براتون بزاریم...💙🌸
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
به نام الله ...💙
که نامش در دلها آرامش است و در کارها گشایش...🤝
اومدیم با یه پویش زیبا🤗
دوستان و همراهان عزیز...مدیران کانال رمان لند با جلسه ای هم اندیشی که باهم برگزار کردند به این نتیجه رسیدند که برای افزایش عشق و علاقه ی شما به امام زمان(عج) و ارتقای کانال به مراحل بالاتر،قرار است پویشی در مرحله ی اول برگزار کنند به نام"#نذر_ظهور"تا ان شاالله باهم برای ظهور مولایمان امام زمان(عج)دست به دعا شویم تا تعجیلی در فرجش بشود ان شاالله...🤲
💚💚💚💚💚💚💚
#نذر_ظهور
توضیحات بیشتررا حتما در کانال ما دنبال کنید👇👇👇
https://eitaa.com/duhdtv
🌼پویش#نذر_ظهور
دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی مخصوص هر گزینه به آیدی ادمین کانال در این پویش شرکت نمایید.
#نذر_ظهور ....
♡سوال:شما برای امام زمان(عج)حاضری چقدر صلوات بفرستی؟!
الف)100تا💯
ب)150تا⭐️
ج)500تا🌤
د)1000تا🌙
بافرستادن ایموجی های مربوط به هر گزینه به آیدی زیر:👇
@fatemehzahra_fh315
در پویش#نذر_ظهور شرکت کنید.
#نذر_ظهور
مارا در کانال رمان لند دنبال کنید👇👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 23 سعید با کنجکاوی گفت :غذای مورد علاقت چیه؟ _امممممم، ستاره سه
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت24
پیش خدمت با اشاره ی سعید کلوش و گذاشت روبه روی من روی میز وبعد دوباره یه کلوش دیگه گذاشت جلوی سعید روی میز.
تعجب کرده بودم از این ساده بودن...آخه سعید و این همه پول و بعد این میز ساده!
پیش خدمت؛که رفت سعید گفت:خوب در کلوش روبروتو بردار...
_تو چی ؟
_باهم برداریم.
_باشه.
_یک....دو...سه.
هردومون در و برداشتیم.
بادیدن غذا چشمام گرد شد...
یه ساندیچ کوچیک نون سنگک که توش پنیر و ریحون بود.
همون چیزی که از بچگی هردومون دوست داشتیم...
گفتم:_تو...واقعایادت مونده بود...آخه ...
_من همیشه حافظم قویه ...اینو شک نکن...ببخشید این غذای ساده رو پیشنهاد دادم...فقط خواستم یادی کنیم از گذشته و همچنین یک موضوع مهم دیگه ....
_نه...همینم خیلی خوبه...نون و ریحون...!واقعا از ستاره ی سهیل شما سورپرایز شدم.
هردو خندیدیم.!
دوباره گفتم:حالا موضوع مهم چیه؟!
سرش و انداخت پایین ...
بعد از چند ثانیه که بینمون سکوت بود دستشو دراز کرد ساندویچ من و برداشت و گرفت سمتم و گفت :اول این که انقدر نگو آقای سالاری یا شما...راحت باش اینطوری منم راحتم...حداقل بگو آقا سعید .
سرخ شدم و فقط لبخند زدم.
سعیدبااشاره به ساندویچ ادامه داد:میخواستم به بهونه ی نون و ریحون ....اِممم....ازت خواستگاری کنم!!!!
سرجام یخ زدم و زبونم بند اومد.....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 25
اززبان سعید:
هنوز هاج و واج نگام می کرد...صورتش سرخ شد و حتی از تعجب پلک نمی زد.
_ساندویچ و بخور...بعداً راجع بهش فکر میکنی....
از دستم ساندویچ و گرفت گذاشت توی بشقاب....
از جاش بلند شد و چادرش و درست کرد ...
من هم بلند شدم.
_کجا میری؟حرفامون که تموم نشد.
_من باید برم...ممنون از پذیراییت...
_خواهش می کنم...فقط این که...
نذاشت ادامه بدم حرفمو...رفت.
پوفی کشیدم و منم رفتم .
......
بعد ازاین که کارم تموم شد امیر زنگ زد که باهم باشیم .منم قبول کردم و باهاش اومدم پارک .
از شانس خوبم همیشه تو ساک صندوق عقبم لباس ورزشی داشتم...پوشیدم و امیر هم با لباس ورزشی تو ماشین منتظرم بود.
هردو پیاده شدیم و بعد از سلام شروع کردیم به قدم زدن.
_چه خبر....تا ما زنگ نزنیم تو یادی از ما نمی کنی!
_امیر...به خدا سرم خیلی شلوغه خودت هم می دونی.
امیر یه نگاه معنی دار بهم کرد.خندیدم و گفتم :جدی میگم.
_خیلی خوب تو راست میگی...با اون دختره...اِممم ...اسمش چی بود؟
_مهتاب..
_آها...چیکار کردی؟پیشنهاد دادی؟
_آره...
سرجاش وایستاد و گفت :جدی ؟
_همین دیروز ...
_به سلامتی داداش ....ایشالا توهم میری تو جمع مرغی ها...
هردو خندیدیم و به راه رفتنمون ادامه دادیم .
_فقط امیر...یه چیزی...
_چی؟
_من با یلدا چجوری کات کنم؟
باز سرجاش ایستاد و با چشمای گرد شده گفت:مگه تو نگفتی کات کردین؟
_بهت دروغ گفته بودم که دست از سرم برداری...
_آخه گاگول....من به تو چی بگم که تو حیا کنی....
روکردبه آسمون و اشاره کرد به من و گفت:خدایا یه نخود عقل تو کله ی داداش ما میزاشتی بد نمیشداااا....
دوباره به من نگاه کرد و گفت:به من دروغ گفتی که بعداً حسابت و میرسم ...ولی حاج آقا...تو با یلدا هستی بعد رفتی به مهتاب پیشنهاد ازدواج دادی؟
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv