🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت30
حامد خیلی خوب بود...اخلاقش حرف نداشت!
بعداز کنکور خیالم راحت ترشد..
بعداز این که نهار و بیرون خوردیم یه راست رفتیم خونه مامانش...
.........
همه بودن...
علی؛مصطفی؛عاطفه و حامد...
بچه های حاج محمود و مرضیه خانم بودن...
من با فهیمه؛خانمِ داداش علی داشتیم ماست می ریختیم تو پیاله ها...
ملیحه؛خانمِ داداش مصطفی و عاطفه هم سفره پهن می کردن...
مامان مرضیه هم داشت برنج جا می کرد...
همه کنار سفره نشستیم و با بسم الله شروع کردیم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌼پویش #نذر_ظهور2 این بار اومدیم بایه پویش دیگه😍 فکر می کنی کدوم کار و می تونی برای تعجیل فرج امام مه
عزیزان فرصت این پویش تموم شده ممنون از همراهی شما...😍
ان شاالله که نگاه امام زمان (عج)روزی شما و راهنمای زندگیتون باشه...🌸💚🍃
ذکر فرج رو یادمون نره:
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج
خادمین کانال روهم از دعای خیرتون محروم نکنید.💙🍃
#نذر_ظهور2
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت30 حامد خیلی خوب بود...اخلاقش حرف نداشت! بعداز کن
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت31
همینطور که غذا می خوردیم حاج محمود گفت:نرگس جان یه روز باحامد بیا کارخونه...محیط کار مارو ببین...به ما سربزن خوشحال می شیم!
_چشم..ان شاالله..
.......
ساعت دوازده بود.من وحامد تو اتاقش بودیم و همه رفته بودن...
دلم می خواست الان برم بیرون...عجیب بود..
روی صندلی نشسته بودم و با لبه ی موهام بازی می کردم...
حامد داشت لباساشو تا می کرد که بزاره تو کشو...
حواسش به من نبود که داشتم خیره خیره نگاش می کردم...ولی تا سنگینی نگام و حس کرد بهم نگاه کرد...ریز خندید و گفت:چیه؟بد تا می کنم؟
_نه...
_پس چرا اینطوری نگام می کنی...!
_یه چیزی بگم؟
_جانم؟
_بریم پیاده روی؟
آخرین لباسی که دستش بود و گذاشت تو کشوش و درو بست...
_الان جدی گفتی؟
_آره..حامد خواهش می کنم بریم پیاده روی...دلم می خواد بریم بیرون...
خندید و روی تخت نشست.
_نرگس جان ساعت دوازده...
_خب...
_قول می دم فردا غروب بریم هرجا که خواستی...
می دونستم حامد آدمی نیست که الکی قول بده...حتما سرقولش می مونه..!
_باشه...فردا بریم..
لبخند پیروزمندانه ای زد...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت 32
اومد زانو زد روبه روم ونشست روی زمین...دستاشو گذاشت روی زانوهام و گفت:حالا من یه چیزی بهت بگم؟
_بگو...
_پس فرداشب خونه ی عموبزرگم...حشمت،شام دعوتیم!
بالبخند گفتم:به سلامتی!
_اِممم...فقط....هیچی ولش کن..
_خب بگو دیگه!
_نه ولش کن...غیبت میشه!!
_وااا...
لبخند زد و گفت:عزیزم...خستم...بخوابیم؟
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم...مثل این که سر غیبت کردن هم حساسه...!!واسه همین اصرار نکردم...
..........
_نرگس جان...عزیزم...
_...
_پاشو گلم نمازه...پاشو نماز صبحتو بخون...
چشمام و بازکردم که دیدم حامد بالا سرم نشسته...
لبخند زد و گفت:پاشو تنبلی نکن...یاعلی...
منم سعی کردم لبخند بزنم...
نشستم سرجام و چشمام و مالیدم..
_حامد..؟
_جانم؟
_چادرنماز..
_برات گذاشتم همینجا...
نگاش و دنبال کردم و رسیدم به سجاده ی خوش رنگ یاسی...با چادر نماز سفید با گل های رنگی که تاشده بود کنارش.
موهامو بستم و رفتم وضو گرفتم.حامد مفاتیح کوچیکش و باز کرد و مشغول خوندن شد.
بعد نماز؛ تسبیحات و گفتم و حامد مفاتیح و بست و کنارم نشست...
سرم و گذاشتم روشونش و گفتم:نمیدونم چرا انقدر خواب دارم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت33
شونش لرزید که فهمیدم داره می خنده...منم خندم گرفت...
_حامد چرا می خندی ؟
_آخه جوری میگی خواب دارم انگار دیروز صبح تا شب داشتی اتم می شکافتی..
سرم و ازروی شونش برداشتم و گفتم:خوبه دیگه...مسخره هم می کنی!
_خندش و خورد و گفت:عزیزدلم من غلط بکنم بخوام یکی و مسخره کنم...مخصوصا زنم و...شوخی کردم!
_خیلی خب باشه باور کردم...
نگام کرد...منم نگاش کردم...
_نرگس خیلی دوستت دارم...
لبخند زدم و گفتم:منم همینطور...
واقعا هم مهر حامد به دلم نشسته بود!
.........
آماده شده بودم و روی مبل منتظر حامد نشسته بودم.قرار بود بیاد دنبالم تا با خانوادش بریم خونه ی عموش.
مامان داشت آشپزی می کرد...
حسین تازه از سر کار اومده بود و روی مبل نشسته بود و آب می خورد...
حامد به گوشیم پیام داد که دم دره...
چادرم و سر زدم و خداحافظی کردم.
ازحیاط که خارج شدم سریع نشستم که حامد حرکت کنه...
_سلام...
_سلاااام...خوبی؟خانوادت خوبن؟
_آره خوب بودن...مامانت اینا خوبن؟
_اوهوم...سلام دارن خدمتت...اونا رفتن..ما آخریم.
لبخند زدم و چیزی نگفتم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
شرمنده دوستان ریپ نزده بودم🤦♀😅
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
دوستان کانال و ترک نکنید تا بتونیم بیشتر فعالیت کنیم👏💚🍃
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv