eitaa logo
رمان لند 📖
894 دنبال‌کننده
561 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت30 حامد خیلی خوب بود...اخلاقش حرف نداشت! بعداز کنکور خیالم راحت ترشد.. بعداز این که نهار و بیرون خوردیم یه راست رفتیم خونه مامانش... ......... همه بودن... علی؛مصطفی؛عاطفه و حامد... بچه های حاج محمود و مرضیه خانم بودن... من با فهیمه؛خانمِ داداش علی داشتیم ماست می ریختیم تو پیاله ها... ملیحه؛خانمِ داداش مصطفی و عاطفه هم سفره پهن می کردن... مامان مرضیه هم داشت برنج جا می کرد... همه کنار سفره نشستیم و با بسم الله شروع کردیم... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌼پویش #نذر_ظهور2 این بار اومدیم بایه پویش دیگه😍 فکر می کنی کدوم کار و می تونی برای تعجیل فرج امام مه
عزیزان فرصت این پویش تموم شده ممنون از همراهی شما...😍 ان شاالله که نگاه امام زمان (عج)روزی شما و راهنمای زندگیتون باشه...🌸💚🍃 ذکر فرج رو یادمون نره: اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج خادمین کانال روهم از دعای خیرتون محروم نکنید.💙🍃 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت30 حامد خیلی خوب بود...اخلاقش حرف نداشت! بعداز کن
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت31 همینطور که غذا می خوردیم حاج محمود گفت:نرگس جان یه روز باحامد بیا کارخونه...محیط کار مارو ببین...به ما سربزن خوشحال می شیم! _چشم..ان شاالله.. ....... ساعت دوازده بود.من وحامد تو اتاقش بودیم و همه رفته بودن... دلم می خواست الان برم بیرون...عجیب بود.. روی صندلی نشسته بودم و با لبه ی موهام بازی می کردم... حامد داشت لباساشو تا می کرد که بزاره تو کشو... حواسش به من نبود که داشتم خیره خیره نگاش می کردم...ولی تا سنگینی نگام و حس کرد بهم نگاه کرد...ریز خندید و گفت:چیه؟بد تا می کنم؟ _نه... _پس چرا اینطوری نگام می کنی...! _یه چیزی بگم؟ _جانم؟ _بریم پیاده روی؟ آخرین لباسی که دستش بود و گذاشت تو کشوش و درو بست... _الان جدی گفتی؟ _آره..حامد خواهش می کنم بریم پیاده روی...دلم می خواد بریم بیرون... خندید و روی تخت نشست. _نرگس جان ساعت دوازده... _خب... _قول می دم فردا غروب بریم هرجا که خواستی... می دونستم حامد آدمی نیست که الکی قول بده...حتما سرقولش می مونه..! _باشه...فردا بریم.. لبخند پیروزمندانه ای زد... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت 32 اومد زانو زد روبه روم ونشست روی زمین...دستاشو گذاشت روی زانوهام و گفت:حالا من یه چیزی بهت بگم؟ _بگو... _پس فرداشب خونه ی عموبزرگم...حشمت،شام دعوتیم! بالبخند گفتم:به سلامتی! _اِممم...فقط....هیچی ولش کن.. _خب بگو دیگه! _نه ولش کن...غیبت میشه!! _وااا... لبخند زد و گفت:عزیزم...خستم...بخوابیم؟ سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم...مثل این که سر غیبت کردن هم حساسه...!!واسه همین اصرار نکردم... .......... _نرگس جان...عزیزم... _... _پاشو گلم نمازه...پاشو نماز صبحتو بخون... چشمام و بازکردم که دیدم حامد بالا سرم نشسته... لبخند زد و گفت:پاشو تنبلی نکن...یاعلی... منم سعی کردم لبخند بزنم... نشستم سرجام و چشمام و مالیدم.. _حامد..؟ _جانم؟ _چادرنماز.. _برات گذاشتم همینجا... نگاش و دنبال کردم و رسیدم به سجاده ی خوش رنگ یاسی...با چادر نماز سفید با گل های رنگی که تاشده بود کنارش. موهامو بستم و رفتم وضو گرفتم.حامد مفاتیح کوچیکش و باز کرد و مشغول خوندن شد. بعد نماز؛ تسبیحات و گفتم و حامد مفاتیح و بست و کنارم نشست... سرم و گذاشتم روشونش و گفتم:نمیدونم چرا انقدر خواب دارم... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت33 شونش لرزید که فهمیدم داره می خنده...منم خندم گرفت... _حامد چرا می خندی ؟ _آخه جوری میگی خواب دارم انگار دیروز صبح تا شب داشتی اتم می شکافتی.. سرم و ازروی شونش برداشتم و گفتم:خوبه دیگه...مسخره هم می کنی! _خندش و خورد و گفت:عزیزدلم من غلط بکنم بخوام یکی و مسخره کنم...مخصوصا زنم و...شوخی کردم! _خیلی خب باشه باور کردم... نگام کرد...منم نگاش کردم... _نرگس خیلی دوستت دارم... لبخند زدم و گفتم:منم همینطور... واقعا هم مهر حامد به دلم نشسته بود! ......... آماده شده بودم و روی مبل منتظر حامد نشسته بودم.قرار بود بیاد دنبالم تا با خانوادش بریم خونه ی عموش. مامان داشت آشپزی می کرد... حسین تازه از سر کار اومده بود و روی مبل نشسته بود و آب می خورد... حامد به گوشیم پیام داد که دم دره... چادرم و سر زدم و خداحافظی کردم. ازحیاط که خارج شدم سریع نشستم که حامد حرکت کنه... _سلام... _سلاااام...خوبی؟خانوادت خوبن؟ _آره خوب بودن...مامانت اینا خوبن؟ _اوهوم...سلام دارن خدمتت...اونا رفتن..ما آخریم. لبخند زدم و چیزی نگفتم... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
شرمنده دوستان ریپ نزده بودم🤦‍♀😅 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
هدایت شده از رمان لند 📖
دوستان کانال و ترک نکنید تا بتونیم بیشتر فعالیت کنیم👏💚🍃 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv